مامان
بیشتر روزها ناظم مدرسه وسط کلاس صدایم میزد و میگفت: مامانت زنگ زده، حالش خوب نیس… خودت باید پیاده بری خونه.
ولی آن روز زنگ نزد. من آخرین بچهای بودم که در مدرسه مانده بود، ناظم دستی به سرم کشید و گفت: از پیادهرو آروم برو!
ما در خانهای که از پدربزرگم برایمان مانده بود، در قیطریه زندگی میکردیم. برای دختر بچهای به سن من مسیر نسبتا طولانی بود، آسمان پر از ابرهای سیاه بود و جویهای خیابان بوی ادرار میداد. مردم توی خیابان ول بودند. عدهای کنار بقالی ایستاده و نگاهشان با عابران در حرکت بود. چند تا بچه سرایدار با دمپایی لخ لخی در کوچه جیغ جیغ میکردند؛ اغلب اوقات پشت در میماندم، این اواخر کلید را در زنجیری نقرهای رنگ دور گردنم انداخته بود و شبها قبل از خواب تاکید میکرد: زنگ نزنیا… من خوابم…!
حالا که فکر میکنم میبینم تنها دفعهای که مامان توانسته بود ثابت قدم و مصمم باشد؛ همان یک دفعه بود و دیدم این طوری بهتر شد. تنها چیزی که داشت زندگیاش بود که بیشتر از هر چیزی ازش بریده بود؛ اگر میماند بدون این که بمیرد خودش را نابود میکرد. اواخر حتی عادتهایش هم عجیب و غریبتر شده بود. او در این دنیا درمانده بود؛ هیچ مهاری بر خودش نداشت؛ هیچ وقت نمیدانست چه میخواهد؛ اصولا مادر سختگیری هم نبود. کاری به کارم نداشت. حتی بعضی از روزها میگفت: اگه فردا مدرسه نری چی میشه؟ بگیر بخواب…
ساعتها و روزها و ماهها با دلشوره و ترس زندگی میکرد. فکر میکنم ترس مثل یک مرض مسری است؛ چون من هم اصولا بدون دلیل میترسم. گاهی احساس میکنم ترس مثل موریانه دارد توی بدنم را میخورد و پوستم را سوراخ میکند. انگاری به این دنیا آمده بودم که جلوی دست و پایش را بگیرم، جلوی آزادیای که به قول خودش هیچ وقت طعمش را نچشیده بود.
هیچ کس نمیتوانست آرامش کند؛ فقط من میدانستم که حالش تا چه حد خراب است؛ ظهرها با صورتی پف کرده از خواب بیدار میشد، رفتاری تند و عصبی داشت. زیر لب مدام غر میزد. به همه بد و بیراه میگفت یا ساعتها پشت پنجره مینشست و سیگار میکشید. لحظههایی بود که بیدلیل خوشحال بود؛ انگار تازه به این دنیا آمده بود و گاهی آنقدر میخندید که خندهاش تبدیل به اشکهایی به پهنای صورتش میشد.
با یک بلوز گل و گشاد و گوشی تلفن در دست؛ ساعتها روی تختش کنار کتاب، نوارهای کاست و فیلمهای وی اچ اس دراز میکشید و پردههای مخمل زرشکی رنگ را کیپ تا کیپ میبست و به جز تیک تیک ساعت و گاهی هم فین فین دماغش که پرههایش از گریه سرخ میشد، صدایی از اتاقش نمیآمد. مدام برای پنهان کردن گریهی بیدلیلش گله میکرد: حساسیت دارم. بعد داد میزد: برو تو اتاقت نبینمت!
همیشه آماده انفجار بود. مرا دوست نداشت، انگار من فقط نگرانش میکردم. اضطراب بود که ما را یک جورهایی به هم وصل میکرد. به هر نوع عیاشی و خوشگذرانی دیگران حسودی میکرد اما خودش آدمش نبود. بعضی روزها هم سرحال بود. صبحها زیر کتری را روشن میکرد؛ خودش شعر میگفت و تبدیل به یک ترانه و بعد زمزمهاش میکرد. موهای براقش را سشوار میکشید و دورش میریخت. گوشوارههای طرح قجریاش را گوشش میکرد و عطر میزد. چشمهای درشتش مثل دو تیله شفاف برق میزد. زیاد اهل دوست نبود. یکی مازیار یکی هم خاله شنی. از مازیار خوشم میآمد؛ قوی بود و با اعتماد به نفس. بیشتر اوقات کت و شلوار میپوشید و بوی ادکلنهای تند میداد؛ سیگار میکشید. وقتی هم ویسکی میخورد مهربانتر میشد ولی مامان نمیخورد. میگفت: مستی ویسکی سردرد مییاره. میگرنم عود میکنه.
