بغض زن ترکید:
نمیتونم آدم بکشم.
اسم این آدمکشی نیست، نجات یه آدمه. نجات یه زندگی.
زن سر موهای صاف و بلندش را که از زیر روسری دور شانهها و سینهاش پخش و پلا بود، لای انگشتهاش تابید و سرش را چند بار تکان داد:
نمیتونم؛ دوسش دارم. من…
صدای مرد دورَگه و بم شده بود. نفسش را با صدا از سینه بیرون داد و دستش را محکم روی زانوش کوبید و بلند شد. نگاه تندی به زن انداخت و به سمت پنجره رفت. چند لحظه نگاهش روی پسر بچههایی مات ماند که در کوچه با سروصدا سرگرم بازی فوتبال بودند، بعد دوباره به سمت زن برگشت:
اگه دوسش داری به خاطر خودش اینکارو بکن به خاطر من، خودت، زندگیمون.
خورشید مرداد از لای پرده، مایل روی صورت رنگ پریدهی زن نشسته بود. زن سرش را بلند کرد. نور چشمش را زد. یک چشمش را تنگ کرد و با چشم دیگر به مرد نگاه کرد و بعد صورتش را از هجوم نور کنار کشید:
گناه داره. چهجوری میتونی راضی به مرگ کسی بشی، چه جوری دلت راضی میشه؟
گناه؟ الان شما نمازت سرِجاشه یا روزهات؟ مثلن زنِ تحصیلکردهی این مملکتی؛ گناهُ از کجات درآوردی؟
حتمن باید نماز و روزهام سر جاش باشه تا نتونم؟
مرد لبهاش را گزید و رو کرد به زنی که پشت میز نشسته بود:
خانوم تو رو خدا شما به ایشون توضیح بدین که زندگی مثل داستان توی فیلما نیست. آخه…
لحظهای به او خیره ماند، بعد سرش را چند بار تکان داد، قدمی به سوی زن برداشت و خشم و التماس در صداش پیچید:
فکر کردی آسونه؟ کی میخواد از پسش بر بیاد؟ چه جوری؟ ها؟ چه جوری؟ دِ بگو دِ! تو تجربهشو داری یا من؟
خانم مشاور در حالیکه به حرفهای مرد گوش میداد، نگاهش به زن بود که در صندلی جمع شده بود و اشک در گوشهی چشمهایش آمادهی فرو ریختن بود. نگاهش برگشت رو به مرد و به صندلی خالی کنار زن اشارهای کرد:
حالا بفرمایین بشینین.
مرد نگاهی به او انداخت. دستهاش را که رو به زن دراز شده بود، آرام رها کرد. به صندلی خالی نگاه کرد. چشمهاش را لحظهای بست و باز کرد و آب دهانش را فرو داد. نفس بلندی کشید و همانطور که خودش را روی صندلی رها میکرد، پاکتی سیگار از جیب کتش درآورد و در مشت دست راستش گرفت:
شما که این چیزا رو بهتر میدونین، بهش بگین. بگین که با این کارش داره زندگیمون رو نابود میکنه.
خانم مشاور با خوشرویی سرش را رو به مرد تکان داد و لبخند زد:
حالا اجازه بدین خانومتون هم یک کم حرف بزنه؛ شاید دلایلش قانعکننده باشه.
زن رو صندلیاش تکان کوچکی خورد و صورتش پُر شد از قطرههای اشک:
آخه کدوم عقل و منطقی اجازهی کشتن یه آدم دیگه رو میده. به همین راحتی که نمیتونیم حق زندگی رو از یکی بگیریم. مگه همهی آدما باید شبیه هم باشن؟ تو خیلی خودخواهی…
مرد از روی صندلی خیز برداشت و به سوی زن بُراق شد:
من خودخواهم؟ من؟ پس اون همه…
خانم مشاور هم نیم خیز شد و دستش را به سوی مرد دراز کرد:
آرم باشین آقا، خواهش میکنم بشینین. شما اصلن اجازه نمیدین ایشون حرف بزنن.
زن که خودش را به گوشهی صندلی کشانده بود، از زیر چشم به مرد نگاه کرد و با کنارههای روسریاش اشکهاش را سترد. نگاه مرد نشست روی پاکت سیگار که مثل دستمال کاغذی در دستش مچاله شده بود، سرش را پایین انداخت و آرام روی صندلی نشست:
تو خودت دوست داشتی با همچین شرایطی به دنیا میاومدی؟
زن نگاهی به خانم مشاور انداخت، بعد گردنش را به سوی مرد کج کرد:
مجید، ما میتونیم کمکش کنیم. اگه آموزش ببینه شاید بتونه کارهایی بکنه که خیلیا نتونن.
