داستان های برگزیده آکادمی داستان گردون زیر نظر عباس معروفی

روی تخت نشسته‌ام و سعی می‌کنم وزن سرم را روی بدنم تحمل کنم. همان سری که می‌بایست دو ساعت پیش از وزنش راحت می‌شدم. شاید احمق باشم، یا ناشکر. هر زندانی دیگری بود در شرایط من جشن می‌گرفت مثل داستایوفسکی. حالا زنده مانده‌ام. دعاهایم اجابت شده. اما من، این من لعنتی دیگر هیچ میلی به زندگی ندارد.

توی سرم دنگ دنگ می‌کند. انگار کسی زنگ خدایان را به صدا در می‌آورد. مثل تو که ویرت گرفته بود تک تک خدایان هندو را از خواب بیدار کنی. به چند معبد رفتیم؟ چند خدا را بیدار کردیم؟ شیوا، کریشنا، ویشنو، لکشمی، کالی… شاید از همان روزهای ماه عسل‌مان هم پیش‌بینی کرده بودی برای زنده ماندن به بیش از یک خدا محتاج می‌شوی.

آخ روشنک، روشنک. می‌دانم، خوب می‌دانم که تو فکر بخشش را در ذهن پدرت کاشتی. کار خودت بود، اگر نه او که تا دیروز به خون من تشنه بود چطور حالا می‌باید بالای آن چهارپایه‌ی لعنتی هوس بخشش کند؟ تو بودی. تو آنجا بودی. در آن اتاق منحوس. در تک تک ثانیه‌های دیشب وجودت را نزدیکم حس می‌کردم. انگار زیر نظرم گرفته بودی. وقتی ساعت سه صبح آمدند دنبالم، وحشت کرده بودم و تمام تنم می‌لرزید. مثل تو. تو هم می‌لرزیدی. میان دستانم می‌لرزیدی و این لرزیدنت پشیمانم می‌کرد. لعنت بر لرز. شاید امروز هم لرزیدن من پدرت را پشیمان کرد.

باز زنگ می‌زنند. نمی‌دانم خدای دیگری در معبدی حتا در معبری بی عابر مانده که در سر من زنگی برایش نواخته نشده باشد؟ تو خدایان را بیدار کردی. تو آنها را امروز به جان من انداختی که زنده نگاهم دارند. صبح پدرت زودتر از من آمده بود. منتظرم روی آن صندلی فلزی نشسته بود. با همان ته ریش همیشگی. جوری نشسته بود که مرا نبیند، یا حداقل صورتم را نبیند. سرش پایین بود. کت و شلوار لابد پوشیده بود. می‌دانی پدرت را حتا در رختخواب هم نمی‌شود بدون کت و شلوار مجسم کرد. اما پیراهنش سیاه بود، این را دیگر خودم دیدم و فکر کردم از مرگ تو که دو سال گذشته حتماً برای مرگ من سیاه

طرح از محمود معراجی

طرح از محمود معراجی

پوشیده. ناسلامتی دامادش بودم.

چقدر آدم توی این زندان است. چقدر صدا هست. امروز که از حیاط روی دو پایم به سمت سلول بر می‌گشتم حتا خورشید هم از دیدنم متعجب بود. نورش را جوری به صورتم پاشید که فکر کردم حالاست که کور شوم. اما نشدم. امروز انگار روز زنده بودن من است. احساس رویین‌تنی دارم. البته رویین‌تن که چه عرض کنم، بیشتر سگ‌جان شده‌ام. می‌دانی از کی؟ از همان وقت که تو را کشتم. تو مجبورم کردی. گفتی: «خودت قول دادی.»

قول داده بودم. قسم خورده بودم. قسم خورده بودیم. تقصیر تو بود. یادت می‌آید. شب کویر بود. آسمان انگار روی سرمان باران ستاره می‌ریخت. باران شهاب سنگ. تو گفتی: «بیا هم‌قسم شویم.»

گفتم: «ما که قسم خوردیم. یک بار ازدواج کردیم برای هفت پشتمان کافی است.»

به خنده‌ی من اخم کردی: «آن را نمی گویم. منظورم قسمی جدی‌تر است. چیزی مثل کمک به مرگ.»