مازیار وقتی بغلم میکرد، صورتم را روی صورتش میکشیدم. پوست صورتش نرم بود و دستهایش بزرگ و قوی. انگار میخواست بگوید کنترل همه چیز در دستهایم است. نگران نباش! ولی نمیماند. آدم ماندن نبود. به قول خاله شنی: مثل کش بند تنبون هی در میرفت. خاله به مامان میگفت: به دردت نمیخوره. پاسوزش نشو. اون رفتنیه بذار بره!
مامان مدام به من میگفت: بیپدر! پای تلفن به مازیار التماس میکرد: بیا! خوابه. نیست… رفته پیش شنی!
ولی من میفهمیدم. خوب میفهمیدم. مازیار نمیخواست بیاید مرا بهانه میکرد. بعد مامان دق دلش را سر من خالی میکرد. گاهی که سر حال بود از پدرم میپرسیدم و او فقط میگفت: پدرت مرده. وقتی خیلی کوچیک بودی مرد.
عکسهای قدیم را نگاه میکردم. مامان خیلی بچهسال بود. چند تا پسر دورش بودند. مامان با لباس آبی کوتاه و پسرها همه موهای پشت بلند و کتونی ساقدار؛ نه اینها نمیتوانستند پدر من باشند. قیافهام را توی تک تک آنها جستجو کردم. دوست داشتم بدانم پدرم درباره مامانم چه فکری میکند. درباره من چه فکری میکند! برای من همه چیز گیج کننده بود. هنوز هم درگیر همان سئوالهایی هستم که قبلا بودم.
هر دفعه که مازیار میرفت، مامان میگفت: رفت برای همیشه… خدایا دیگه طاقتشو ندارم.
عصب چشمش میپرید و دستهایش میلرزید و میگفت: اگه بچه نداشتم…
ولی برمیگشت و گاهی شبها توی اتاق مامان میماند. مامانم را دوست داشت. چون مامانم خودش بود. اداهایش، کارهایش، فکرهایش همه مال خودش بود. تقلبی نبود. به مامان حق میدهم. همیشه میگفت: مازیار مهربونترین مرد دنیاست… بالاخره روزی دختری پیدا میشه و مازیار با اون عروسی میکنه… قطعا اون دختر من نیستم.
مامان جوان بود. هوش و زیبایی خاصی هم داشت اما از وجود خودش لذت نمیبرد. اون هم مثل من هیچ وقت یک زندگی خانوادگی عادی و درست و حسابی نداشت؛ یک برادر…
مامان پای تلفن فریاد میزد: شنی به دادم برس! رفت! این دفعه دیگه برای همیشه رفت!
خاله شنی که بعدها فهمیدم اسمش شهناز بود با جملاتی مانند: برمیگرده… غصه نخور… بازم گیر الکی دادی؛ بهش زنگ نزن خودش میآد. سعی میکرد مامان را آرام کند! خاله شنی عاشق داییام بود و دایی عاشق مواد! شنی و داییام هر دو تاشون ایدهآلهایی در ذهنشان داشتند که به آن نرسیدند. شنی برام قصه اولدوز صمد بهرنگی، را میگفت و دایی سوء تفاهم، آلبرکامو، خوشبختی به نظر دایی یعنی خارج از این گربه نحس! میگفت: گربه بیوفاست، هر چقدر هم که بدوی و کار کنی و زحمتش را بکشی. آخرش چنگ میزنه.
گاهی به خاطر این که همه دوستانش رفته بودند به جایی رسیده بودند و فقط او مانده بود، ساعتها حرف میزد و حالش بدتر میشد. ولی خاله شنی میگفت: هیچ جا ایران خودمون نمیشه. اگه حالت این جا خوش نیست پس هیچ کجای دنیا حالت خوش نیست!
مامان یک خواستگار پر و پا قرص در امریکا داشت ولی همیشه میگفت: تو را چه کار کنم؟ تو رو چکار کنم؟ چند سال طول میکشه تا تو رو ببرم… بعد یاد مازیار میافتاد و زیر گریه میزد. کل هستیاش در گرو مازیار بود. گاهی رفتارش به جای اغواگری و عشوه باعث تنش و آزار میشد.
آخرین باری که مازیار را دیدم برگشت و مرا نگاه کرد، چهره اش درهم رفته و غریب شده بود. در را به هم کوباند و رفت. مامان آه سردی کشید و گفت: هیچ وقت فکر نمیکردم بره ولی باور کردم؛ هیچ وقت دیگه نمیبینمش!
