از داستان های برگزیده آکادمی داستان گردون زیر نظر عباس معروفی
ساک بزرگ سیاه و خاکی را تحویل امانتداری میدهد و وارد حرم میشود. از همان جلوی در شروع میکند به بوسیدن درهای چوبی و بزرگ صحن. با یک دست روی در را پاک میکند و پیشانیش را میچسباند به آن و با دست دیگر دست پسرک را میکشد. پسرک گیج است. آب از دهانش راه افتاده و نگاهش بین زائران میگردد و سرش تاب میخورد.
در را میبوسد، دیوار را میبوسد، زمین را میبوسد، اما حرفی نمیزند. اشک هم نمیریزد. نه حالا که دست پسرک معلول را گرفته و پشت سرش میکشد، نه وقتی که او را در آغوش میگیرد و صورتش را به دیوارها و در نزدیک میکند تا کودک متبرک شود.
از حیاط که میگذرد، چادر سیاهش روی زمین کشیده میشود. کفشها را در کیسه میاندازد و وارد میشود. چادر را جمع میکند و با گوشهاش شروع میکند به پاک کردن آینههای ریز ریز در و دیوار حرم و یکی یکی آنها را میبوسد. آینه ها یکی دو تا نیست. هزار هزار آینه نور آفتاب را که از شیشههای رنگی به داخل تابیده، منعکس میکنند. نور چراغها، نور هزار چراغ همه جا را مثل روز روشن کرده و هزار هزار آینه بر در و دیوار نور را منعکس میکنند و او با صبر و حوصله یکی یکی آینههای مثلثی کوچک را با چادر پاک میکند. انگار این همه راه را آمده فقط برای همین کار.
پسرک روی پا بند نمیشود. تاب نمیآورد. سرش تاب میخورد و خودش بیتاب است. گاهی میخندد و گاهی سعی میکند دستش را جدا کند. اما او ایستاده و آینهها را برق میاندازد. صورتش آنقدر نزدیک به دیوار است که نمیشود دید اشک میریزد یا فقط دارد آینهها را با بخار نفسهاش پاک میکند.
همهمه است. همه جا شلوغ است و صدا به صدا نمیرسد. کسی بلند گریه میکند و کسی جیغ میکشد، اما در چهره روستایی و ساده او هیچ چیز نمیگذرد. انگار اینجا نیست. شاید هم هست، اما انقدر در نقش زائریاش فرو رفته که هیچ چیز نمیشنود. پسر دستش را میکشد. همیشه دستش را کشیده. همیشه آویزان مادر بوده. خصوصا از وقتی که پدر نیست. از وقتی که مرد بین آسمان و زمین معلق شده. از وقتی که از ساختمان افتاده و با جمجمه شکافته زیر خروارها خاک جا گرفته.
بچه را نگاه میکند. سر بچه توی هوا تاب میخورد. میخندد. خندههاش انگار خندههای عباس است. نگاهش میکند. اگر سالم بود، اگر آب دهان و بینیاش مدام راه نمیافتاد، اگر سرش بیهوده تاب نمیخورد، اگر این همه نمیخندید، اگر چشمهاش به چشمهای مادر خیره میشد، شاید کودک زیبایی بود، اما توی آن صورت بزرگ و کشدار و همیشه چرک کسی چیزی نمیبیند.
اشک توی چشمهاش میآید و میرود، اما سرریز نمیکند. فقط پر و خالی میشود. یکباره چشمهاش سرخ میشود و باز با دیدن ضریح آرام میگیرد. نیامده شفا بگیرد. نیامده دعا کند. حتی نیامده زیارت. فقط انگار آمده برای وداع.