نگاه ملتمسش به سوی خانم مشاور برگشت:
مگه پسر شما دیپلم نگرفته؟ مگه نگفتین قهرمان شنا شده؟
لبخند از روی لبهای خانم مشاور محو شد. پیش از آن که حرفی بزند، فریاد مرد بلند شد:
وضع مارو با ایشون مقایسه نکن. با کدوم وقت آموزش ببینه؟ با کدوم پول؟ چندرغاز حقوق من یا ارث و میراث بابای تو؟ اصلن همین! اون موقع که بابات همه چیو به اسم داداشت کرد و صدات درنیومد، نگفتم انصاف نیست؟
زن سرخ شد، از زیر چشم به خانم مشاور نگاه کرد، بعد اخم کرد و نگاه تندی به مرد انداخت:
چه ربطی داره؟ حالا اینجا وقت این حرفهاس؟
پس چی؟ خب همین دیگه. همون موقع بهت گفتم فکر آیندهی ما هم باش؛ نگفتم؟
زن لحظهای ساکت به او نگاه کرد، بعد سرش را به سویی گرداند و با پشت دست زیر چشمش را پاک کرد:
اصلن از کجا اینقدر مطمئنی که این بچه مشکل داره؟
مرد به او خیره ماند، لبهاش لرزید و دندانهاش را روی هم فشار داد، پوزخند زد و کاغذی را از جیب بغلش درآورد و جلوی زن روی میز پرت کرد:
مثل اینکه آلزایمر هم پیدا کردی. اگه حرف دکتر یادت نمونده، بفرما دوباره بخون؛ جواب تستِ آمینوسنتز، مثبتِ، مثبت.
زن اخم کرد و دست روی شکمش گذاشت:
مگه دکترا خُدان؟
نخیر، دکترا همه از دم بیشعورن، شما خدایی!
اصلن همین که تو میگی؛ اگه بچه سالم باشه، دو سالگی یه بلایی سرش بیاد، میخوای چیکارش کنی؟ بندازیش دور؟ چقدر دوا درمون کردیم. اون همه پلههای مطب دکترا رو بالا پایین رفتیم برای چی؟ حالا درست شد. اومد. هر چی باشه و هر جوری باشه نگهش میدارم.
باز میگه نگهش میدارم! دِ چه جوری آخه؟ کی میخواد…
من به خاطر این بچه همه کار میکنم. امکان نداره از دستش بدم. به خدا دیگه خسته شدم. تنها چیزی که برات مهم نیست منم. دیگه چهار ماهش شده. اصلن فکر نمیکنی چقدر میتونه خطرناک باشه. ممکنه دیگه هیچ وقت نتونم بچهدار شم. من الان تکونهاشو تو دلم حس میکنم. میخوام بچهم زنده به دنیا بیاد. سالم و ناقصشم برام مهم نیست…
مرد سرش را پایین انداخت و نگاهش خیره ماند به گلهای رنگبهرنگ قالی زیرپایش. با دست چپ شقیقهی راستش را محکم فشار داد، بعد نفسش را با صدا از سینه بیرون داد و ناگهان از جایش بلند شد.
قبلن هم بهت گفته بودم. باید بین من و این بچه یکی رو انتخاب کنی.
پاکت سیگار له شده را روی میز انداخت، چند قدم بلند به سوی دیگر اتاق برداشت و در را باز کرد. از صدای کوبیده شدنِ در، زن به خود لرزید. نگاه خانم مشاور از در جدا شد، از روی زن گذشت و نشست روی سیگاری که فیلترِ قرمزش تقریبن از کاغذ سفید جدا شده بود و مقداری از توتونش روی میز پخش و پلا ریخته بود روی کاغذها. دستش را برای تمیز کردن میز جلو برد، اما پشیمان شد و از روی میز کنار دستش لیوانی را پر از آب کرد و به دست زن داد و نفس بلندی کشید:
این بحثها بالاخره پیش میاد. شاید هنوزم بشه باهاش حرف زد. ولی خودت، فکراتو کردی؟
زن بی آن که به او نگاه کند، لیوان آب را از دستش گرفت.
راهی که میخوای بری خاکی و یک طرفهس. فقط باید بری. اگه یه لحظه شک کنی و بمونی یا کم بیاری، زمین میخوری و توی سنگلاخ و غبار پشت سرت گم میشی.
زن دستش را آرام تا روی زانوش پایین آورد و در سکوت به گلهای قالی نگاه کرد.
بازم فکراتو بکن، اگه هنوزم خواستی بچه رو نگه داری، خب، امکانات که میدونی… ولی ما تا اونجایی که بشه کمکت میکنیم.
زن چیزی نگفت. لیوان آب را آرام روی میز گذاشت. سرش را بلند کرد و به پنجره نگاه کرد. بلند شد. پلکهاش را لحظهای روی هم گذاشت و باز کرد. آرام خم شد و کیفش را از کنار صندلی برداشت. کمر راست کرد. موهاش را زیر روسری فرو برد و از در بیرون رفت.
اکتبر ۲۰۱۴- تورنتو
* با تشکر از استاد عزیز آقای ساسان قهرمان برای همراهی در بازخوانی و ویرایش