باید یاد بگیریم که ضمیر اول شخص مفرد “من” را با احساسی عمیق و صحیح بیان کنیم.
( کی یرکه گور فیلسوف اگزیستانسیالیست)
“من” واژه ای ساده و در عین حال بسیار پیچیده است که هر روزه بارها و بارها آن را به کار می گیریم بی آنکه به اهمیت آن در بهداشت و سلامت روانی و جایگاه آن در هستی مان که نقش تمام کننده در راهبری آدمی به عهده دارد، واقف باشیم. اعتبار آن به حدی است که هیچ رفتار، احساس و هیجانی بی نقش موثر آن شکل نمی گیرد. به تعبیری تخصصی تر “من” هسته مرکزی شخصیت و رکن اساسی آن است، تا جایی که وقتی صحبت از “من” می شود، می توان آن را مترادف با “شخصیت”، “انسان” و “کل وجود روانی ـ زیستی” قلمداد کرد. در این مقاله درصدد تبیین روانشناختی “من” و چگونگی شکل گیری آن از دیدگاههای مختلف نیستم. سعی خواهم کرد که نحوه، علل و اهمیت بیان صریح، آگاهانه و عمیق “من” در روابط بین فردی و اجتماعی را تشریح نمایم و رابطه آن را با سلامت روانی- اجتماعی توضیح دهم.
فرق بنیادینی است بین گفتن “من” به صورت خودکار، عادت شده و بدون اشراف بر موجودیت احساس همراه آن و “من”ی که آگاهی و بصیرت بر آن حاکم بوده و امکان “جدا” کردن “من” از مجتمع روانی حاکم بر اشیا و دیگران مقدور باشد، و شخص خود را در عین تعلق به محیط اطراف، موجودی مستقل و بی همتا تجربه و بیان می کند.
در شق اول، رفتار نورتیک و بیمارگونه بوده و مییتواند به عنوان پوششی بر اضطراب و تعارضات حل نشده باشد. به عنوان مثال، “احساسی به من دست داد” با “من احساس کردم” تفاوت زیادی است. در جمله اول فرد از قبول احساس خود طفره میرود و آن را بر روی چیز دیگری می اندازد، اما در جمله دوم، فرد مسئولیت احساس خود را پذیرفته و بر آن آگاهی دارد. در جمله “احساسی به من دست داد” فرد منشأ رفتار خود را خارج از هستی خود دانسته و خود را منفعل قلمداد می کند، اما در جمله “من احساس کردم” فرد علت رفتار خود را نه در عالم خارج که از خود می داند. در جمله “احساسی به من دست داد” فرد به طور ناخودآگاهانه بیان می کند که این احساس را دیگران هم مثل من می توانند داشته باشند، اما در جمله “من احساس کردم” فرد بیان می کند که دیگران می توانند احساسی غیر من هم داشته باشند و این احساس منحصر به فرد من از موقعیت است در نهایت در جمله “احساسی به من دست داد ” فرد آزادی و اختیار و انتخاب خود را نادیده می گیرد، ولی در جمله “من احساس کردم” شخص خود را آزاد در شکل گیری احساسش می پندارد و آگاهی لازم را می تواند داشته باشد.
حیرانی، پریشانی و اضطراب زمانی شکل می گیرد که فرد اختیار، آزادی و اراده را در وجود روانیش کم رنگ کرده باشد که محصول آن استرس، اضطراب و انواع بیماریهای روانی است. گم گشتگی افراد روان نژند در نگرش به رابطه ها، در دو عبارت زیر به طرز ظریفی توسط ژاک لاکان و فرانسوا دولتو خلاصه شده است: “کی با کی صحبت می کند؟” و “در آغاز روانکاوی، این بیمار نیست که صحبت می کند و اصولا او با روان درمانگر صحبت نمی کند.” و آن به دلیل عدم آگاهی از فرایندی است که وجود تعارضات و عدم آگاهی از”من” جریان رابطه را مختل می کند. این وضعیت را می توان به عنوان نوعی روان نژندی چندگانه تشریح کرد. افراد روان نژند و پریشان برای توهمات خود، که خیلی هم از آن خودشان نیست، نقش یک کانال را دارد ـ و در این ارتباط یک کانال بسته هستند. “من” ـ در سیستم انسانگراها و “خود” در تئوری روان تحلیلی ـ روان نژندها از ابعاد ناهمگون مختلفی تشکیل شده است که در تعارضات روانی، که آنها را به سمت تجربه روان درمانی کشانده، پدید آمده است. رفتار روان نژند و بیمارگونه هرگز به صورت ساده و منفرد رخ نمی دهد، بلکه حلقه رابطی از الگوهای به هم پیچیده وجود دارد که می توان در آن افراد مختلفی را تشخیص داد. این فردیتها ممکن است به طور تصنعی به هم مربوط یا از همدیگر جدا باشند. اهمیت هر یک از آنها با اهمیت دیگران تداخل دارد، بدون آنکه پرتویی بر یکدیگر بیفکنند. در واقع گاهی ممکن است آنها در فرایند نامحدودی از تعبیر و تفسیرها حتی یکدگر را پنهان کنند. در این گونه موارد، عامل روان نژندی را می توان در ارتباط با یک معما دانست. فروید هم رویاها را با معماها مقایسه کرد. معما مثل خواب تعبیر نشده بمانند نامه نخوانده است.
