شوهر من یک تمساح است. الان مدت‏هاست از او برای تزئین خانه استفاده می‏کنم. یعنی از وقتی چند تا میهمانی رفته‏ام و دیده‏ام که آدم‏ها‏، اتو‏ها‏ی ذغالی را توی بوفه ظرف‏هایشان می‏گذارند، یا چراغ نفتی‏ها‏ی پنجاه سال پیش را توی اتاق پذیرایی کنار تلویزیون‏ها‏ی چهل اینچ آویزان می‏کنند یا صندوقچه‏ها‏ی مادربزرگشان را آورده‏اند وسط اتاق، رویش پوست پلنگ انداخته‎اند و یک دیزی سنگی هم رویش گذاشته اند، فکر کرده‏ام یک تمساح هم می‏تواند تزئین قشنگی باشد برای خانه.

تمساحم را گذاشته‏ام کنار یک چراغ پایه بلند بلژیکی، روی یک کاناپه سبز دراز که مخصوص خودش داده‏ام درست کنند. گاهی هم می‏گذارمش روی میز ناهارخوری.

این که چطور شد من زن یک تمساح شدم، قصه خیلی طولانی و پیچیده‏ای ندارد. همین جوری شد دیگر. خود به خود پیش آمد. به قول خاله خانباجی‏ها‏: پیشونی، کجا منو می‏شونی!

انگار جنگ بود. بمب روی سرمان می‏ریختند. عقلمان درست کار نمی‏کرد. همه بیخودی زن می‏گرفتند، یا شوهر می‏کردند. می‏ترسیدند بمب روی سرشان بیفتد و ناکام از دنیا بروند.

یکی از همان روز‏ها‏ همسایه‏مان که خانم محترمی‏ هم بود، درآمد و به من گفت امشب چند تا میهمان دارم. یکی هم هست که از خارج آمده و خیلی باشعور است. بعد هم گفت دلم می‏خواهد تو هم بیایی. این را جوری گفت که معلوم بود قصدی دارد. نمی‏دانم طفلک چرا خودش را موظف می‏دانست برایم شوهر پیدا کند. خیلی‏ها‏ هم همین تلاش را کرده بودند، ولی بی‏فایده بود. من زشت بودم. واقعا تا دلتان بخواهد، و تا دل هیچ دختری نخواهد، زشت بودم. بی‏دست و پا و خنگ هم بودم. خلاصه پدیده‏ای بودم توی دختر‏ها‏ی فامیل و محله.

ناچار بودم بروم و باز هم شانسم را امتحان کنم. باباجان و مامان جانم با ناامیدی نگاهم کردند و گفتند برو…

شب یک بلوز بافتنی آبی پوشیدم که پرنده‏ها‏ی سفید رویش بود. داشتند پر می‏کشیدند. مامان جانم برایم بافته بود. بعد توی آیینه مردد خودم را نگاه کردم. با آن دماغ گنده و قد کوتاه و ماه گرفتگی کنار گوشم هیچ امیدی به وسایل آرایشی هم نداشتم. بنابرین گفتم باداباد. همین است که هست دیگر. تنها امیدم به فضل و کمالاتم بود که خیلی هم به آن مباهات می‏کردم. فامیل‏ها‏ و دوست و آشنا‏ها‏ هم برای اینکه کراهت منظرم را پشت فضل و کمالاتم پنهان کنند، همه جا می‏نشستند و می‏گفتند: ماشاالله خیلی کتابخونه…

خلاصه آن شب با بلوز آبی، با پرنده‏ها‏ی سفید و دماغ گنده و ماه گرفتگی‏ام، کتاب نقد حکمت عامیانه سیمون دوبووار را زیر بغلم زدم و رفتم میهمانی. حالا از آن کتاب هیچ چیز یادم نیست. همان وقتش هم گمانم چیزی ازش نفهمیده بودم، ولی به هر حال کتاب نقاب خوبی بود برایم. مثل نقاب‏هایی که زنان کریه‏المنظر اقوام سومری آن ته‏ته‏ها‏ی تاریخ توی قلعه‏ها‏ی تو در تو، روی صورتشان می‏زدند.