کودک را بغل میکند. تا ضریح فاصلهای نیست. میشود دست بچه را بگیرد و تا ضریح جلو ببرد. اما بغلش میکند. بچه همچنان غرق تماشای چراغها و آینهها، میخندد و صدای خندهاش توی هوا میپیچد. صورتش را به ضریح میچسباند. بچه انگار که مورمورش شده باشد، صورتش را عقب میکشد و نالهای میکند. مادر صورت خودش را هم کنار صورت او به میلههای سرد ضریح میچسباند. نگاه میکند. حلقهای یا یک گل زرد کوچک و چهار پر توی انگشتش میدرخشد. یاد دستهای آفتابسوخته عباس میافتد. یاد حلقهای که با پول حمالی، با قرض، با هزار بدبختی برایش خرید تا نشانش کند. یاد صاحبخانه که چشم دوخته به همین حلقه باریک. که وقتی اثاثیه را پخش کوچه میکند فحش میدهد و میگوید: «جای این زنجمورهها، انگشترتو بفروش. حالا که دیگه شوهر نداری. شاید این شکلی یکی پیدا شه بیاد سروقتت بلکه بتونی اجارهات رو بدی. یا پولش رو بده یک ماه دیگه هم اینجا بمون» و بعد یاد فرش گلی و نخنمایی میافتد که کنار خیابان لای لوازم کهنه یک دستفروش پیدا کردند و آن را روی دوش عباس تا خانه آوردند و تمام راه از شادی دست همدیگر را گرفتند و تاب دادند. همان فرش قرمزی که به لعنت خدا نمیارزید و همان جا توی خانه ماند. یاد دو تا بشقاب فلزی عباس که یادگار دوران مجردیاش بود و حالا توی آن ساک سیاه توی امانتداری حرم است. یاد استکانهای کمر باریک که کارگرهای ساختمان به عباس کادو داده بودند و وقتی صاحبخانه اثاثاش را بیرون ریخت توی کوچه جرینگی شکستند. یاد آن پتوی کوچک و یکنفره سربازی عباس که همیشه میگفت گرمش است و به این بهانه آن را روی او میکشید و حالا آن هم توی همین ساک سیاه دور شهر میچرخد. لازم نیست زیاد فکر کند. کل لوازم خانهاش همینهاست. همه لوازم خانه بختش.
کاش یک پول سیاه داشت. کاش کمی پسانداز داشتند تا بعد از اینکه چای و قند خرید و برای فاتحه گذاشت جلوی دوستهای عباس، کمی پول برایش میماند تا رد مظالم کند. از لای خاطرهها و اشکها، دوباره به حلقه طلایی و باریک خیره میشود و در دلش داد میزند: «آقا، عباسم را به تو سپردم. من و بچهام را هم تو شفاعت کن». حلقه را در میآورد و توی ضریح میاندازد. حلقه روی زمین مثل سکهای می چرخد و زود میایستد.
چشمش به روبرو میافتد. انگار عباس است که آنجا ایستاده. انگار دیروز است که آمده بودند زیارت آقا که عقدشان متبرک شود. انگار هنوز عاشق است.
میگوید: «عباس».
عباس توی گوشش میگوید: «من با تو خوشبختم».
دلش میخواهد مردش خوشبخت باشد. دلش میخواهد همیشه برایش عطر بخرد و همیشه بوی تند عطر بدهد.
میگوید: عباس.
عباس توی گوشش میخواند: نگران نباش، همهچیز درست میشود.
دست میگذارد روی شکمش و میگوید: دلت تنگ ماهی شب عید است.
توی دلش نبض میزند.
میگویند: عباس حالش خوش نیست. از داربست افتاده.
میگوید: عباس…
جوابی نمیشنود.
گفته بود سرایدار همین خانه میشویم. شاید زد و یکی از اهالی هم دکتر بود.
میگوید: شفایش را از آقا میگیرم.
میگویند: از داربست افتاده.
میگوید: شفای عباس را هم…
دکتر میگوید: شفاعتش شاید…
دلش میریزد. دلش از آن پشتبام بلند که یک روز با عباس رفته بودند و از آنجا شهر را نگاه کرده بودند و قرار بود سرایدارش شوند. دلش از داربستها میریزد.
بچه چنگ میاندازد لای موهاش، لای چادرش.
