مامان

 

فردای روز بعد از تعطیلات مامان خودش را کشت؛ توی اتاق خودش. پاهایش زیر بدنش جمع و رنگ مهتابی صورتش، ‏ به طور عجیبی سیاه شده بود. گردن کشیده‏اش در زاویه‏ای غم‏انگیز کج افتاده بود و موهای به هم ریخته‏اش، ‏ بین بالش و ملحفه گلدار پخش شده بود. با نگاهی ثابت و خشک شده روی در اتاق و من هم با همان حالت نگاهش کردم. قسم می‏خورم کافی بود آدم چنین صحنه‏ای را حتی یک بار، ‏ آن هم در کودکی ببیند تا حس کند دیگر از الان تا آخر عمر از هر چهار گوشه‏ی عالم بلا بر سرش می‏ریزد. آن لحظه از زندگی‏ام را خوب به یاد دارم چون مثل بقیه لحظات زندگی‏ام مزخرف بود.

طرح از محمود معراجی

 

بیشتر روزها ناظم مدرسه وسط کلاس صدایم می‏زد و می‏گفت: مامانت زنگ زده، ‏ حالش خوب نیس… خودت باید پیاده بری خونه.

 ولی آن روز زنگ نزد. من آخرین بچه‏ای بودم که در مدرسه مانده بود، ‏ ناظم دستی به سرم کشید و گفت: از پیاده‏رو آروم برو!

 ما در خانه‏ای که از پدربزرگم برایمان مانده بود، ‏در قیطریه زندگی می‏کردیم. برای دختر بچه‏ای به سن من مسیر نسبتا طولانی بود، ‏آسمان پر از ابرهای سیاه بود و جوی‏های خیابان بوی ادرار می‏داد. ‏مردم توی خیابان ول بودند. عده‏ای کنار بقالی ایستاده و نگاهشان با عابران در حرکت بود. چند تا بچه سرایدار با دمپایی لخ لخی در کوچه جیغ جیغ می‏کردند؛ اغلب اوقات پشت در می‏ماندم، ‏ این اواخر کلید را در زنجیری نقره‏ای رنگ دور گردنم انداخته بود و شب‏ها‏ قبل از خواب تاکید می‏کرد: زنگ نزنیا… من خوابم…!

 حالا که فکر می‏کنم می‏بینم تنها دفعه‏ای که مامان توانسته بود ثابت قدم و مصمم باشد؛ همان یک دفعه بود و دیدم این طوری بهتر شد. تنها چیزی که داشت زندگی‏اش بود که بیشتر از هر چیزی ازش بریده بود؛ اگر می‏ماند بدون این که بمیرد خودش را نابود می‏کرد. اواخر حتی عادت‏ها‏یش هم عجیب و غریب‏تر شده بود. او در این دنیا درمانده بود؛ هیچ مهاری بر خودش نداشت؛ هیچ وقت نمی‏دانست چه می‏خواهد؛ اصولا مادر سختگیری هم نبود. کاری به کارم نداشت. حتی بعضی از روزها می‏گفت: اگه فردا مدرسه نری چی می‏شه؟ بگیر بخواب…

 

ساعت‏ها‏ و روزها و ماه‏ها‏ با دلشوره و ترس زندگی می‏کرد. فکر می‏کنم ترس مثل یک مرض مسری است؛ چون من هم اصولا بدون دلیل می‏ترسم. گاهی احساس می‏کنم ترس مثل موریانه دارد توی بدنم را می‏خورد و پوستم را سوراخ می‏کند. انگاری به این دنیا آمده بودم که جلوی دست و پایش را بگیرم، جلوی آزادی‏ای که به قول خودش هیچ وقت طعمش را نچشیده بود.

