نوشتن از نویسنده ای که نویسندگی زندگی او بود آسان نیست. من بیش از دو دهه با براهنی چنان که خود همیشه می گفت از برادر نزدیکتر بوده ام. آدمی که به دلیل انبوه کارهایی که در عرصه ی ادبیاتِ ملاحظه کار ما کرده، بیش از آن که سپاس نثارش شده باشد بدخویی و بدخلقی دیده است. به این چیزها که کم هم بدان ها پرداخته نشده نمی پردازم. از براهنی می گویم که برایم به زلالی آب های نیلگون خلیج فارس بود. به شب ها و روزهایی که در تنهایی به پنهان ترین زاویه های زندگی هم سرک کشیدیم و ناگفته ای نبود که نگفته باشیم. به مهری که در چشمانش دودو می زند. به عشقی که به زبان فارسی و انسان و رستگاری او دارد. به عدالتی که با همه ی جان و جهانش برای تحقق او می کوشد. به شاگردانش که به اندازه ی فرزندان خویش دوستشان می دارد. به سپاسی که مانند ستاره ی درخشانی در چشمانش از هرکس که چیزی از او آموخته بود، تابان است. و به طنز همیشه روانی که درکلام و قیافه اش بود و هست حتی در همین روزهای بیماری و نیمه هوشیاری.

دکتر رضا براهنی و حسن زرهی در دفتر شهروند ـ ژانویه ۲۰۰۷

روزی با یکی از خویشانِ نزدیکِ دوستِ به قتل رسیده ی هردومان محمد مختاری به دیدارش رفتیم، گفتم که کمتر آدمها را به خاطر می آورند، اما چنان در حضور آن دوست و دوست دیگر همه چیز را درباره ی من گفت که نمی دانستم از شرم ادعایی که کرده بودم چه کنم. بار دیگر شبی که لگن خاصره اش شکسته بود و ارسلان جان به من تلفن کرد و گفت در بیمارستان هستند و من بی درنگ به بیمارستان رفتم، من و ارسلان و یکی دو تن دیگر از خویشان و نزدیکان پیشش بودیم. شب از نیمه گذشته بود،  و همه رفته بودند که دکتر گفت باید او را به بخش ببرند و ما بهتر است برویم. برای حس نکردن درد آمپول آرامش بخش تزریق کرده بودند و چند قرص نیز، در بیهوشی بود انگاری که ارسلان طبق معمول خواست هم با من و هم با او شوخی کرده باشد، گفت: ببینم دکتر هنوز هم  تو را می شناسد؟ گفتم در این احوال لابد نه. و از او پرسید این کیست؟ در همان حال نیمه بیهوشی نشانی های مرا به درستی گفت. یک بار هم ساناز خانم در جایی همین امتحان را کرده بود و دکتر به روشنی مرا به جای آورد. می دانستم که من هم اگر بودم تا دم آخر نمی توانستم او را از خاطر خط بزنم. ما چنان به هم گره خورده بودیم که یکبار زنده یاد رضا سیدحسینی گفت”مرد حسابی تو چه کار کردی که می خواهی جای مرا در دل رضا بگیری؟ آرزو بر جوانان عیب نیست، اما این کار محال ممکن است.”

جلد شهروند ۱۶۷۷

دکتر براهنی رضا سیدحسینی را بسیار دوست می داشت و هنگام که از او خواستم برای نویسندگان مراسم بزرگداشتش کسانی را که دوست می دارد نام ببرد تا دعوت کنیم، نام اول رضا سیدحسینی بود. برای این که سیدحسینی از نادر نویسندگان و اندیشمندانی بود که می دانست دکتر براهنی در زمینه ی آفرینش های ادبی و بویژه در شعر و رمان چه نوآوری هایی کرده که چه بسا برای دانستن ظرافت های زبانی و زیبایی های کلامی آن، دهه ها زمان بگذرد تا همه ی آنچه او در این باره آفریده است فهمیده شود.

آدمی به بزرگی او در شعرهای مهم این دو دهه ی گذشته اش بذری کاشته است که برای آیندگان بر خواهد داد. بگذار جهان و بویژه ایرانی که آنهمه دوستش می دارد او را نبینند، او با چراغی که در دنیای ادبیات افروخته است به ریش جهانی که قدر او را چنان که باید ندانست از هم اکنون می خندد. او به بزرگی و بزرگواری در خاطره ی دوستانِ ادبیات در همه ی جهان مانده و خواهد ماند. تولدش را شادباش می گویم و برایش بهبودی آرزو می کنم.