۱۶/۱۲/۲۰۱۴
هم پای تاریکی، نیمه های شب که باد می خورد به آویزه درِ خانه ها، خانه های بیابانی و دلنگ دلنگ صدا می کند و تو خیال می کنی که قافله ای می گذرد، قافله شترها …
پشت کامپیوتر نشسته ام که صدای خش خش دامن زنانه ای را می شنوم …این وقت شب یعنی کسی از قافله جدا شده …این وقت شب؟
ازاتاق بیرون می روم. آرام با نوک پا و کمی ترسیده، درتاریکی سرک می کشم، آهسته می گویم: کسی این جا هست؟… جوابی نیست. خانه درسکوت؛ همه درخواب و من تنها درتاریکی با سایه ای که ناگهان روی دیوار تکان می خورد و محو می شود. سایه کسی که پیدا نیست. ترس صدایم را خش دار می کند: کسی این جاست؟ و گوش می خوابانم به صدای کسانی که بالا خوابیده اند … نه هیچ کس بیدار نیست، اما کسی پیدا ناپیدا درخانه من است ..می روم تا در رو به حیاط پشتی را امتحان کنم. باز است یا بسته؟ دست روی دستگیره، حس می کنم شبحی پشت سرم ایستاده. برای لحظه ای می مانم و بعد آرام دستگیره را رها می کنم. حس می کنم شبح از من بلندتر است، که تا شانه اش می رسم و فکر می کنم سرش را جوری گرفته که هرم نفسش بخورد به گردن من تا بسوزد گردنم ،پوست تنم. کمی تکان می خورد شبح. از صدای خش وخش دامنش می فهمم. به شیشۀ در نگاه می کنم که درخشش نگین هایی تاجش را بر خود منعکس می کند. آرام می چرخم. حالا گرمای نفس هایش می خورد به صورتم و گونه هایم را می سوزاند. می بینمش، زنی است جوان، بلند بالا با تاج کوچکی برسر، موهایی مثل شبق و بلند، با لباسی از عهد کهن و چشمانی درشت، یک دست بر رگ گردن و دست دیگرش به جانب من.
…می گویم: تو کی هستی، این جا چه می کنی؟
جوابش را می شنوم: مرا نمی شناسی؟
به گردنش نگاه می کنم و انگشتانی که آن را می فشارند. دستش را از روی زخم گردنش بر می دارد، دست های خونین اش را، خون بیرون می زند و روان می شود روی گردنش، تنش …
می خواهم داد بزنم … می خواهم فریاد بکشم … اما هیچ صدایی از گلویم بیرون نمی آید. پلک می زنم. شبح غیب می شود. خودم را تا اتاق کارم می کشانم. می نشینم روبروی کامپیوتر و روی دیوار فیس بوک می نویسم:
شبح رابعه بنت کعب امشب در خانه من بود.
عشق تو باز اندر آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
کی توان کردن شنا ای هوشمند
۲
سرنوشت رابعه سرنوشت همه ماست. رابعه با زندگی خود قرن ها بعد به ما می گوید که نه تنها سرنوشت شاعران و نویسندگان فارسی زبان، که سرنوشت تمام کسانی که در این منطقه از جهان متفاوت فکر می کنند، با سرگذشت او گره خورده است. سرنوشت کسانی که اجازه انتشار افکار و اندیشه های خود را ندارند و ذهن رویاسازشان اسیرخط و نشان های بنیادگرایان و کهن باوران است. کهن باورانی که همه جا پراکنده اند، در بلخ، هرات، استانبول، ریاض، و درتهران …
رابعه اصلیتی عرب دارد. خانواده او به خراسان کوچ می کنند. پدرش امیر بلخ می شود. در سرای پدر سوارکاری و شمشیرزنی می آموزد، نقاشی می کند و به زبان پارسی شعرمی گوید … اولین زن پارسی سرای تاریخ مقدر است که جان در راه واژه های عاشقانه اش بگذارد، جان درراه بکتاش …در راه عشق و بکتاش.
بکتاشِ رابعه کیست ؟
پیش از این که بکتاش را بشناسیم باید به سراغ حارث برویم …برادر حارث … برادر همه ما … برادری که اکنون با سری بریده در دست، موهای آشفته و درخون دلمه بسته زن کوبانی را می گیرد و جلوی دوربین می ایستد. او جباریت خود را ثبت می کند. او که پیش از این نیز بسا سرها بریده است، رگ های بسیاری را زده و عاشقان بسیاری را سنگسار کرده است.