 

هیچ کس نمی‏توانست آرامش کند؛ فقط من می‏دانستم که حالش تا چه حد خراب است؛ ظهرها با صورتی پف کرده از خواب بیدار می‏شد، ‏رفتاری تند و عصبی داشت. زیر لب مدام غر می‏زد. ‏به همه بد و بیراه می‏گفت یا ساعت‏ها‏ پشت پنجره می‏نشست و سیگار می‏کشید. لحظه‏ها‏یی بود که بی‏دلیل خوشحال بود؛ انگار تازه به این دنیا آمده بود و گاهی آنقدر می‏خندید که خنده‏اش تبدیل به اشک‏ها‏یی به پهنای صورتش می‏شد.

 با یک بلوز گل و گشاد و گوشی تلفن در دست؛ ساعت‏ها‏ روی تختش کنار کتاب، ‏نوارهای کاست و فیلم‏ها‏ی وی اچ اس دراز می‏کشید و پرده‏ها‏ی مخمل زرشکی رنگ را کیپ تا کیپ می‏بست و به جز تیک تیک ساعت و گاهی هم فین فین دماغش که پره‏ها‏یش از گریه سرخ می‏شد، صدایی از اتاقش نمی‏آمد. مدام برای پنهان کردن گریه‏ی بی‏دلیلش گله می‏کرد: حساسیت دارم. بعد داد می‏زد: برو تو اتاقت نبینمت!

 همیشه آماده انفجار بود. مرا دوست نداشت، ‏ انگار من فقط نگرانش می‏کردم. اضطراب بود که ما را یک جورهایی به هم وصل می‏کرد. به هر نوع عیاشی و خوش‏گذرانی دیگران حسودی می‏کرد اما خودش آدمش نبود. بعضی روزها هم سرحال بود. صبح‏ها‏ زیر کتری را روشن می‏کرد؛ خودش شعر می‏گفت و تبدیل به یک ترانه و بعد زمزمه‏اش می‏کرد. موهای براقش را سشوار می‏کشید و دورش می‏ریخت. گوشواره‏ها‏ی طرح قجری‏اش را گوشش می‏کرد و عطر می‏زد. چشم‏ها‏ی درشتش مثل دو تیله شفاف برق می‏زد. زیاد اهل دوست نبود. یکی مازیار یکی هم خاله شنی. از مازیار خوشم می‏آمد؛ قوی بود و با اعتماد به نفس. ‏ بیشتر اوقات کت و شلوار می‏پوشید و بوی ادکلن‏ها‏ی تند می‏داد؛ سیگار می‏کشید. وقتی هم ویسکی می‏خورد مهربان‏تر می‏شد ولی مامان نمی‏خورد. می‏گفت: مستی ویسکی سردرد می‏یاره. میگرنم عود می‏کنه.

 مازیار وقتی بغلم می‏کرد، صورتم را روی صورتش می‏کشیدم. پوست صورتش نرم بود و دست‏ها‏یش بزرگ و قوی. انگار می‏خواست بگوید کنترل همه چیز در دست‏ها‏یم است. نگران نباش! ولی نمی‏ماند. آدم ماندن نبود. به قول خاله شنی: مثل کش بند تنبون هی در می‏رفت. خاله به مامان می‏گفت: به دردت نمی‏خوره. پاسوزش نشو. اون رفتنیه بذار بره!

 مامان مدام به من می‏گفت: بی‏پدر! پای تلفن به مازیار التماس می‏کرد: بیا! خوابه. نیست… رفته پیش شنی!

 ولی من می‏فهمیدم. خوب می‏فهمیدم. مازیار نمی‏خواست بیاید‏ مرا بهانه می‏کرد. بعد مامان دق دلش را سر من خالی می‏کرد. گاهی که سر حال بود از پدرم می‏پرسیدم و او فقط می‏گفت: پدرت مرده. وقتی خیلی کوچیک بودی مرد.

