سوسن حالش گرفته شده بود، اما در تمام بیست سال زندگی با منوچهر یاد گرفته بود چطور جلو دیگران حفظ ظاهر کند و خودش را نبازد. تا آخر مهمانی خندیده و رقصیده بود. بعد که برگشتند خانه، یک راست رفته بود اتاق خواب تا لباس عوض کند و برود. چمدان را که میبست پسرشان متوجه شد، آمد و گفت: «بابا بابا، مامان داره چمدونش رو میبنده!»
پدرش، منوچهر، همان طور که بر مبل لم داده بود کانال تلویزیون را عوض میکرد، گفت: «به جهنم!»
پسرش چیزی نگفت و رفت روی کاناپه نشست، روبروی در ورودی. روی در، آینه تمام قد نصب بود که تمام راهرو را نشان میداد. دید که مادرش از اتاق خواب ته راهرو بیرون آمد. آمد و آمد تا تمام قاب آینه را گرفت. یک تاپ قرمز چسبان پوشیده بود که فقط با دو بند نازک روی شانهها محکم کشیده میشد تا سینههای برجستهاش را نگه دارد. این تاپ از لباس شبش بیشتر بدننما بود. با دامن سفید کوتاه بالای زانو. کفشهای پاشنه بلند قرمز، رنگ پیراهن. لبهایش قرمز آلبالویی، همرنگ کفش و تاپ. انگار تعمد داشت همین طور جلو آینه بایستد. نگاهی به شوهرش کرد که به سیگار چنان پک عمیقی میزد که لپهای لاغرش گود میافتاد. سبیل نازک سفید سیاهش را میجوید، نوک سبیل زرد شده بود. بیپلک و با تمرکز زیاد فقط تلویزیون را نگاه میکرد، اما در واقع تمرکزش روی زنش بود بیآنکه نگاهش کند. تلویزیون مردمی را نشان میداد که شعار میدادند: «یا روسری یا توسری!».
مجری خبر اعلام میکرد، رئیس جمهور رجایی طرح حجاب در مدارس را پیشنهاد داده است. زن نیز داشت خبر را میشنید. اخبار داشت تمام میشد و قرار بود فیلم سینمایی «نبرد الجزایر» پخش شود. پشت زن به تلویزیون، مرد و پسر بود. سوییچ را برداشت. آخرین نگاه را به تمام خانه، به گذشته کرد. خیلی زود تمام بیست سال شده بود گذشته. در ورودی آپارتمان را باز کرد تا برود. مرد داشت سرتاپای زنش را ورانداز میکرد. بعد از سه شکم پسر زاییدن، هنوز جوان به چشمش میآمد. پاها کشیده بود و کمر باریک، شکم صاف و سینههایش سفت و برجسته. فکر کرد زنش عجیب زیباست. حتمن خیلی
خواهان دارد. مرد صدایش را بلند کرد: «حق نداری ماشین را ببری».
زن در را باز کرده بود. باد ملایمی، عطر کریستین دیور را در اتاق پخش کرد. با حرف مرد، برگشت، سوییچ را پرت کرد روی کاناپه و گفت: «بیچاره، اونی که داره میره منم نه این ماشین.»
مرد چیزی نگفت، اما پیش خود فکر کرد: ای کاش زودتر حجاب اجباری شود. من که حریف این زن نشدم بلکه اینها بشوند. داشت همین طور خیالبافی میکرد، صدای زنش را شنید که از پسرش میخواست یک آژانس برایش بگیرد. صدای شماره گیر تلفن را شنید و بعد صدای پسر را: «لطفن یه ماشین برای میدان گلها.»
پنج دقیقه هم نشده بود که آژانس رسید. پسر گفت: «من هم با مامان میرم. دیروقته، شبه.»
مرد جوابی نداد، اما در دلش نفس راحتی کشید. صدای تقتق کفشهای زنش را از توی راهرو شنید. پسر اول دوید توی اتاق مادر و بعد دوید به سمت راه پلهها.
«مامان مامان صبر کن. من هم میآم.»
مادرش داد خفهای زد که همسایهها نشنوند: «بیخود کردی، برگرد بالا پیش بابات.»
سوسن از طبقه سوم رسیده بود به پیچ طبقه اول، پسر رسید و گفت: «مامان بیا این روسری رو سرت کن تو رو خدا، ندیدی تلویزیون چی نشون میداد؟»
راننده آژانس بیرون ماشین ایستاده بود و در را برای سوسن باز کرد و او بدون اینکه به پسر محل بگذارد سوار ماشین شد و گفت: «تو هم از اون یاد گرفتی. یکی کم بود شدین دو تا؟»
راننده پشت رل نشست. پسر کنار مادرش، و یک روسری نازک و کوچک در دستش مچاله میشد.
«آخه مامان یه چیزی میگیا؟ من به خاطر خودت میگم. اگه یکی از این دیوونهها روی صورتت اسید بپاشه چی کار کنیم؟»
زن رویش را برگرداند به سوی دیگر و گفت: «هیچ غلطی نمیتونن بکنن. دو روز دیگه رفتنیان.»