وقتی وارد میهمانی شدم، قلبم تند می‏زد. به میهمان‏ها‏ نگاه نکردم. به جمع سلامی‏ دادم و گوشه‏ای نشستم. خانم میزبان مرا به میهمان‏ها معرفی کرد: دوست جوان من انسی جان، یک دختر واقعا با شعور. بعد هم میهمان‏ها را به من معرفی کرد. از هیجان و خجالت اسم هیچ کدام به خاطرم نماند. فقط منتظر بودم ببینم جفت محبوب من، همسر دلخواه من کیست. آدم‏ها‏ی زیادی آنجا بودند، ولی من اصلا نمی‏توانستم حدس بزنم کدامشان خود اوست.

خانه دوستم یک آپارتمان کوچک بود و نمی‏دانم چطور آن همه آدم آنجا جمع شده بودند. راحتی‏ها‏ و صندلی‏ها‏ را کیپ هم گذاشته بودند و یک میز دراز هم جلوی آنها. رویش خوراکی و اینها بود. من روی یک صندلی نشسته بودم و به میز نزدیک بودم. میزبان چای آورد. من برداشتم ولی از هلم قاشق را زمین انداختم. خم شدم تا قاشق را بردارم که… ناگهان زیر میز او را دیدم، بعله یک تمساح. جیغ کشیدم و فنجان چای و نعلبکی هم توی دستم شروع به لرزیدن کرد. همه خندیدند. خیلی راحت. خانم میزبان هم در آمد که: ای وای، انسی جان یادم رفت آقای تمساح را معرفی کنم، آخر ایشان خیلی خجالتی هستند و همیشه جایی قرار می‏گیرند که دیده نشوند.

طرح از محمود معراجی

سرم را خم کردم تا درست تمساح را ببینم. زیاد بزرگ نبود شاید به دو متر هم نمی‏رسید. من شنیده بودم تمساح‏ها‏ به شش متر هم می‏رسند. ولی خوب آرواره‏ها‏ و فکش واقعا خیلی بزرگ بود. جوری بود که آدم فکر می‏کرد یک لبخند دائمی‏ دارد. پلک‏های نیمه بازش هم روی چشم‏ها‏ی بیحال و خونسردش افتاده بود. روی هم رفته بی‏آزار و مهربان به نظر می‏آمد. با خودم فکر کردم یعنی آیا جز او من انتخاب دیگری هم می‏توانم داشته باشم؟ بعد به وضعیت شکل و شمایلم فکر کردم.

آقای تمساح به من خیره شده بود. با آرامش و مهربانی نگاهم می‏کرد. اصلا به نظر نمی‏رسید به نظرش زشت آمده باشم. من همان طور مات و متحیر مانده بودم که میهمانان شروع کردند به تعریف از آقای تمساح:

ـ آقای تمساح تازه از نیوزیلند آمده‏اند.

ـ فقط آب‏های آنجا به ایشان سازگار است…

ـ  وقتی در کمال آسایش در آن آب‏ها غوطه‏ور بودند، اشتباها با تور‏ها‏ی صیادی گرفته شدند و به آب‏های اقیانوس هند منتقل شدند.

ـ اما در عوض آنجا فرصت خوبی برای گشت و گذار پیدا کردند.

ـ بعله، ایشان از هند به نپال رفتند، از کاتماندو گذشتند و بعد با یک زیست شناس آرژانتینی جهانگرد دوست شدند.

ـ دوست آرژانتینی ایشان را به تبت برد، در لهاسا با یک بز بودایی دوست شدند.

ـ بز بودایی و زیست‏شناس، ایشان را به کوهنوردی تشویق کردند و سه تایی با هم، قله اورست را در پیش گرفتند.