برمیگردد توی هیاهو. دیگر مثل قدیم عقب عقب نمیآید که احترام آقا را نگه دارد. بچه را میچسباند به دلش، به سینهاش، به صورتش و تند بیرون میآید. نمیخواهد چشمش دیگر به آینهها بیافتد.
آینهها و چلچراغ و انگشتر و نقل و کل کشیدن و بوی اسپند.
کیسه را برمیگرداند و کفشها روی زمین میغلتند. بچه را محکمتر میگیرد و از حرم دور میشود. پیاده هم فاصلهای نیست تا عباس. تا خانهای که قرار بود خانهشان بشود.
پاهاش توی کفشهای خاکی و کهنه با پشتی خوابانده، یخ میزند. میخچه زیر انگشت شصتش بس که انگشت را جمع کرده که کفش را به پاش نگه دارد، باز درد میگیرد.
بچه نق میزند. غر میزند. کش میآید و دست و پا میزند. چشمهاش دو دو میزند و توی آفتاب هی جمع میشود. سر بزرگش روی شانهها سنگینی میکند.
ساختمان نیمهکاره، ظهر جمعه، توی آفتاب سرد زمستان، هیچ مثل آن ساختمانی نیست که عباس نشانش داد. آن روز دیوارها آجری و سرخ و گرم بود، اما حالا یک لایه گرانیت سیاه مثل سنگ قبر روی دیوارها را تا نیمه پوشانده.
کسی پیدایش نیست. حتما کارگرها توی حیاط خوابند.
توی پلهها، صورت بچه را از خودش فاصله میدهد و نگاهش میکند. چشمهاش انگار چشمهای عباس. چشمهاش را میبوسد. چشمهای عباس سرد بود و بسته بود.
از پلهها بالا میرود. همه جا پر است از گچ و سیمان و خاک. باز هم بالا میرود. آن روز انگار راه خیلی کمتر بود.
عباس دستش را میگیرد و از پلهها می کشد بالا: «باید همه جا را ببینی».
روی پشتبام آفتاب از توی شیشههای همه خانههای شهر میتابد بهشان.
_ «مثل حرم آقا. انگار شهر را آینهکاری کردهاند».
_ «دادم برای تو شهر را چراغانی کنند».
عباس میخندد. حتما آن روز هم میخندیده، آن روز که بالای داربست چشمش به شهر افتاده و میرفته که آینهکاری شهر را برای «بهار» تمام کند.
نور آفتاب از توی تمام آینههای شهر بر سرش میریزد. چشمهاش را میزند. بچه را نگاه میکند. میبویدش. میبوسدش. دستش را روی گونهاش میکشد. بچه میخندد و سرش به یک طرف میافتد.
آرام روی لبه بام مینشیند. کفشها را رها میکند و پاهاش را یکی یکی از روی لبه بام رد می کند و برمی گردد رو به شهر. پاهاش توی هوا تاب میخورد. بچه را محکمتر با دو دست در آغوش میفشارد. لبهاش روی پیشانی بچه بوسه میزند. پاهاش را بالا میکشد و روی لبه بام میایستد. بچه تقلا میکند. عباس نگاهش میکند. میگوید: «مثل بهار است». زن میخندد. عباس تور را از روی صورتش کنار میزند و موهاش توی باد پخش هوا میشود.
موهای سیاه و لختاش خود را از زیر روسری بیرون میکشند و روی صورتش شلاق میزنند. میلرزد. اشک توی چشمهاش پر میشود، بغض توی گلویش. باز بچه را نگاه میکند و به آغوشش میفشرد. بچه گریه میکند. جیغ میزند. بیتاب است.
خودش را جلو میکشد. از لبه بام جدا میشود. داد میزند: «عباس».
عباس میخندد. روی زمین آغوش باز میکند.
بچه توی راه از دستش رها میشود. گره روسری باز میشود و توی دست کودک با باد میرود. بچه انگار جیغ میکشد.
جمجمههای له شده روی زمین پخش میشود. عباس پیشانیاش را میبوسد و او را محکم به خودش میچسباند. سرد و سنگین روبروی ساختمانی با گرانیت سیاه میخوابند.