بنابراین “خود” یا “من” که مترادف است با کل وجود روانی، زمانی توان هدایت سالم ارگانیسم را دارا است که صیقل یافته و شناخته شود و این مهم شکل نمی گیرد مگر در سایه روان درمانی و تلاش در راستای معرفت داشتن از لایه های عمیق شخصیت.
پیدایش “خود”
رفتار روان نژندی ـ که می توان به صراحت مطرح کرد که همه افراد شکل و میزانی از آن را تجربه می کنند ـ از علل و عوامل متعدد و مختلفی شکل گرفته، افراد معمولا از این پیچیدگی آگاهی ندارند، نمی توانند اجزای مختلف آن را از یکدیگر جدا کنند. اوژن مینوفسکی از یک بیمار مبتلا به جنون جوانی یاد می کند که بر حسب عادت وقتی درباره خودش صحبت می کرد ضمیر سوم شخص مفرد به کار می برد. معمولا روان نژندها افعال را درست صرف می کنند. آنها زبان مادری را به طوری عادی یاد گرفته و از روزهای اول فراگیری زبان ضمایر ” به من” و سپس “من” را جایگزینی نام کوچک خود به کار می گیرند. لااقل با این نگرش روان نژندها از نظر دستور زبان افرادی عادی هستند، اما فردیت واقعی آنها در نقابهای آرزویشان مبنی بر اینکه فرد دیگری باشند مخفی است، طی یک دوره روان درمانی، “خود” به حالتهای اولیه ضمیر آگاه برمی گردد و لحظه ای را باز می یابد که تکامل آینده اش از آن آغاز شده و گاهی تا آن حد دقیق که حتی می توان برایش تاریخ معین کرد.
روبرو شدن با تغییر و تحول بعد از روان درمانی در افراد و درجه موفقیت روان درمانی می تواند متفاوت باشد. اصطلاح “بیماری پارکینسون تحلیلی” برای تشریح تنش های جدیدی است که پاره ای از بیماران پس از رهایی از روان نژندی چندگانه باز هم تجربه و احساس می کنند. این افراد در لباس جدیدشان بسیار عجیب می نمایند. شاید بتوان به آنها حق داد که از این لباس واهمه داشته باشند، همچون دیدرو که برای گم کردن لباس کهنه اش شیون می کرد، یا چون کی یرکه گور، می کوشید تا آنچه را که ممکن است “تکرار” باشد، در جایی بین خاطره و امید قرار دهد: امید قطعه لباسی کاملا نو، خشک و ناراحت است، اما از آنجا که پیش از این فرد هرگز آن را نپوشیده است، نمی داند که آیا قواره تن او خواهد بود یا نه، برایش متناسب است یا نه. کی یرکه گور احساس می کرد که مردم تنها با استفاده از “تکرار”، یعنی “جامه ای که هرگز کهنه نمی شود” و نه ” بسیار تنگ و بسیار گشاد است” آرامش خیال خواهند داشت.
بدون بازنگری به “من” که در دوران کودکی ساخته می شود، و باید به صورت اول شخص مفرد “با مفهومی عمیق” صرف شود، نیل به یک دیدگاه قطعی درباره خود و دنیای پیرامونی غیر ممکن است. اگر کسی چیزی بیش از “من” نگوید، نتیجه حاصل پیدایش فردیتی خودشیفته و حتی در خود مانده است. با گفتن دقیق “من” امکان توجه اساسی به حال و وضیعت روانی خود و شناخت عمیق از خویشتن و پذیرش بی قید و شرط تمامی عواطف و هیجانات و رفتاری که از “من” سر می زنند، میسر گشته و زمینه را برای درک عالم خارج مهیا ساخته و نیز می تواند رابطه متقابل سالم برقرارگردد. وقتی فردی با مفهوم عمیق و دقیق کلمه به خود می گوید “من”، این مستلزم آن است که تمام اشخاصی را که در این رابطه مشمول این مفهوم می شوند هم در بر گیرد، یعنی “او” را، حتی وقتی غایب است، و “ما” را که سرشار از همبستگی است و اساسی تر از همه “تو” را ، که مرا برای خودم آشکار می سازد.