ـ بعله، آقای تمساح می‏گویند سه تایی شان رفته بودند آنجا دنبال خدا بگردند.

هر کس چیزی گفت و من همان جور به آقای تمساح خیره مانده بودم. وقتی همه ساکت شدند سرانجام آقای تمساح آرواره بزرگش را باز کرد و خیلی آرام از من پرسید: راستی اسم شما چه بود؟ من دهانم خشک شده بود ولی به زور گفتم: انسی. آقای تمساح گفت: چه اسم قشنگی! تا به حال نشنیده بودم. می‏شود خواهش کنم با هم برویم قدم بزنیم؟ من گفتم: یعنی همین حالا؟ تمساح گفت: بله، اشکالی که ندارد؟

همه میهمان‏ها به هم نگاه کردند. خانم میزبان با خوشحالی گفت: معلوم است که اشکالی ندارد. بروید، هوا هم خوب است، همین پایین زیر درخت‏ها قدم بزنید.

با خودم فکر کردم خانم میزبان از این که دارد موجب خیر می‏شود خیلی خوشحال است. ولی آخر من چطور می‏توانستم با یک تمساح جلوی چشم مردم قدم بزنم. نگاه مهربان تمساح واقعاً قانع کننده بود و من قانع شدم.

تمساح با دست‏های کوتاه که پرده‏ها‏یی بینشان بود و دم بلند روی شکم خزید و از زیر میز بیرون آمد  و بعد همان طور خزان خزان مرا همراهی کرد.

شب بود. با خودم گفتم خدا را شکر که آدم‏ها‏ی زیادی بیرون نیستند. زیر درخت‏ها‏ قدم می‏زدیم. تمساح به بوته‏ها‏ی کوتاه که می‏رسید برگی می‏کند و می‏خورد. بعد گفت: می‏بخشید من گیاهخوارم. توی میهمانی هم شام نخوردم، حالا کمی‏ گرسنه‏ام. بعد گفت: از نظر شما که اشکالی ندارد؟ من گفتم: نه. و فکر کردم لااقل این خطر را ندارد که بعد‏ها‏ مرا بخورد. بعد گفت: می‏دانید شما خیلی زیبا هستید. گفتم: من؟! و باز هم فکر کردم خوب معلوم است دیگر، فقط یک تمساح می‏تواند این را به من بگوید. تمساح گفت: این ماه گرفتگی کنار گوشتان واقعا ملاحت زیادی به صورتتان داده. سعی می‏کردم توی ذهنم قضاوتی در موردش نکنم ولی نمی‏توانستم. باز هم فکر کردم یک تمساح زبانباز، خل و خنگ! خدایا چه سرنوشتی! برای این که بفهمد به این سادگی‏ها‏ فریب نمی‏خورم گفتم: من به زشتی خودم واقفم. تمساح به زحمت تنه و کله‏اش را بلند کرد و به آسمان و ماه که همراه ما می‏آمد نگاه کرد و گفت: می‏دانید، زیبایی توی خود آدم‏ها‏ست. با خودم فکر کردم باز از همان چرت و پرت‏ها‏ی همیشگی. گفتم: این را همه می‏گویند ولی دروغ می‏گویند. گفت: ببینید، من همیشه فکر می‏کنم سه تا شاهزاده رفته‏اند توی وجودم: شاهزاده هملت، شاهزاده دانمارک، شاهزاده میشکین، شاهزاده روسی و شازده کوچولو، شاهزاده‏ای از سیاره‏ای دیگر، می‏فهمید که…؟ هر سه تاشان زیبا بودند و  یک جورهایی سودایی بوده‏اند دیگر، مگر نه، حالا گیرم زیبایی‏شان و سوداهایشان با هم فرق می‏کرد.

به ریخت و قیافه‏اش نگاه کردم و آه کشیدم.