فکر کردم مامانم تمام شد. مرد! ولی فردای یک شب طولانی که مثل سگ تا صبح زوزه کشید از اتاق بیرون آمد و بغلم کرد. انگشتهای سردش را روی گونهام کشید و گفت :خدا رو شکر تو رو دارم. خواب دیدم. خواب بد،خواب دیدم که تو این جا نیستی… از پیشم رفتی.
بعد از آن هر شب میگفت: بیا تو بغلم… بیا لمست کنم بعد بخوابم. انگاری وجود من تسلی دهندهاش شده بود. دیگر انگشت اتهام را از روی من برداشته بود و فهمیده بود رفتن مازیار دخلی به من ندارد و مدام میگفت: از تنهایی میترسم… تنهام نزاری.
انگار خودش را متقاعد کرده بود که ترکشدگی بدترین بلا تو این دنیای آشفته نیست و مصیبتهای بزرگتری هم هست. روزی چند بار با خودش میگفت: دیگی که برای من نجوشه میخوام توش سر سگ بجوشه.
ترجیح میدادم گوشه خلوتی پیدا کنم و تنها باشم. تنهایی هم مسری است.گه گاه برایش املت، سوپ آماده یا مرغ آب پز درست میکردم. رختخوابم را مرتب میکردم و ظرفها را میشستم. ساکت بودم. یک جورهایی مجبور به پذیرش این جبر بودم. بعد بغل رانهای مامان قلمبه بیرون زد. خودش میگفت: خیلی چاق شدم، نه؟ راستشو بگو معلومه؟ همینه دیگه وقتی کسی نیست که دوستت داشته باشه چربی سر و کلهاش پیداش میشه.
مازیار
حالا که فکر میکنم مازیار مرد بدی نبود؛ تو زندگی هر مردی رازهایی هست و عشقی و غمی که قابل گفتن نیست. آن موقعها دلم میخواست التماسش کنم که نرود و مامان را تنها نگذارد ولی او هم نقطهضعفهایی داشت؛ زندگی به میلش پیش نمیرفت. عاشق زنی شده بود که بچه داشت و بیوه بود. حس میکنم تمام مدت باید جواب پس میداد. جواب کی را نمیدانم ولی معنیاش این بود که تمام مدت عاشق بود. عاشق مامانم. به قول خودش عشق فقط عشق اول.
دو تایی با هم مینشستند روی مبل و دستهاشان را حلقه میکردند پشت گردن همدیگر. مازیار گیتار میزد. آهنگ فریدون فروغی را با صدایی تو دماغی میخواند. آنقدر غمگین و دلنشین میخواند که فکر میکردی چیزی نمانده هر دو بزنند زیر گریه.
بعد از رفتن مازیار مامان یکی دوبار هم با خواستگارش صحبت کرد و گفت: گفتم که بدون تو نمیرم. میخواد از طریق ویزای نامزدی برامون دعوتنامه بده و وکیل بگیره.
هر چه بیشتر میگذشت نمیدانم چرا ولی ترسم بیشتر میشد. مامان آرام شده بود مثل آرامش قبل از طوفان تا این که آن اتفاق افتاد.
دایی
رگهای دایی آبی بود. وقتی سرنگ را از قاشق داغ شده پر میکرد و به دستش میزد، سفیدی چشمهایش هم آبی میشد. به دوردستها نگاه میکرد. و من روشنی و نور ستارههای پرچم آمریکا را جلوی چشمهایش میدیدم. دایی میگفت: خوشبختی هم از توی اون پرچمش میزنه بیرون که با رنگ آبی برات چشمک میزنه.
به این خوشبختی همیشگی عادت کرده بود. چون حالا میفهمم خوشبختی وقتی هست که کمبودش را حس کنیم. توهماتش به باورهایش تبدیل شده بود. تکه کلامش گربه نحس بود. میگفت: نمیشه اینجا حالشو ببری. عشق کنی. مهمونی بری. برقصی. شاد باشی.
به معنای واقعی عاشق مواد بود. دوست داشت از هر نوعش را امتحان کند. وقتی میشنید یک چیز تازه آمده، ذوق میکرد و به من میگفت: ال اس دی، قرص اکس و کوکائین این رو فقط من میزنم و دیوید گیلمور، میشناسیش؟ خواننده پینگ فلویده. روز دیگر میگفت: این کوک کوک کلمبیاست! یکی از بهترین کوکای دنیاست! فقط من تونستم بگیرمش!