 

عکس‏ها‏ی قدیم را نگاه می‏کردم. ‏مامان خیلی بچه‏سال بود. چند تا پسر دورش بودند. مامان با لباس آبی کوتاه و پسرها همه موهای پشت بلند و کتونی ساق‏دار؛ نه این‏ها‏ نمی‏توانستند پدر من باشند. قیافه‏ام را توی تک تک آن‏ها‏ جستجو کردم. دوست داشتم بدانم پدرم درباره مامانم چه فکری می‏کند. درباره من چه فکری می‏کند! برای من همه چیز گیج کننده بود. هنوز هم درگیر همان سئوال‏ها‏یی هستم که قبلا بودم.

 

هر دفعه که مازیار می‏رفت، ‏مامان می‏گفت: رفت برای همیشه… خدایا دیگه طاقتشو ندارم.

 

عصب چشمش می‏پرید و دست‏ها‏یش می‏لرزید و می‏گفت: اگه بچه نداشتم…

 

ولی برمی‏گشت و گاهی شب‏ها‏ توی اتاق مامان می‏ماند. مامانم را دوست داشت. چون مامانم خودش بود. اداهایش، کارهایش، ‏فکرهایش همه مال خودش بود. تقلبی نبود. به مامان حق می‏دهم. همیشه می‏گفت: مازیار مهربون‏ترین مرد دنیاست… بالاخره روزی دختری پیدا می‏شه و مازیار با اون عروسی می‏کنه… قطعا اون دختر من نیستم.

 

مامان جوان بود. هوش و زیبایی خاصی هم داشت اما از وجود خودش لذت نمی‏برد. اون هم مثل من هیچ وقت یک زندگی خانوادگی عادی و درست و حسابی نداشت؛ یک برادر…

 

مامان پای تلفن فریاد می‏زد: شنی به دادم برس! رفت! این دفعه دیگه برای همیشه رفت!

 

خاله شنی که بعد‏ها‏ فهمیدم اسمش شهناز بود با جملاتی مانند: برمی‏گرده… غصه نخور… بازم گیر الکی دادی؛ بهش زنگ نزن خودش می‏آد. سعی می‏کرد مامان را آرام کند! خاله شنی عاشق دایی‏ام بود و دایی عاشق مواد! شنی و دایی‏ام هر دو تاشون ایده‏آل‏ها‏یی در ذهنشان داشتند که به آن نرسیدند. شنی برام قصه اولدوز ‏صمد بهرنگی، را می‏گفت و دایی سوء تفاهم، ‏آلبرکامو،‏ خوشبختی به نظر دایی یعنی خارج از این گربه نحس! می‏گفت: گربه بی‎وفاست، ‏ هر چقدر هم که بدوی و کار کنی و زحمتش را بکشی. آخرش چنگ می‏زنه.

 

گاهی به خاطر این که همه دوستانش رفته بودند به جایی رسیده بودند و فقط او مانده بود، ساعت‏ها‏ حرف می‏زد و حالش بدتر می‏شد. ولی خاله شنی می‏گفت: هیچ جا ایران خودمون نمی‏شه. اگه حالت این جا خوش نیست پس هیچ کجای دنیا حالت خوش نیست!

 

مامان یک خواستگار پر و پا قرص در امریکا داشت ولی همیشه می‏گفت: تو را چه کار کنم؟ تو رو چکار کنم؟ چند سال طول می‏کشه تا تو رو ببرم… بعد یاد مازیار می‏افتاد و زیر گریه می‏زد. کل هستی‏اش در گرو مازیار بود. گاهی رفتارش به جای اغواگری و عشوه باعث تنش و آزار می‏شد.

 

آخرین باری که مازیار را دیدم برگشت و مرا نگاه کرد،‏ چهره اش درهم رفته و غریب شده بود. در را به هم کوباند و رفت. مامان آه سردی کشید و گفت: هیچ وقت فکر نمی‏کردم بره ولی باور کردم؛ هیچ وقت دیگه نمی‏بینمش!