مسئولیت اعمال و رفتارمان را متوجه خودمان بدانیم
مثال: به جای فکری به سرم آمد”، “افکار هجوم آوردند” بگوییم: “من فکر کردم”. به جای “این ناامید کننده است” بگوییم: «من خودم ناامید شدم”. به جای “مهم نیست” بگوییم: «من اهمیت نمی دهم” . پذیرش مسئولیت را رفتار اولین قدم در راستای رشد و تغییر و تحول روانی است. استفاده از ضمیر “ما” برای بیان فکر یا احساسی، می تواند رفتاری دفاعی و بیمارگونه باشد.
افکار و احساسات ما درباره دیگران لزوماً نمی تواند واقعیت داشته باشد.
معمولاً قضاوت، برداشت، حال، تحلیل، احساس ما از دیگران بر اساس دنیای درونی خودمان و از طرف دیگر بر اساس شناختی ست که از آنها داریم و معلوم نیست این تفکر، تا چه حد با واقعیت آنها مطابق داشته باشد. مثال: به جای “تو خیلی شاد، عصبی، ناراحت، حسود و .. هستی” بگوییم: “تویی که در من است خیلی شاد، عصبی، ناراحت، حسود و .. است .به جای “او به من اهمیت، توجه، عشق، مهر نمی دهد” بگوییم: “اویی که در من است و من تجربه می کنم ، به من اهمیت، توجه، عشق، مهر نمی دهد.” این چنین شناختی موجب خواهد شد که من، اولا هر آنچه را که احساس و فکر می کنم مطلق ندانسته و عوامل دیگری را نیز در نظر داشته باشم، دوم اینکه می توانم بصیرت داشته باشم که این احساس “من” است در رابطه با عالم خارجی که من با آن روبرو هستم و ممکن است آنی نباشد که من درک می کنم.
عدم استفاده از “اما” در همه موقعیت ها
با استفاده از “اما” از نقش خودمان در شکل گیری اتفاقات صرف نظر کرده و اعتبار آن را به خاطر عدم تجربه اضطراب نادیده می گیریم. به عنوان مثال، “من سعی کردم آن مسئله را حل نمایم “اما” نشد”. برای پذیرش پیامد رفتار خود می توانیم بگوییم، ” من سعی کردم آن مسئله را حل نمایم “و” نشد”. در این شرایط توانایی پذیرش رفتار به خوبی شکل می گیرد.
نقش “خواستن” و “توانستن”
با ابراز “نمی توانم” در واقع به نقش عوامل خارجی در شکل گیری اتفاقات اهمیت اغراق آمیزی می دهیم که این طرز تلقی فرایند سالم انگیزش برای انجام کاری کمرنگتر شده و امکان رشد آزادی در انتخاب و نیز وجود اختیار تحت الشعاع قرار گیرد. در واقع با گفتن “من نمی توانم”، یعنی نیرویی خارج از هستی مان جلوی ما را سد می نماید و جلو حرکت را می گیرد و اگر این نیرو نبود می توانستیم. مثال: “من نمی توانم در مقابل دیگران، درباره خودم حرف بزنم” که باید بگوییم:”من نمی خواهم در مقابل دیگران، درباره خودم حرف بزنم” در صورت دوم، شما خود را مسئول دانسته اید و مسلم اینکه بعد از این کلام به دنبال علت خواهید رفت و آن را از خود خواهید پرسید و در نتیجه، درمی یابید که خجالت و کمرویی شما عامل این کار است و این، یعنی ریشه یابی علت ضعف خود.
اختیار در مقابل اجبار
درک اینکه من انتخاب می کنم تعهدآفرین و مسئولیت زا است، بنابراین ارگانیسم این امکان را تجربه می نماید که خود را آنچنانکه هست نشان دهد و اجبار و فشار مانع از رفتار سالمش نشود. بدترین انتخابها از رفتار اجباری خوب، تأثیر مثبت بسیاری بر وجود روانی دارد. “من به میهمانی می روم، چون ناچارم” با “من انتخاب می کنم که به مهمانی روم” فرق اساسی دارد.
“من” می خواهم “من” انتخاب می کنم و “من” شکست خوردم، نه “ما” و نه الزاماً “عامل” خارجی در شکل گیری رفتار “من” تعیین کننده است. هر چند وجود عوامل اجتماعی نادیده گرفته نمی شود، اما ” من” هستم که انتخاب کرده و رفتار می نمایم. درک حال، احساس، هیجان و فکر خویشتن در شرایط مختلف این امکان را ایجاد می کند که فرد با خود صمیمی و نزدیکتر بوده و از بصیرت بالایی نسبت به اوضاع روانی خود برخوردار باشد.
*دکتر محمود صادقی روانشناس بالینی و بنیانگذار سازمان بهداشت روانی آتنا است.