دوستهایش میگفتند شبیه جانتراولتاست. ولی خودش میگفت: نه کوین کاستنر ایرانم. راست میگفت. بود. خیلی خوش تیپتر هم بود. ولی از خودراضی نبود چون او هم خانواده خوبی نداشت. آدمهای با خانواده انگار فکر میکنند لیاقت همه چیز را دارند. از خودمتشکر و دماغ سر بالا هستند.
بیشتر از هر چیزی میخواستم بزرگ شدم با دایی عروسی کنم. مامان میگفت: نچ نمیشه! میپرسیدم: چرا؟ میگفت: دنیا قانون داره. اینم یکی از اون میلیونها قانونشه که بر مبنای منطق به وجود اومده.
دایی با شنی مینشستند و فیلمهای ترسناک میدیدند. من هم میدیدم. دایی میگفت: ترس چیز خوبیه. از کسالت درت میآره. حس میکنی زندگی اون قدرم که فکر میکنی ساده و یکنواخت نیست… یه چیزاییم پشت پرده هست که ما نمیبینیم.
از روح از موجودی که اسمش هم ذات است و همه جا دنبالت میآید میگفت. گاهی میگفت: همذات من، منو اذیت میکنه میزنه… چنگم میندازه. بعد جای زخمی را نشانم میداد. من جلوی چشمهایم را میگرفتم و میگفتم: میترسم… در جوابم میگفت: خره! از هیچ موجودی به اندازه این موجود دو پا نترس؛ از آدمها بترس… بذار بزرگ شی با این دو تا چشم قشنگت یه چیزهایی میبینی که از تعجب شاخ و دم در میآری…
میپرسیدم: مگه میشه آدم شاخ و دم در بیاره! بعد یه بار در گوشم قسم خورد که دم دارد. میگفت: ماها از خانواده قاجاریم. نیمچه دم داریم. میگفتم: من چی دم دارم؟ تنها باری که از پدرم حرف زد همان موقع بود. گفت: یادت باشه تو مال یه بیاصل و نسبی!
میگفتم: مامانم که دم نداره!
میگفت: آره زنای ما دم ندارن ولی مردا داشتن. بعد تازه قدیما ما صندلی مخصوص داشتیم. صندلیای که پشتش سوراخ داشت. خیلی اصرار میکردم دایی نشانم بدهد! میگفت بعدا… عیبه بچه برو پی کارت!
از مامان که میپرسیدم در جوابم میگفت: ولش کن اون حرف زیاد میزنه، بازم زیادی زده… دمپرش نرو!
سربازی که رفت آخرهای جنگ بود. به زور بردنش. یک بار خودزنی کرد. انگشت پایش را نشانه گرفت و تیر را به پایش زد. من نمیدانستم ولی مامان میگفت: اونجام ول کن نیست!
برایش دادگاه نظامیتشکیل داده بودند ولی مامان کارش را درست کرد و مدام میگفت: لعنت به تو… ببین به خاطرش باید به چه کسایی رو بندازم.
قرار بود به تهران منتقل شود! من اصلا نمیدانستم اینها چه میگویند و از چه چیزی حرف میزنند. فقط یادم میآید که چند روز مانده به آمدنش، جنازهاش را تحویل دادند. آن روزی که جنازهاش را آوردند، نشد دمش را ببینم. با این همه حالا که او مرده میتوانم بگویم او هم رد پررنگی از خودخواهی داشت و دنیا را با تصورات خودش ساخته بود. چشمش آنچه را میدید میخواست. آنها پیامهایی از مغزش بودند نه آنچه میدید یا میشنید. فقط همان چیزی را میدید که به آن تمایل داشت؛ نه بیشتر، نه کمتر و فکر نمیکرد که ممکن است دنیا جور دیگری هم باشد…
دایی میگفت: هیچی معنی نداره همه چیز توی این دنیا بیمعنیه؛ حتی رفتن و اومدنمون. به این دنیا میآی… بزرگ میشی… جون میکنی. پوست میندازی. زجر میکشی.گریه میکنی و بعد میمیری و بعدش دوباره تو یه کالبد دیگه میآی؟ این بیهودگی نیست؟زندگی یعنی بدبختی محض… فقط راههایی به اسم خوشبختی برای گول زدن آدما وجود داره اونم آدمای ابله!