گفتم: «دیوانه شده‌ای؟»

خندیدی. خنده‌ات سنگ را هم نرم می‌کرد. طنینی داشت که مرا مجبور می‌کرد هرچه تو می‌خواهی انجام دهم. انگار مسخ شده باشم. صدای خنده‌ات مانند صدای زنگ خدایان بود. حالا می‌فهمم که چرا برای خدایان زنگ می‌زنند. می‌خواهند آنها را هم مسخ کنند. وادار کنند به اجابت، همان‌طور که من وادار شدم، با تو هم‌قسم شدم. اما آن موقع اطمینان داشتم که من قبل از تو می‌میرم. چه می‌دانستم همه‌ی آمارهای دنیا برای ما وارونه است. زنانی که همیشه حداقل پنج سال بیش از مردان زنده می‌مانند به ما که می‌رسد در سی سالگی تومور می‌گیرند. سرم درد می‌کند. شاید آن غده‌ی لعنتی بالاخره تصمیم گرفته از سر تو متازتاز کند به سر من. پس آن لفظ همسر به چه درد می‌خورد اگر مرضش تنها در حرف “ه” اش بماند به “م” نرسد.

تو درد می‌کشیدی. مثل امروز من. و دکترها مثل همیشه هیچ کاری از دستشان بر نمی‌آمد. خودش گفت، خود دکتر گفت که به جای علم او به تریاک پناه ببریم. یک عدس در چای شیرین. شیرین تا تلخی رشد آن غده‌ی کوفتی را نفهمی. اما تو می‌فهمیدی. پدرت ولی نمی‌فهمید. تسبیح می‌انداخت و راضی بود به رضای خدا. اما طبق گفته‌ی پزشکت دو ماه دیگر مانده بود تا راضی شود. توی آشپزخانه بودم که تو آمدی. هول شدم. سعی کردم اشکم را پاک کنم و لیوان چای شیرین کرده را ریختم. گفتم: «چیزی می‌خواهی؟»

گفتی: «آره. مرگ.» گفتی: «خودت قول دادی.» گفتی که دیگر طاقت نداری. گفتی می‌خواستی زندگی کنی، نه زنده باشی، مثل علف. سرت درد می‌کرد. رفتی. لکه‌ی چای از روی میز شیشه‌ای راه گرفته بود و مانند آبشاری باریک بر زمین می‌ریخت. مثل زندگی تو که هر چه می‌کردم از بین انگشتان من می‌ریخت. نشستم همان‌جا و تا چکیدن آخرین قطره‌اش را نگاه کردم و بعد با تلخ‌ترین چای دنیا آمدم کنارت. تو را نگاه کردم که با دستی لرزان تا قطره‌ی آخرش را سر کشیدی. لب‌های ترک خورده‌ات را پاک کردی و مرا بوسیدی و دوباره دراز شدی.

قول من قول بود. حرفم حرف بود. اما تو امروز ثانیه به ثانیه مرا دنبال کردی. تمام شب می‌ترسیدم. هزار بار آرزو کردم زنده بمانم. چقدر شجاع بودی. تک تک رویاهایم را با خودم دوره کردم و برای تمام لحظه‌هایی که قرار بود در آنها نباشم اشک ریختم. تمام حواسم انگار تازه بیدار شده بود و می‌خواست به جای همه‌ی عمر گذشته و آینده‌ام زندگی کند. گوشم صدای دلی دلی سلول‌های آن‌سوی راهرو را هم می‌شنید و چشمم سایه‌ی زندانبان را آن‌سوی در آهنی می‌دید. باور نمی‌کنی اما من بوی نعنا داغ آش پیرزنی بیرون از زندان را حس می‌کردم. چقدر بیهوده برای خودم دل سوزاندم. منی که قرار بود به این زندگی نکبتی بی تو همچنان ادامه دهم.

وقتی به سراغم آمدند تمام راه صدای پای تو پشت سرم می‌آمد و من مدام برمی‌گشتم تا تو را ببینم. مأموری که دنبالم آمده بود فکر کرد می‌خواهم با اتاقم خداحافظی کنم. هه. با اتاقم. پزشک زندان که معاینه‌ام کرد زیر لب فحش می‌داد. از چشمان پف کرده‌اش انزجار می‌بارید. زبان چشمش را حالا می‌فهمم. او هم از دست خودش خسته بود. تو آنجا بودی و با ما به اتاق اعدام آمدی. معذرت نخواستم. من فقط کاری را کرده بودم که تو می‌خواستی. تو اما کنار پدرت ایستاده بودی. مثل روز خواستگاری. و من باز فکر کردم که تو چقدر به پدرت شبیه هستی. من از چهارپایه بالا رفتم ولی چشمم به تسبیح شاه‌مقصود پدرت بود که همچنان دانه دانه می‌چرخید که یک دفعه نخش پاره شد. تیک تیک تیک تیک. کار خودت بود. نمی‌خواستی من به این زودی پیشت بیایم. دوری و دوستی و من از همان لحظه از زندگی پشیمانم.

صدای زنگ خدایان می‌آید.