 

فکر کردم مامانم تمام شد. مرد! ولی فردای یک شب طولانی که مثل سگ تا صبح زوزه کشید از اتاق بیرون آمد و بغلم کرد. انگشت‏ها‏ی سردش را روی گونه‏ام کشید و گفت :خدا رو ‏شکر تو رو دارم. خواب دیدم. خواب بد،خواب دیدم که تو این جا نیستی… از پیشم رفتی.

 

بعد از آن هر شب می‏گفت: بیا تو بغلم… بیا لمست کنم بعد بخوابم. انگاری وجود من تسلی دهنده‏اش شده بود. دیگر انگشت اتهام را از روی من برداشته بود و فهمیده بود رفتن مازیار دخلی به من ندارد و مدام می‏گفت: از تنهایی می‏ترسم… تنهام نزاری.

 

انگار خودش را متقاعد کرده بود که ترک‏شدگی بدترین بلا تو این دنیای آشفته نیست و مصیبت‏ها‏ی بزرگ‏تری هم هست. روزی چند بار با خودش می‏گفت: دیگی که برای من نجوشه می‏خوام توش سر سگ بجوشه.

 

ترجیح می‏دادم گوشه خلوتی پیدا کنم و تنها باشم. تنهایی هم مسری است.گه گاه برایش املت،‏ سوپ آماده یا مرغ آب پز درست می‏کردم. رختخوابم را مرتب می‏کردم و ظرف‏ها‏ را می‏شستم. ساکت بودم. یک جورهایی مجبور به پذیرش این جبر بودم. بعد بغل ران‏ها‏ی مامان قلمبه بیرون زد. ‏ خودش می‏گفت: خیلی چاق شدم، ‏نه؟ راستشو بگو معلومه؟ همینه دیگه وقتی کسی نیست که دوستت داشته باشه چربی سر و کله‏اش پیداش می‏شه.

 

مازیار  

 

حالا که فکر می‏کنم مازیار مرد بدی نبود؛ تو زندگی هر مردی رازهایی هست و عشقی و غمی‏ که قابل گفتن نیست. آن موقع‏ها‏ دلم می‏خواست التماسش کنم که نرود و مامان را تنها نگذارد ولی او هم نقطه‏ضعف‏ها‏یی داشت؛ زندگی به میلش پیش نمی‏رفت. عاشق زنی شده بود که بچه داشت و بیوه بود. حس می‏کنم تمام مدت باید جواب پس می‏داد. جواب کی را نمی‏دانم ولی معنی‏اش این بود که تمام مدت عاشق بود. عاشق مامانم. به قول خودش عشق فقط عشق اول.

 

دو تایی با هم می‏نشستند روی مبل و دست‏ها‏شان را حلقه می‏کردند پشت گردن همدیگر. مازیار گیتار می‏زد. آهنگ فریدون فروغی را با صدایی تو دماغی می‏خواند. آنقدر غمگین و دلنشین می‏خواند که فکر می‏کردی چیزی نمانده هر دو بزنند زیر گریه.

 

بعد از رفتن مازیار مامان یکی دوبار هم با خواستگارش صحبت کرد و گفت: گفتم که بدون تو نمی‏رم. می‏خواد از طریق ویزای نامزدی برامون دعوتنامه بده و وکیل بگیره.

 

هر چه بیشتر می‏گذشت نمی‏دانم چرا ولی ترسم بیشتر می‏شد. مامان آرام شده بود مثل آرامش قبل از طوفان تا این که آن اتفاق افتاد.

 

دایی

 

رگ‏ها‏ی دایی آبی بود. وقتی سرنگ را از قاشق داغ شده پر می‏کرد و به دستش می‏زد، سفیدی چشم‏هایش هم آبی می‏شد. به دوردست‏ها‏ نگاه می‏کرد. و من روشنی و نور ستاره‏ها‏ی پرچم آمریکا را جلوی چشم‏هایش می‏دیدم. دایی می‏گفت: خوشبختی هم از توی اون پرچمش می‏زنه بیرون که با رنگ آبی برات چشمک می‏زنه.