بعد مرگ دایی، مامان دچار چند بحران شدید روحی شد. یکی بدتر از دیگری. میدانستم که هیچ جور نمیتوانم آرامش کنم. گه گاهی ورق دستش بود و فال ورق میگرفت؛ شاه را بالا میگذاشت. بی بی را زیرش و سرباز دل را پایین بی بی. به ترتیب هی میچید و بر میزد و بر میزد و میگفت: چرا؟ چرا گذاشتم بره! فکر کردم اگه بره سربازی آدم میشه ولی اون تنهایی چی کشید؟ فکر میکنی الان کجاست؟
هر شب قبل از خواب هق هق میکرد؛ نیمههای شب بلند میشد و توی جایش مینشست؛ نمیتوانست نفس بکشد. خس خس دردناک نفسهایش و صورت رنگ پریدهاش نشان از حال و روز وخیمش داشت. از روشنایی روز وحشت داشت. چشمهایش حس و حال نداشت. حالا دیگر نه چیزی میخورد نه با کسی تلفنی حرف میزد. فکر میکرد تنهایی نمیتواند از خودش مراقبت کند. چه برسد به من؟ او به مرد احتیاج داشت.
مدتها قبل از آن روزی که مازیار برود روی پاهایش نشسته بودم. گفتم: عمو مامانم شما رو خیلی دوست داره. خندید و در جوابم گفت: نه مامانت فقط خودشو دوست داره. بعدا که بزرگ شدی میفهمی؛ اون هیچ کسو اندازه خودش دوست نداره. سالها طول کشید تا توانستم حرف مازیار را هضم کنم.
خاله شنی
غیر از من خاله شنی تنها کسی بود که از اوضاع وخیم مامان خبر داشت؛ حال خودش هم زیاد خوب نبود. گه گاهی مینشستند سیگاری میپیچیدند و تا صبح به سقف و بعد ساعتها همدیگر را نگاه میکردند. ولی هیچ حرفی از دایی نمیزدند. میدانستند که هیچ کدام نمیتوانند دیگری را آرام کنند. شنی یواشکی به من میگفت: مازیار برای همیشه از ایران رفته.
شنی تا مدتها به من سر میزد. همیشه سعی میکرد جنبههای خوب زندگی را ببیند. گاهیوقتها که با مامان و دایی بود، زیادی از خودش خوش قلبی نشان میداد. اما بعد از آن که مامان هم مرد، همه چیز فرق کرد. دیر به دیر خانه ما میآمد. اوایل تو خودش میرفت و دست آخر هم میگفت: به حال و روز خودم دارم زار میزنم؛ ببین روی دیوار کی یادگاری نوشتم. دایی خل و چلت! وقتی آدم شانس نداشته باشه. نداره دیگه! ما از این خل و چلا زیاد دیدیم خیرشون که به هیچ کس نمیرسه هیچ…
اواخر کمتر از مامان حرف میزد یا اصلا حرفی نمیزد. گاهی خودش میآمد و بر حسب وظیفه سری به من میزد و میرفت. میگفت: فکر کنم راهای دیگهایم برای گول زدن خودمون هست. جایی خوندم که آدما مثل پردهای در مقابل باد تغییر شکل میدن.
انگاری یک دفعه زندگی توی ذوقش زده بود. به قول خودش زندگی هم توزرد از آب در آمده بود. میگفت: بدجوری هلم دادن توی این دنیا. این زندگی سخت! توی این دنیا که همه چیزش موقتیه. آدماش، عشقاش… حتی دروغاش همه چیزاش موقتیه…
دلش خیلی پر بود. حدود یک سال طول کشید و خبری از او نداشتم. وقتی برگشت خیلی عوض شده بود. تازه داشتم یک چیزهایی میفهمیدم. میگفت داری بزرگ میشی لازم نیست این قدر کنجکاو باشی. خودت همه چیزو میفهمی. انگار اونم از من کمک میخواست. فکر کرده بود زن دایی میشود و… ولی دایی که رفت او هم ناامید شد. سراغ کاسبی رفته بود. بدک نبود. فک قوی و بزرگی داشت. کمی جلوتر از پیشانیاش بود. ولی چشمهای قشنگی داشت. دایی میگفت: چشمهاش شبیه رامش خواننده قدیمیه. سگ داره! وقتی عکساش را بعدها در صفحه حوادث دیدم خیلی زود از روی چشمهایش شناختمش.
سالهای سال است که دیگر آنها را ندیدهام. هنوز نمیدانم پدرم چه فکری خواهد کرد. همیشه قبل از خواب به آنها فکر میکنم. به خاله شنی که جنازهاش منتظر شناسایی بود. به بوته خشکیده گراس گوشه حیاط که دایی میگفت: خوابهای طلایی جواد معروفی را دوست دارد. به مامان که هنوز بوی خیسی موهایش را حس میکنم و به مازیار که نمیدانم هنوز هم فکر میکند مامان یکی از قشنگترین زنهای دنیاست؟ خیلی دلم میخواهد به آنها فکر نکنم اما آنقدر فکر میکنم که کلهام مثل لنتهای ترمز ماشین داغ میکند!