پدر در بستر بیماری، رابعه را به دست برادر می دهد و رابعه همراه تاج و تخت به حارث می رسد …اداره رابعه، اداره بلخ، و حارث البته تا وقتی رابعه پا ازگلیم سنت درازتر نکرده عزیزش می دارد. اما ذهن دخترکی که در باغ قدم زنان اشعار خود را بلند بلند می خواند چندان مطیع امر ملکوکانه نیست. شبی بر پشت بام ناظر بر نوشانوش برادر و جشنی که بر پا کرده، بکتاش را می بیند. غلام ترک نژاد حارث، با اندام مردانه اش، زیبایی حیرت انگیزش وکردار به قاعده، عاشقی اتفاق می افتد ……تا داستانی ساخته و پرداخته شود که داستان همه ماست، همه ما که عاشقی به نام بکتاش داریم. همه ما که میلی به نوشتن داریم، به سرودن، به خواندن، به پاشیدن رنگ ها بر بوم ….
ذهن رابعه در التهاب واژها شعله می کشد، می سراید و می سراید و بیمار و نحیف می شود. پزشکان از این دیار و آن دیار سر می رسند و راه به جایی نمی برند. کسی عقلش نمی رسد تا نبض او را بگیرد و نام کوچه های شهر را نجوا کند و یا نام غلامان و سرداران برادر را. اما دایه به التماس می افتد و به زاری و رابعه راز خود را فاش می کند …بکتاش …. برای بکتاش نامه ای می نویسد و تصویر خود را می کشد. نامه از دست دایه به دست بکتاش می رسد و بکتاش هم ….به نامه رسان پیر نامه ای می دهد .. عشقی غریب تر از عشق رومئو و ژولیت رقم می خورد…
افسوس که تمام نامه های رابعه را حارث، وقتی از راز او باخبر می شود می سوزاند…
آتشی که حارث روشن کرد تا دست نوشته های رابعه را بسوزاند هرگز خاموش نشد، هرگز! و همان شعله ای که نامه های رابعه را سوزاند سالیان سال است نوشته های ما را می سوزاند، کلمات ما را…نوشته های مرا، سروده های تو را …
حالا رابعه خراب عاشقی، می سراید … شب و روز ندارد، در خواب و بیداری با ذهنی تب دار و ملتهب در آغوش واژه ها، واژه ها در آغوش او…رابعه این راز سربه مهر را با خود می کِشَد تا آن زمان که رودکیِ شاعرگذارش به آن دیار می افتد و به سرای رابعه می رود (او چون نابیناست از حارث اجازه ورود می گیرد) و دو شاعر می نشینند به مشاعره …رابعه شعر را با شعر جواب می دهد و در پاسخ به حیرت رودکی که این شعرها را چگونه نوشته است، راز خود را برملا می کند و از عشق بکتاش می گوید…
سالی دیگر هنگامی که رودکی در جشن سلطان خراسان بزرگ شرکت می کند، شعرهای رابعه را برای سلطان می خواند و در جواب سلطان که نام شاعر را می پرسد، می گوید که شاعر رابعه دخت کعب است که دربند عشق بکتاش گرفتار آمده …و عجبا که در میهمانی، امیران ولایات دور و نزدیک هم هستند و حارث برادر رابعه هم … که لب فرومی بندد و خود را به نشنیدن می زند و صبح فردا، آفتاب نزده راهی بلخ می شود تا بکتاش را درچاه زندانی کند و جلوی دیدگان همه رگ گردن رابعه را بزند و او را در حمام بیندازد و سپس به تماشای مسدود کردن تمام درها و پنجره های حمام بنشیند …تا هیچ راه در رویی نباشد حتی برای هوا.