 

به این خوشبختی همیشگی عادت کرده بود. چون حالا می‏فهمم خوشبختی وقتی هست که کمبودش را حس کنیم. توهماتش به باورهایش تبدیل شده بود. تکه کلامش گربه نحس بود. می‏گفت: نمی‏شه اینجا حالشو ببری. عشق کنی. مهمونی بری. برقصی. شاد باشی.

 

به معنای واقعی عاشق مواد بود. دوست داشت از هر نوعش را امتحان کند. وقتی می‏شنید یک چیز تازه آمده، ذوق می‏کرد و به من می‏گفت: ال اس دی، ‏ قرص اکس و کوکائین این رو فقط من می‏زنم و دیوید گیلمور، ‏می‏شناسیش؟ خواننده پینگ فلویده. روز دیگر می‏گفت: این کوک کوک کلمبیاست! یکی از بهترین کوکای دنیاست! فقط من تونستم بگیرمش!

 

دوست‏ها‏یش می‏گفتند شبیه جان‏تراولتاست. ولی خودش می‏گفت: نه کوین کاستنر ایرانم. راست می‏گفت. بود. خیلی خوش تیپ‏تر هم بود. ولی از خودراضی نبود چون او هم خانواده خوبی نداشت. آدم‏ها‏ی با خانواده انگار فکر می‏کنند لیاقت همه چیز را دارند. از خودمتشکر و دماغ سر بالا هستند.

 

بیشتر از هر چیزی می‏خواستم بزرگ شدم با دایی عروسی کنم. مامان می‏گفت: نچ نمی‏شه! می‏پرسیدم: چرا؟ می‏گفت: دنیا قانون داره. اینم یکی از اون میلیون‏ها‏ قانونشه که بر مبنای منطق به وجود اومده.

 

دایی با شنی می‏نشستند و فیلم‏ها‏ی ترسناک می‏دیدند. من هم می‏دیدم. دایی می‏گفت: ترس چیز خوبیه. از کسالت درت می‏آره. حس می‏کنی زندگی اون قدرم که فکر می‏کنی ساده و یکنواخت نیست… یه چیزاییم پشت پرده هست که ما نمی‏بینیم.

 

از روح از موجودی که اسمش هم ذات است و همه جا دنبالت می‏آید می‏گفت. گاهی می‏گفت: هم‏ذات من، منو اذیت می‏کنه می‏زنه… چنگم می‏ندازه. بعد جای زخمی ‏را نشانم می‏داد. من جلوی چشم‏ها‏یم را می‏گرفتم و می‏گفتم: می‏ترسم… در جوابم می‏گفت: خره! از هیچ موجودی به اندازه این موجود دو پا نترس؛ از آدم‏ها‏ بترس… بذار بزرگ شی با این دو تا چشم قشنگت یه چیزهایی می‏بینی که از تعجب شاخ و دم در می‏آری…

 

می‏پرسیدم: مگه می‏شه آدم شاخ و دم در بیاره! بعد یه بار در گوشم قسم خورد که دم دارد. می‏گفت: ماها از خانواده قاجاریم. نیمچه دم داریم. می‏گفتم: من چی دم دارم؟ تنها باری که از پدرم حرف زد همان موقع بود. گفت: یادت باشه تو مال یه بی‏اصل و نسبی!

 

می‏گفتم: مامانم که دم نداره!

 

می‏گفت: آره زنای ما دم ندارن ولی مردا داشتن. بعد تازه قدیما ما صندلی مخصوص داشتیم. صندلی‏ای که پشتش سوراخ داشت. خیلی اصرار می‏کردم دایی نشانم بدهد! می‏گفت بعدا… عیبه بچه برو پی کارت!

 

از مامان که می‏پرسیدم در جوابم می‏گفت: ولش کن اون حرف زیاد می‏زنه، بازم زیادی زده… دمپرش نرو!