بعد گفت: شما چه کسانی توی خودتان دارید؟ تا آن وقت کسی چنین سئوالی از من نپرسیده بود. گفتم: خوب… شاید یک کم آلیس سرزمین عجایب، یک کم پی پی جوراب دراز و یک کم شنل قرمزی و یک کم گرتل بیچاره خواهر ‏ها‏نسل.

آرواره‏ها‏یش را کامل باز کرد و مثلا خندید. این طور به نظر می‏رسید. من ترسیدم. گفت: آفرین! دیدید؟ بالاخره هر کسی یک کس‏ها‏یی تو خودش دارد. من گفتم: ولی معلوم نیست اینها زیبا بودند. تمساح گفت: اختیار دارید، این‏هایی که شما گفتید همه‏شان همه چیز داشتند. آلیس باهوش بود، شنل قرمزی زیبا و مهربان بود، پی پی شجاع و جسور بود و گرتل صبور و فداکار بود. می‏بینید! شما همه اینها هستید!

من با خودم فکر کردم انگار چاره ای ندارم جز این که به طور جدی به تمساح فکر کنم.

بعد پرسیدم: شما واقعا بودایی هستید؟

گفت: والله چه عرض کنم، خودتان تصور کنید یک تمساح چه دین و آئینی می‏تواند داشته باشد؟ من با دوستم که یک زیست شناس بود و مرا نجات داده بود و یک بز لهاسایی، داشتیم می‏رفتیم اورست، همینجوری. بعد یک سگ مرا گاز گرفت و مردم آنجا مرا بردند توی معبد و یک چای مخصوص بهم دادند و گفتند توی چشم‏ها‏یم یک چیزی‏ست. بعد که آمدم اینجا همه فکر کردند من بودایی هستم.

نگاهش کردم و گفتم: آها! پس این طور. می‏شود بپرسم اصلا ًتوی نیوزیلند چه کار می‏کردید؟ و بعد هم، چرا از اینجا سر درآوردید و تازه چطور این قدر خوب به زبان ما صحبت می‏کنید، ببخشید که اینقدر سئوال کردم. تمساح آهی کشید و گفت: ای وای، پس من اصلاً فراموش کردم بگویم که من اولین شاهزاده‏ای که در وجودم احساس کردم شازده احتجاب بود، و بعد شاهزاده‏ها‏ی دیگر را در خودم کشف کردم و برای همین رفته بودم به دوردست‏ها‏ تا جست و جویشان کنم. برگشتم اینجا چون باید برمی‏گشتم. بعد گفت: می‏فهمید که. توی زندگی خیلی اتفاق‏ها برای آدم می‏افتد. من گفتم، همین طوری گفتم بدون این که واقعا فهمیده باشم: بله می‏فهمم.

او گفت: شما خیلی انعطاف‏پذیر و مهربان هستید. گفتم: متشکرم. بعد او گفت: با من ازدواج می‏کنید؟

و این طور شد که ما با هم ازدواج کردیم. اوایل واقعا سخت بود. وقتی با هم توی خیابان راه می‏رفتیم دختر‏ها‏ می‏گفتند: وای چه بانمک! پیرزن‏ها می‏گفتند: خدایا توبه! مردها هم می‏گفتند: همین است دیگر!  دنیای ما !

حالا بعد از بیست و پنج سال دیگر عادت کرده‏ام. خیلی با سر و صدا غذا می‏خورد. خیلی گوشه‏گیر است. یا وان حمام را اشغال می‏کند یا کاناپه بزرگ را. طبیعتاً هیچ دوست و آشنایی نداریم چون هیچ کس نمی‏خواهد با زوجی مثل ما معاشرت کند، ولی خب او هنوز فکر می‏کند سه یا شاید چهار تا شاهزاده توی هیکل کریهش هست و من هم با وجود او دیگر در این سن و سال زشتی‏ام را فراموش کرده‏ام و فکر می‏کنم همیشه آلیس و شنل قرمزی و گرتل و پی‏پی جوراب دراز  هستم. همه چیز خوب است و ما راضی هستیم.