خانم بزرگه سالها پیش از فوت اش مثل نیم تنه بریده شده یک درخت، در اتاق دم دری خانه عموجان، روی یک تخت خواب یکنفره، افتاده بود. نه کسی را می شناخت، نه حرف می زد و نه از جایش تکان می خورد. گاه گاهی یک دکتر می آمد بالای سرش، نسخه ای می داد و می رفت. هفته ای یک بار هم یک تزریقاتی می آمد آمپولی به او تزریق می کرد. نوکر عموجان هم مسئول تر و تمیز کردنش بود ـ همان که گفتم مثل نیم تنه بریده شده یک درخت که گوشه باغ افتاده …..
سالها به همین نحو گذشت.گاهی اوقات عمه کوچیکه گوشه چشمی تر می کرد که خانومم ایام جوانی اینطور و آنطور بود که، شنیدنش دیگر برای کسی نه جالب بود و نه جذابیتی داشت، کسی هم گوش نمی کرد.
تا صبح یک روز جمعه که نوکر عموجان خبر آورد که خانوم تمام کرده.
و همه یک نفس راحتی کشیدند.
خاکسپاری و سوم و چله و هفته هم مثل یک مهمانی خانوادگی برگزار شد.
عمه کوچیکه دو سه بار سعی کرد با بیان خاطره ای از خانم بزرگه، چند قطره اشکی از مهمان ها تحویل بگیرد، که موفق نشد.
دو سه ماه بعد از فوت خانم بزرگه، زن عمو بی سرو صدا از عمو جدا شد و رفت کالیفرنیا.
زن عموی بعدی معلوم نشد سرو کله اش از کجا پیدا شد! چیز زیادی از او نمی دانستیم، فقط از پچ پچه ها شنیده بودیم که عمو شوهر سومش است و بچه دار هم نمیشه. دو سه بار به طور رسمی بیشتر ندیده بودیمش تا شب سال خانم بزرگه.
عمه کوچیکه خواهر و برادرها را جمع کرد که برای شب سال چکار می خواهید بکنید؟ انگار هیچکس حوصله نداشت، توافق کردند که به جای ختم و مراسم، باقیمانده فروش ملک اراکش را ببخشند به خیریه جذامی ها. با این حال دوتا از عمه ها و عمو جان و زن جدیدش که سرتا پا مشکی پوشیده بود و من و سه تا از دخترعموها با یک جعبه شیرینی و خرما رفتیم ابن بابویه سر خاک خانم بزرگه.
قرآن خوان آمد کنار قبر پنج انگشت اش را گذاشت روی سنگ قبر و شروع کرد به خواندن، اماکسی گوش نمی داد، مامان و عمه سرشون گرم بود به گفتگو درباره بدغذایی آقا جان، من و دخترعموها هم جذب مد تازه جوراب شلواری های رنگی شده بودیم و حرفش را می زدیم، که یکمرتبه با صدای شیون زن عمو جدیده مواجه شدیم. خودش را انداخت روی قبر و زبان گرفت که: خانوم بزرگ کجایی؟ چرارفتی؟ با جای خالی تو در این خانه من چه کنم؟ و های های گریه …
مامان روکرد به عموجان که یکی نیست به این خانوم بگه، آخه تو اینو دیده بودی؟ این اداها چیه؟ زن عمو دست بردار نبود خودش را پهن کرده بود روی قبر و زار می زد! من و دختر عموها نزدیک بود از خنده ریسه بریم.
عمو زیر بغلش را گرفت و از روی قبر بلند اش کرد، تا دم ماشین هم خودش را ول داده بود در بغل عمو جان.
زن عمو جدیده یواش یواش چهره ای از خودش نشان داد که برای فامیل بی سابقه بود. به بهانه وسواسی بودن آنقدر رفت و آمد را سخت کرده بود که پایمان باز نمی شد به عموجان سر بزنیم. دم در کوچه باید کفش هایمان را از پا در می آوردیم، هر تازه واردی را وادار می کرد یک سر به دستشویی برود و دستش را با صابون بدبوی گلیسرین بشوید. حوله را هم با دست خودش ببرد به زیرزمین و در سبد لباس های نشسته بیاندازد. نوکرش را هم از خانه بیرون کرده بود و اداره امور خانه را خودش دست گرفته بود.
حسابی عمو جان را قرنطینه کرده بود. کار را به جایی کشاند که فقط در اعیاد و مراسم رسمی فامیلی با عمو حاضر می شد، آن هم با یک دنیا ادا و اطوار.
زمستان و تابستان دوپیس دامن می پوشید، دستکش توری رو از دستش در نمی آورد، لب صندلی می نشست، انگاره چای را با دو انگشت برمی داشت، از همه دیرتر می آمد و زودتر می رفت. یک نفس پرحرفی می کرد و حرف های بیخود می زد. اگر کسی از عمو چیزی می پرسید، او جواب می داد، نمی گذاشت کسی با عمو طرف صحبت شود. عمو هم انگار لال شده بود. عمه حرص می خورد که این برادر داد که می زد، یک فوج سرباز پادگان میخ می شدند، این زن لالش کرده.
تا زمانی که عمو سرطان گرفت و افتاد، از همان مریضی هایی که مشخص بود به مرگ ختم می شود.
پیغام و پسغام می فرستاد که چه فامیل بی عاطفه ای به برادرشان سر نمی زنند، ولی امان از وقتی که به دیدن عمو می رفتیم، اگر گل می بردیم پرت می کرد در باغچه که پشه داشته، اگر خوراکی می بردیم می گفت این آشغال ها به درد مریض نمی خورد، جلوی چشممان می ریخت در سطل زباله، اگر دست خالی می رفتیم، متلک بارمان می کرد. طفلک عمو جان در چشم های آب افتاده اش، التماسی موهوم نهفته بود، انگار که در قفس شیری به بند کشیده شده.
تا اینکه خبر فوت عمو را به ما رساند.
صفحه اول روزنامه کیهان و اطلاعات آگهی فوت عمو را زده بود، تمام همکارهای سابق عمو را که سال ها از او بی خبر بودند دعوت کرده بود.
وای که چه می کرد و چه نمایشی روز ختم به راه انداخته بود! فریاد می کشید و زبان گرفته بود که آی بمیرم که سرهنگ در شهر خودش آنقدر غریب بود. آی بمیرم که چقدر آرزو داشت این بیست و چهار خواهرزاده و برادر زاده را ببیند، (که البته از هرطرف که حساب می کردیم ما یازده تا بیشتر نبودیم) ای وای کسی از این فامیل بدیدنش نمی آمد، چقدر حسرت داشت خواهر و برادرهاش رو ببینه. چشمش به در خشک شد ای وای بمیرم براش که غریب مرد، غریب …..بعد از ختم هم شایع کردکه، فامیل های سرهنگ فقط آمدند خوردند و هیچ کمکی هم نکردند.
بعد از فوت خانم بزرگ به احترام عمو کسی برای تقسیم نقره های درباری کریمخانی و بارفتن های شاه عباسی که نسل اندر نسل به خانوم جون رسیده بود و برای نوه هاش نگه داشته بود، حرفی نزد. فامیل قرار گذاشته بودند بعد از چله عمو تکلیف ارث و میراث رو مشخص کنند، اما وقتی در خونه عمو رفتند، با یک غریبه روبرو شدند که تازه به اون خونه اسباب کشی کرده بود. معلوم نشد چطور توانسته بود خانه را به این سرعت به فروش برساند. از نقره های آنتیک و بارفتن های ونیزی شاه عباسی هم خبری نبود. زن عمو هم برای همیشه ناپدید شد.