 

سربازی که رفت آخرهای جنگ بود. به زور بردنش. یک بار خودزنی کرد. انگشت پایش را نشانه گرفت و تیر را به پایش زد. من نمی‏دانستم ولی مامان می‏گفت: اونجام ول کن نیست!

 

برایش دادگاه نظامی‏تشکیل داده بودند ولی مامان کارش را درست کرد و مدام می‏گفت: لعنت به تو… ببین به خاطرش باید به چه کسایی رو بندازم.

 

قرار بود به تهران منتقل شود! من اصلا نمی‏دانستم این‏ها‏ چه می‏گویند و از چه چیزی حرف می‏زنند. فقط یادم می‏آید که چند روز مانده به آمدنش، جنازه‏اش را تحویل دادند. آن روزی که جنازه‏اش را آوردند، نشد دمش را ببینم. با این همه حالا که او مرده می‏توانم بگویم او هم رد پررنگی از خودخواهی داشت و دنیا را با تصورات خودش ساخته بود. چشمش آنچه را می‏دید می‏خواست. آن‏ها پیام‏ها‏یی از مغزش بودند نه آنچه می‏دید یا می‏شنید. فقط همان چیزی را می‏دید که به آن تمایل داشت؛ نه بیشتر،‏ نه کمتر و فکر نمی‏کرد که ممکن است دنیا جور دیگری هم باشد…

 

دایی می‏گفت: هیچی معنی نداره همه چیز توی این دنیا بی‏معنیه؛ حتی رفتن و اومدنمون. به این دنیا می‏آی… بزرگ می‏شی… جون می‏کنی. پوست می‏ندازی. زجر می‏کشی.گریه می‏کنی و بعد میمیری و بعدش دوباره تو یه کالبد دیگه می‏آی؟ این بیهودگی نیست؟زندگی یعنی بدبختی محض… فقط راه‏ها‏یی به اسم خوشبختی برای گول زدن آدما وجود داره اونم آدمای ابله!

 

بعد مرگ دایی، مامان دچار چند بحران شدید روحی شد. یکی بدتر از دیگری. می‏دانستم که هیچ جور نمی‏توانم آرامش کنم. گه گاهی ورق دستش بود و فال ورق می‏گرفت؛ شاه را بالا می‏گذاشت. بی بی را زیرش و سرباز دل را پایین بی بی. به ترتیب هی می‏چید و بر می‏زد و بر می‏زد و می‏گفت: چرا؟ چرا گذاشتم بره! فکر کردم اگه بره سربازی آدم می‏شه ولی اون تنهایی چی کشید؟ فکر می‏کنی الان کجاست؟

 

هر شب قبل از خواب هق هق می‏کرد؛ نیمه‏ها‏ی شب بلند می‏شد و توی جایش می‏نشست؛ نمی‏توانست نفس بکشد. خس خس دردناک نفس‏ها‏یش و صورت رنگ پریده‏اش نشان از حال و روز وخیمش داشت. از روشنایی روز وحشت داشت. چشم‏ها‏یش حس و حال نداشت. حالا دیگر نه چیزی می‏خورد نه با کسی تلفنی حرف می‏زد. فکر می‏کرد تنهایی نمی‏تواند از خودش مراقبت کند. چه برسد به من؟ او به مرد احتیاج داشت.

 

مدت‏ها‏ قبل از آن روزی که مازیار برود روی پاهایش نشسته بودم. گفتم: عمو مامانم شما رو خیلی دوست داره. خندید و در جوابم گفت: نه مامانت فقط خودشو دوست داره. بعدا که بزرگ شدی می‏فهمی؛ اون هیچ کسو اندازه خودش دوست نداره. سال‏ها‏ طول کشید تا توانستم حرف مازیار را هضم کنم.