ـ آخه مامان یعنی چی هیچ غلطی نمیتونن بکنن. مگه اخبار رو گوش نمیدی.
راننده از کوچه داشت میپیچید به خیابان اصلی، پسر چشمش افتاد به دیوارنوشته: «مرگ بر بیحجاب.» رو به مادر اضافه کرد: «بفرمایین مامان. اینجا رو بخون.»
راننده آهسته داشت میپیچید. انگار زن وقت داشته باشد شعار را بخواند. زن روسری را از دست پسرش گرفت و روی سرش انداخت و با اکراه زیر گردنش گره زد.
زن با بغض به پسرش گفت: «تو که نمیدونی سر شب توی عروسی چی به من گفت. من از لجش این طوری لباس پوشیدم.»
پسر شنیده بود پدر به مادر چه گفته است ولی به روی خودش نیاورده بود. پیشانی اش از شرم خیس عرق شد. دست انداخت دور شانههای مادر و گفت: «بابا خیلی عصبیه».
ـ عصبی؟ عصبی نیست، بیماره. بیست ساله دارم به خاطر شماها باهاش سر میکنم ولی دیگه بسه. من دیگه نه تو این خونه میمونم نه تو این مملکت. میرم پیش فامیلام، آمریکا. کسی رو هم که دیگه اینجا ندارم. برادرات که رفتن و موندگار شدن. میمونه تو. خواستی بیا نخواستی بمون پیش بابات. به خودت مربوطه. ماشالله دیگه مردی شدی شونزده سالته. اینجا دیگه جای من نیست. تو همین هفته هم درخواست طلاق رو میفرستم براش.
پسر بازوهای مادرش را فشار داد و گفت: «مامان حالا خسته و عصبی هستی، بعدن دربارهاش فکر کن و تصمیم بگیر.»
مادرش با صدای محکمی گفت: «نه به جان تو، عصبی نیستم، ناراحتم. یعنی راحت نیستم با این وضعیت. گفتم که به خاطر شماها صبرکرده بودم. تا شماها بزرگ بشین. حالا دیگه ماشالله مردی شدین هر سه تا تون، دیگه چرا صبر کنم و توهین هاش رو تحمل کنم؟ خب همهاش هفده سالم بوده شوهرم دادن. الان که دیگه هفده سالم نیست. انگیزهای ندارم. دیدی که حتا نذاشت من ماشین رو بردارم. بعد اسم خودش رو گذاشته غیرتی. غیرت نداره اتفاقن. حسوده، حسود. اسم حسادت رو مردها میذارن غیرت. اگه واقعن غیرت داشت نمیذاشت من با تاکسی بیام. ماشین که بود. بعد از بیست سال زندگی زناشویی من حتا حق ندارم از ماشین این زندگی استفاده کنم؟ از این پیکان قراضه. این چه زندگیه؟ من چه حق و حقوقی دارم؟ هیچ. من مطمئنم بابات این روزها داره عشق میکنه. میدونی چرا؟ از خداشه حجاب اجباری بشه، منتها پرستیژش به عنوان یه آقای مهندس اجازه نمیده اینو به زبون بیاره.»
دیگر داشتند به خانه عموعباس، تنها فامیل باقی مانده ی سوسن، نزدیک میشدند. رسیدند به میدان گلها. خیابان تاج. راننده آهسته داشت توی خیابان جلو میرفت. چشمشان افتاد به دیوار یکی از همسایههای عموعباس که رویش نوشته شده بود: «اگر بیحجابی تمدن است، حیوانات متمدنترند.»
ـ بفرما مامان خانوم. میبینی شهر پر شده از این شعارها. تو رو خدا بیرون میری بیشتر ملاحظه کن.
ـ باشه نگران نباش.
ـ رعایت کن تا روزی که بخوایم بریم. دردسر درست نکن.
راننده داشت میرسید به پلاک نوزده که پسر متوجه شد تعدادی مرد جلو مسجد تجمع کردهاند. دلش هری ریخت. کت سفید بهاره اش را درآورد و داد دست مادرش.
ـ زود باش تنت کن.
مادرش متوجه مردهای جلو مسجد نبود، در عوالم خودش بود، گفت:
ـ این دیگه چیه؟ همین طوری یواش یواش داری میچپونی بهم!
ـ نه مامان تو رو خدا زود باش. ببین اونورو.
و بعد ناگهان داد زده بود سر مادرش:
ـ دِ یالله. تنت کن دیگه. همه جات بیرونه.
سوسن دست پاچه شده بود. راننده آهسته میرفت. مردها به ماشین نزدیک میشدند. نزدیکتر. نوجوان بودند و جوان. پیراهنها روی شلوار. بیشترشان با ریش یا ته ریش. این قدر نزدیک شدند که تاکسی مجبور شد بایستد. مسلسل به دست. نگاهشان توی تاکسی بود.
۲۴ اکتبر ۲۰۱۳
ویراستار: داوود علیزاده