صبح فردا، درحمام را که باز می کنند تن جوان رابعه به رنگ زعفران کف حمام افتاده، بی تپش قلب وحرکت دست. اما شاعر با خون خود آخرین شعرهایش را بر دیوارهای حمام نوشته است …
۳
بعدها عطار، تا گور رابعه از تاراج و تخریب برادران در امان بماند، می گوید که عشق رابعه عارفانه بوده است و نه عشق زنی به مردی…
واقعیت این است که رابعه یک بار بکتاش را می بیند و بکتاش لبه دامن او را می گیرد و رابعه او را پس می زند و نمی گذارد به او نزدیک شود: دست به من نزن تو فقط بهانه ای …
تو فقط بهانه ای
بکتاش بهانه چیست؟بکتاش کیست؟
۴
بعد از دیدار با شبح رابعه، شبهای زیادی خود شبحی شدم سرگردان میان افسانه و تاریخ. به آخرین لحظاتی فکر کردم که رابعه نحیف و بی خون با یک دست بر گردن تقلا می کند بر دیوارهای حمام بنویسد .. خون می پاشد و همه جا کلمه ای نادرست نوشته می شود و او انگشت می زند در خون تازه و گرم خویش و باز می نویسد …جا کم می آورد و تقلا می کند روی انگشتان پا بایستد تا جایی برای مصرع بعدی پیدا کند. کلمات در ذهنی که دارد آرام آرام رو به خاموشی می رود غوغا می کنند، هنوز غوغا می کنند و او فقط می خواهد این آخرین ثانیه های مانده را بنویسد …این آخرین ثانیه های هستی را …تشنه کلمات است، تشنه آن چیزهایی که در ذهنش می چرخند و شکلی ندارند، تشنه این است که آن ها را به شکلی درآورد …گاهی درنگ می کند تا نفسی عمیق بکشد و درجایی که هیچ روزنی نیست چشمانش را می بندد و باز می کند …نه، بکتاشی دیگر نیست، فقط کلمه است، کلمه، و ابتدا کلمه بود وکلمه خدا بود … خدا بود، کلمه خدا هست…
نمی دانم آخرین کلمه ای که رابعه نوشت چه بود و یا آخرین کلمه ای که می خواست بنویسد …اما فکر می کنم آخرین کلمه اش را بر هوا نوشت چون از شاعری چون او، از شیدایی چون او بعید است که ثانیه های بین بی رمقی و مرگ را از دست داده باشد، نه، او حتما نه با انگشتانش که با حرکت مژه هایش آخرین کلمه را در هوا نوشته … نوشته عشق …نوشته عاشقی …نوشته نوشتن …نوشته شعر، شعر، شعر…
و حتما گوشه لبش لبخندی بوده از رضایت، از هم آغوشی بی دریغ واژه ها…لبخندی که بر لب من هم هست برلب شما هم که بر دیوار می نویسید، بر دیوار فیس بوک ..می نویسم خرابم، خراب عاشقی ……
ما سرگردان کلمه ایم، ما سرگردان واژه ها. ما برای نوشتن در وطن خود مکافات ها کشیده ایم و غریب مانده ایم، ما برای رویاهای خود شلاق ها خورده ایم…
شب های سختی بود، خیلی سخت …بارها صدای خودم را شنیدم که می پرسید: چرا؟ چرا به سراغ من آمدی؟ بارها به او قول دادم که قصه اش را همه جا بگویم، و عاقبت نیمه شبی جلوی صفحه کامپیوتر بهت زده ایستادم …ای وای …من هم چهارده سال است روی دیوار می نویسم …من هم چهارده سال است درتبعیدم …من هم سال هاست که رگ گردنم را زده اند، یک دست بر گردن با دست دیگر واژ ها را را ردیف می کنم، من هم بردیوار فیس بوکم می نویسم، جایی که تبعید شده ام، جایی که ناگزیرم بنویسم ….چون اجازه عاشقی به من نمی دهند، درها را تا می توانند بسته اند، گل گرفته اند. برادر حارث دارد آخرین تقلاهای تاریخی اش را می کند اما من در قرن بیست و یکم هستم و برادرحارث دیگر زورش به کشتن من نمی رسد. برادر حارث این را باید بداند …بداند.
بکتاش خیلی وقت است که از چاه گریخته، او از سرنوشت رابعه اگاه است و از سرنوشت منی که روی دیوار فیس بوکم می نویسم، و از سرنوشت شما، و او عاقبت حارث را برای همیشه از تقلاهای بی سرانجامش باز خواهد داشت.
می دانم که می رود، همان طور که بکتاش به سراغ حارث رفت، هزار سال پیش، و بکتاش می آید نه برسر قبرمن، که در کنار من، می نشیند می نشنید تا با هم عاشقی کنیم. عاشقی می کنیم … چون بکتاش تخیل من است رویای من. تخیل خلاق رابعه بود… بکتاش بهانه ای برای نوشتن بود بهانه ای برای داستان نویسی من … مرد اثیری من است بکتاش که حارث قصد جانش را دارد تا من همچون بز اخفش سر به فرمانش بگذارم …نه من عاشقی می کنم با بکتاش مرد اثیری مرا هیچ کس نمی تواند ازمن بگیرد حتی اگرمجبور شوم بر دیوارهای اینترنت بنویسم. نه …نمی تواند حارث تخیل مرا از من بگیرد…نمی تواند.
بسیار زیبا نوشته اید خانم روانی پور! درود بر شما! چه بسیار رابعه ها که بدست حارث ها خونشان ریخته شد و یا اگر زنده ماندند دیوانه گی سالیان سال زندگی شان را با درد و رنج رقم زد. اما به برکت زمانه ای دیگر که امروز است شانس رهایی از بند حارث ها افزایش یافته و از بند جنون نیز می توان رهایی یافت! .و نوشته ها فضایی لایتناهی دارند و اگر رابعه ها بخواهند بنویسند – در آن جایی که حارث هاحاکم نیستند – میتوانند ، میتوانند و میتوانند