 

خاله شنی

 

غیر از من خاله شنی تنها کسی بود که از اوضاع وخیم مامان خبر داشت؛ حال خودش هم زیاد خوب نبود. گه گاهی می‏نشستند سیگاری می‏پیچیدند و تا صبح به سقف و بعد ساعت‏ها‏ همدیگر را نگاه می‏کردند. ولی هیچ حرفی از دایی نمی‏زدند. می‏دانستند که هیچ کدام نمی‏توانند دیگری را آرام کنند. شنی یواشکی به من می‏گفت: مازیار برای همیشه از ایران رفته.

 

شنی تا مدت‏ها‏ به من سر می‏زد. همیشه سعی می‏کرد جنبه‏ها‏ی خوب زندگی را ببیند. گاهی‏وقت‏ها‏ که با مامان و دایی بود، زیادی از خودش خوش قلبی نشان می‏داد. اما بعد از آن که مامان هم مرد، همه چیز فرق کرد. دیر به دیر خانه ما می‏آمد. اوایل تو خودش می‏رفت و دست آخر هم می‏گفت: به حال و روز خودم دارم زار می‏زنم؛ ببین روی دیوار کی یادگاری نوشتم. دایی خل و چلت! وقتی آدم شانس نداشته باشه. نداره دیگه! ما از این خل و چلا زیاد دیدیم خیرشون که به هیچ کس نمی‏رسه هیچ…

 

اواخر کمتر از مامان حرف می‏زد یا اصلا حرفی نمی‏زد. گاهی خودش می‏آمد و بر حسب وظیفه سری به من می‏زد و می‏رفت. می‏گفت: فکر کنم راهای دیگه‏ایم برای گول زدن خودمون هست. جایی خوندم که آدما مثل پرده‏ای در مقابل باد تغییر شکل میدن.

 

انگاری یک دفعه زندگی توی ذوقش زده بود. به قول خودش زندگی هم توزرد از آب در آمده بود. می‏گفت: بدجوری هلم دادن توی این دنیا. این زندگی سخت! توی این دنیا که همه چیزش موقتیه. آدماش، عشقاش… حتی دروغاش همه چیزاش موقتیه…

 

دلش خیلی پر بود. حدود یک سال طول کشید و خبری از او نداشتم. وقتی برگشت خیلی عوض شده بود. تازه داشتم یک چیزهایی می‏فهمیدم. می‏گفت داری بزرگ می‏شی لازم نیست این قدر کنجکاو باشی. خودت همه چیزو می‏فهمی‏. انگار اونم از من کمک می‏خواست. فکر کرده بود زن دایی می‏شود و… ولی دایی که رفت او هم ناامید شد. سراغ کاسبی رفته بود. بدک نبود. فک قوی و بزرگی داشت. کمی‏ جلوتر از پیشانی‏اش بود. ولی چشم‏ها‏ی قشنگی داشت. دایی می‏گفت: چشم‏ها‏ش شبیه رامش خواننده قدیمیه. سگ داره! وقتی عکس‏اش را بعدها در صفحه حوادث دیدم خیلی زود از روی چشم‏ها‏یش شناختمش.

 

سال‏ها‏ی سال است که دیگر آن‏ها‏ را ندیده‏ام. هنوز نمی‏دانم پدرم چه فکری خواهد کرد. همیشه قبل از خواب به آن‏ها‏ فکر می‏کنم. به خاله شنی که جنازه‏اش منتظر شناسایی بود. به بوته خشکیده گراس گوشه حیاط که دایی می‏گفت: خواب‏ها‏ی طلایی جواد معروفی را دوست دارد. به مامان که هنوز بوی خیسی موهایش را حس می‏کنم و به مازیار که نمی‏دانم هنوز هم فکر می‏کند مامان یکی از قشنگ‏ترین زن‏ها‏ی دنیاست؟ خیلی دلم می‏خواهد به آن‏ها‏ فکر نکنم اما آنقدر فکر می‏کنم که کله‏ام مثل لنت‏ها‏ی ترمز ماشین داغ می‏کند!