اثر هکتور هیو مونرو (ساکی)
هکتور هیو مونرو داستانهایش را با نام مستعار “ساکی” منتشر میکرد. گویا منشاء کلمۀ “ساکی” همان “ساقی” است که مونرو آن را از رباعیات عمر خیام که بسیار به آن علاقه داشت گرفته است. نویسنده در سال ۱۸۷۰ در برمه به دنیا آمد. پدرش بازرس کل پلیس برمه بود.
هکتور، برادر و خواهرش در انگلستان، در شهر کوچکی به نام بارنستپل در ناحیۀ دِوُن، زیر دست مادربزرگ و عمههایشان، که بسیار سختگیر و شلاق به دست بودند، بزرگ شدند.
هکتور در مدارسی به نامهای “پنکارویک اسکول” و “بدفورد گرامر اسکول” در اکسماوث تحصیل کرد و هنگامی که بیست و سه ساله شد قدم در راه پدر گذاشت و به امپریال پلیس هند، پلیس تحت فرمان انگلستان ، پیوست. در برمه پستی به او داده شده بود، اما وی به دلیل بیماری ناچار شد که استعفا بدهد و به انگلستان برگردد. هکتور در انگلستان به روزنامهنگاری روی آورد و برای “وست مینستر گازت”، “دیلی اکسپرس” و “مورنینگ پست” نوشتن آغاز کرد.
از سال ۱۹۰۲ تا ۱۹۰۸، قبل از بازگشت به انگلستان، خبرنگار خارجی “مورنینگ پست” در منطقه بالکان، ورشو، روسیه، و پاریس بود. بسیاری از داستانهایی که او در این دوره نوشته چهرهپرداز دو شخصیت به نامهای رینولد و کلاویس، دو جوان آلامد ولی عاطل و باطل شهری، است. در این داستانها این دو جوان از فترت و ناراحتی سالمندان متکلف و متعارف به شکلی بیرحمانه و سنگدلانه لذت میبرند. او، اندکی مانده به آغاز نخستین جنگ جهانگیر، داستانی منتشر کرد به نام “وقتی که ویلیام آمد”. در این داستان که در خلال آن با پرسش “چه میشد اگر…” روبرو هستیم، داستانی که عنوان فرعی “لندن در تحت زمامداری سلسلۀ هوهنزوللرن*” را هم دارد، نویسنده تصور میکند که یک امپراتور آلمانی با همان نام ویلیام بریتانیا را تسخیر کرده است.
مونرو، در آغاز جنگ جهانگیر نخست، با رد درجۀ نظامی بالایی که به او پیشنهاد شده بود، به طور خودخواسته به عنوان یک سرباز ساده در جنگ شرکت جست و در نوامبر سال ۱۹۱۶هنگامی که در حفره ایجاد شده توسط گلوله توپ پناه گرفته بود، هدف آتشبار آلمانی قرار گرفت و کشته شد.
داستان “پنجره باز” یکی از معروفترین داستانهای کوتاه ساکی است. خواننده این داستان را نه تنها هیجانانگیز و غافلگیر کننده خواهد یافت، بل که خود به طرز شگفتانگیزی در همان دامی میافتد که قهرمان داستان! باید مواظب شیطنت “ورا”، دوشیزه جوان این داستان، باشد.**
دوشیزه خانم پانزده سالۀ خونسرد و خوددار رو کرد به مهمان و گفت: “خالهام الآن میاند پایین، آقای ناتل. فعلا ً شما باید سعی کنین وجود من رو تحمل کنین.”
“فرمتون ناتل” به سختی سعی کرد چیز درستی بگوید که ضمن تمجید بجا از خواهرزاده حاضر، باعث تخفیف بیمورد خاله غایب، که عنقریب میرسید، نشود. با خود که فکر کرده بود دیده بود بیش از هر وقت دیگری نامحتملتر است این دیدارهای زنجیرهوار با افراد کاملا ً بیگانه که بتواند دردی از اعصاب بیمار او را، که قرار بود التیام یابد، درمان کند.
زمانی که داشت آماده میشد به این روستای آرام سفر کند، خواهرش به او گفته بود: “میدونم که چی میشه. خودت رو توی سکوت دفن میکنی، با هیچ کس حرف نمیزنی، و اعصابت، از فشار افسردگی، از قبل هم بدتر میشه. من این معرفینامهها رو بهات میدم. به اسم همه اونهایی نوشتهام که اونجا میشناسم. بعضیهاشون تا جایی که خاطرم میاد، آدمهای خوبی هستند.”
فرمتون در این فکر بود که آیا این خانم “سپلتون” که میخواست الآن این معرفینامه رو به او بدهد، جزو دسته خوبهاست یا نه.
خواهرزاده، که فکرده بود به اندازه کافی بینشان سکوت برقرار شده، پرسید:”شما خیلیها رو اینجا میشناسین؟”
فرمتون گفت: “حتی یک نفر! خواهرم اینجا ساکن بود. توی خانه کشیش سابق زندگی میکرد. حدوداً یه چار سال پیش. میدونین این معرفینامهها رو اون بهام داده بدم به آشناها.” جمله آخر را به وضوح با لحن تأسفباری بیان کرد.
دوشیزه خانم خونسرد و خوددار گفت: “پس در مورد خاله من هیچ چیزی اصلا ً نمیدونین؟”
مهمان با تأیید گفت: “فقط اسم و آدرسشون رو.” آن وقت فکر کرد که این خانم “سپلتون” متأهل است یا بیوه. یک چیز نامعلوم و وصفناپذیر توی اتاق نشان میداد که مردی هم در آن خانه زندگی میکند.
دخترک گفت: “تراژدی بزرگ زندگی خالهام درست سه سال پیش شروع شد. از همون موقعهای خواهر شما.”
فرمتون پرسید: “تراژدی؟” و فکر کرد که توی این گوشه دنج و راحت ده ظاهرا ً نباید خبری از تراژدی باشد.
خواهرزاده، که به یک پنجره بزرگ اشاره کرده بود، گفت: “حتماً توی این فکرید که چرا توی ماه اکتبر، آن هم عصر، پنجره به این بزرگی رو باز گذاشتهایم.” پنجره بزرگ فرانسوی رو به چمنزار باز بود.
فرمتون گفت: “واسه این وقت سال البته هنوز گرمه؛ ولی بین این پنجره و آن تراژدی ارتباطی هست؟”
“از همین پنجره زدند بیرون، درست سه سال پیش، سه سال پیش درست از همین امروز؛ شوهر خالهام، و دو تا داییهای جوونم. رفتند که شکار کنند. اما هرگز برنگشتند. سر راهشون از خلنگزار که رد میشدند تا به منطقه شکار مورد دلخواهشون برسند، توی یک باتلاق خطرناک و نامعلوم فرو رفتند. میدونین که، همون تابستون که بارون وحشتناکی اومد. همه جاهایی که سالهای قبلش امن و مطمئن بودند یکهو، بیخبر، وادادند و فرو رفتند. جسدهاشون هم هیچ وقت پیدا نشد. این از قسمت وحشتناکش.” اینجا صدای دخترک آهنگ آرام و مطمئن خودش را از دست داد و نوعی لحن انسانی، توأم با لکنت به خود گرفت: “حیوونکی خالهام همیشه فکر میکنه یه روزی برمیگردند، هم خودشون و هم پاکوتاه قهوهایشون، سگ اسپانیاییشون رو میگم؛ باهاشون رفت بیرون و اون هم گم شد. سگه هم از همین پنجره پریده بود بیرون و رفته بود. واسه همینه که هر روز عصر این پنجره تا غروب وازه. بیچاره خاله نازنینم، همیشه تعریف میکنه که چطوری شوهرش با اون بارونی سفید که روی دست انداخته بود و کوچکترین برادرش “رونی”، از همون پنجره رفتند بیرون و برنگشتند که نگشتند. خالهام میگه “رونی” مثل همیشه آواز “چرا جست میزنی برتی؟” رو میخوند تا اذیتش کنه؛ آخه خالهام میگه آوازه اعصابش رو خرد میکنه. میدونین هنوز هم گاهی وقتها توی عصرهای آروم و ساکت، مثل امروز، تقریبا ً یه جور حس نامعلومی میخزه توی دلم که الآنه است که همهشون از همین پنجره بیاند تو….” و در اینجا ناگهان حرفش را قطع کرد و هق هق شانه تکاند.
اما ورود پر سر و صدای خاله به اتاق، با یک فصل طویل عذرخواهی به خاطر تأخیر در حضور، برای فرامتون نفس راحتی بود.
خاله گفت: “امیدوارم که “ورا” در غیاب من شما رو سرگرم کرده باشه. همینطوره؟”
فرمتون گفت: “صحبتهاشون که خیلی جالب بود.”
خانم سپلتون قرص و قاطع گفت: “امیدوارم که پنجره باز نارحتتون نکنه؛ شوهرم و برادرهام الآن مستقیم از شکار برمیگردند خونه، و همیشه هم از همین راه میاند. امروز برای شکار رفتند طرف مرداب. وقتی هم برمیگردند همه فرشهای بدبخت من رو کثیف میکنند. مردها همه مثل همند، مگر نه؟” و بعد شروع کرد پشت سرهم صحبت کردن درباره شکار و کم بودن پرندهها و این که در زمستان چه اتفاقی برای اردکها و مرغابیها خواهد افتاد.
اینها همه برای فرمتون مطلقا ًوحشتناک بود. کوشش یأسآوری کرد که صحبت را عوض کند. خواست درباره موضوعی که کمتر ترسناک بود حرف بزنند؛ اما موفقیت ناچیز بود. آگاه بود که صاحبخانه، خانم سپلتون، نیم دنگی از حواسش را به او داده، و نگاهش مدام از روی صورت او رد و به سوی پنجره و چمنزار بیرون کشیده میشود. شکی نبود که دیدار او از این خانم دقیقا ً در چنین سالگرد غمباری تصادف نامبارکی بود.
فرمتون با توهم کاملی که بر او غالب بود و خیال میکرد افراد بیگانه و آشنایان دور تشنه چند کلمه حرف در مورد بیماریها و ضعفهای افراد، دلیل و درمان آنها هستند، به اطلاع خانم سپلتون رساند که: “دکترها همه یکدل تجویز کردهاند که من باید استراحت کامل کنم؛ باید مطلقا ً از هرنوع هیجان و هرعملی که توش چیزی از خشونت باشه پرهیز کنم.” و ادامه داد که ” اما در مورد رژیم غذایی چندان توافقی با هم ندارند.”
خانم سپلتون، که هنوز خمیازهاش درست تمام نشده بود، گفت: “راستی؟” و بعد ناگهان چهرهاش روشن و شش دونگ حواسش متوجه چیزی شد – البته نه به حرفی که فرمتون میزد. آن وقت با صدای بلند و خندان گفت: “بالاخره پیداشون شد؛ درست به موقع؛ وقت چای؛ نگاهشون کنین انگار تا خرخره توی گل فرو رفتهاند! بله؟”
فرمتون بفهمی نفهمی پشتش لرزید و رو کرد به خواهرزاده تا همدردی خود را به او نشان داده باشد. دخترک با چشمهای هراسیده زل زده بود و از میان پنجره بیرون را تماشا میکرد. فرمتون که از ترس یکه خورده بود، ناگهان با وحشت توی جایش به طرف پنجره چرخید و به همان طرف نگاه کرد.
شمایل سه نفر در تاریکروشن دور پیدا بود که از علفزار مقابل به طرف پنجره میآمدند؛ همه تفنگ داشتند و یکیشان هم علاوه بر آن یک بارانی سپید روی شانهاش انداخته بود. سگ پاکوتاه قهوهای هم خسته در کنار پاهاشان حرکت میکرد. بیصدا و آرام به خانه نزدیک میشدند. بعد صدای خشک و دورگۀ جوانی به گوش رسید: “گفتم، چرا جست میزنی برتی!”
فرمتون هراسناک و محکم عصا و کلاهش را قاپ زد. نور ضعیفی مسیر فرار سراسیمه او را به سوی در تالار، راه شنریز، و دروازه مقابل پلههای جلو خانه روشن کرده بود. دوچرخهسواری که از جاده رد میشد ناچار شد به کناره راه بکوبد و از مسیر خارج شود تا با او تصادم نکند.
آن که بارانی سفید بر شانه انداخته بود، همان طور که از پنجره وارد میشد، گفت: “خوب رسیدیم عزیزم؛ یه کم گلی شدهایم، اما خیلیهاش خشک شده. اون کی بود که وقتی ما میومدیم تو زد به چاک؟”
خانم سپلتون گفت: “یه آدم خیلی عجیب، به اسم آقای ناتل که فقط راجع به بیماریش حرف زد و بدون یک کلمه خداحافظی یا عذرخواهی هم، وقتی شما اومدین، به سرعت در رفت. آدم خیال میکنه که شاید یه روح دیده نه آدم.”
خواهرزاده آرام گفت: “گمونم به خاطر این سگه بود که در رفت. آخه به من گفت که از سگ میترسه. یه وقتی که اطراف ساحل رودخانه گنگ بوده یک گله سگ ولگرد بهاش حمله کردهاند و او ناچار شده یک شب تمام توی یک قبر که تازه کنده شده بوده با اون همه جک و جونور که بالای قبر میلولیدهاند و میغریدهاند تا صبح قایم بشه. خوب همین واسه این که آدم عقلش رو از دست بده بسه.”
انگلستان ۲۸ مارس ۲۰۱۰
*- خاندان هوهنزوللرن، در قرن یازدهم بر آمد، در رومانی، پروس و آلمان حکومت کرد و سرانجام پس از انشقاق و اتحاد توانست به وحدت آلمان در سال ۱۸۷۱ تحقق بخشد.
**-این مقدمه عمتا ً ترجمۀ شرح حال نویسنده به قلم “دیوید استیوارت دیویس” است . بهترین داستانهای ساکی نام مجموعهای است که توسط د. ا. دیویس برگزیده و برای آن مقدمه و مؤخرهای نوشته شده است. این قلم تنها یک دو جمله، بند آخر و پانوشت را بدان افزوده است.