نیستالوژیا سی و سه
نمی توانم چیزی بخوانم
چون بطور کلی بی سوادم
نمی توانم متن های فلسفی را بفهمم
چون در مقابل اصطلاحات ِبغرنج کورم
علم از مقابل ِچشمم همیشه فرار می کند
و شعر شرم می کند تا مقابل ِچشمم قرار می گیرد
از درک ِمنطق در داستان های کوتاه عاجزم
و از مقالاتی سیاسی فقط کلماتی سیاه می بینم
مابین ِکلمات ِسیاه از سکوت های سفید
بیشتر خوشم می آید
تا آبی بنوشم بروم خودم را سبک کنم
در اتاقکی تک نفره که آیینه ای در آن
گاهی موهام را شانه می کشد
به صورتم آبی می پاشد
و می رقصاند حباب ها از صابون
در دست از سرانگشت تا چشم
و بر که می گردم به بی سوادی هام
چون به طور کلی بی سوادم
خنده ام نمی گیرد از این که
رمانی می بینم بر میز بیش از سیصد صفحه
چون خوشحال می شوم که نمی توانم بخوانمش
هفده کتاب ِنخوانده دارم از شیدا*
با بیش از صد و هفتاد نقد و نگاه
به بیش از هزار و هفتاد شعر و قصه
و داستان های دراز نفس و چشم کور کُن
و بیان ِصدها نظریه و باز گشودن ِصدها صدا از گره های کور
که خوشحالم هیچ کدام را نخوانده ام
بی سوادی نعمت ِبزرگی است
تمام پیامبران بی سواد بودند
و من پیامبر ِهمه بی سوادهای جهانم
که تفکر همه باسوادها را تباه می کنم
مثه همه سوت هایی که هر ثانیه می شنوم
و افتخار می کنم که شفاهی بگویم
هر چه سواد است از گوشی می گیرم
از گوش دیگر بلافاصله تبخیر می کنم
من بارانی از بی شمار الفباهایم.
* بهروز شیدا: منتقد و پژوهش گرمقیم استکهلم / سوئد
نیستالوژیا سی و چهار
پاینده باد شعر
زنده باد شاعر
و جاری باد آن لحظه که احساس
بداهه می شود نرم و روان و …
می لولد از لای انگشت های کرمکی
می بارد از آسمانی آفتابی بارانکی
و بی تردید شک ها را پشت ِسر می ریزد
یقین هم زیباست
در آنچه رو به سوی تو نوشته و
سکوت ِتو را تحسین می کند
وقتی حرفی نمی زنی که این یکی خوب تر است
از آن یکی که گنگ تر بوده یا
از آن یکی تر که خیس از اشک های جدایی…
پس از سال های سال تمرین های هر روزه
بعد از سال های سال سکونت در تنهایی های اجباری
و نت به نت پیمودن ِیک ارکستر نغمه
هر سازی دقیق تر خود را نوا می کند
عاشقانه هاش را لطیف تر
خشم هاش را خشن تر
و میان ِاین دو تناقض
تولد تا مرگ را صبورتر
شعر هم شاعرش را چنین تمرین می دهد
کلمه به کلمه پوسته را دریدن
هسته را واکاویدن
جمله به جمله نفس های به هم پیوسته را
بدون ِشمردن های غیر ضروری افشاندن
و آن آخرین نفس ِنقطه پایان ِیک مرگ
و ادامهٔ یک تولد در جادهٔ تاریخ
این جاده ارث ِپدر نیست که به بن بست برسد
این جاده ارث ِمادر است که تکرار در تکرار
زنده باد شعر می گوید
و این خنده دار است
پاینده باد شاعر
و این خنده دارتر است
از این خنده ها که بگذریم
تلفیق ِهنر با زنده گی بغرنج تر است
سایهٔ درختی که نوری گرداگردش
هر دقیقه جا خالی می دهد
و شاعر را در شعرش غرق می کند.
نیستالوژیا سی و پنج
باور نمی کنم
زنده گی های نو در وطن های معاصر
خیلی عالی تر از زنده گی های کهن
در وطن های از یاد رفته باشد
یا انسانی تر یا بامعناتر یا آزادتر
هرچه زمین پیرتر می شود
و جنگل ها و رودهای ترانه خوان و
پروانه و پنگوئن و مار ماهی های مقدس کمتر
و آدم ها بیشتر می شوند
جنگ ها و بی رحمی ها گسترده تر
ورشکسته گی ها و بی خانمانی ها افزون تر
ویروس ها دهشتناک تر و
غارت ها و حقارت ها جبران ناشدنی تر و
مهاجرت ها و تجاوزها بی دلیل و با دلیل…
خبرهای شنیدنی را با خبرهای دیدنی مقایسه کنید
باور نمی کنم
مذاهب ِنو در دین های مدرن
رحمانی تر از مذاهب کهن در دین های قدیمی باشد
هنوز هر دینی که می سازیم
سریع خونریز می شود
باقی ماندهٔ آزادی های آرمانی را می کشد
و درون های پاک مانده را آلوده می کند
مثه گنداب روهای عمومی
که از وسط ِپادگان های نظامی می گذرد
از این باور نکردنی ها می توانم
فاکت ها قصه ها شعرها و تصویرها
به اندازه تمام موزه ها و جشنواره ها
و اعتراضها و سرکوب ها بیاورم
و تو از عشق بی زار بشوی و گریه کنی
و از دوستی ها دست بشویی و
بر ابری که روی چترت می بارد
نفرین کنی از همان نفرین های جانانه
که هر فحشی را ذلیل می کند و
فراری می دهد به اقصیٰ نقاط ِنامسکونی
اما این راهم باور نمی کنم
نرخ های گرانی دارد
قیمت هایی باور نکردنی
سفینه و فضایی در افلاک می خواهد
تنفس در کالبدی که در مخیلهٔ بودا نمی گنجید
تا خسته نشدید از این همه بدخبری
هر که برود به قفسی از آن ِخویش
دگمه ای باز کند راحت باشی بدهد
به اندامی که در طول ِتاریخ
تغییری نکرده و نمی کند
به همین دلیل دلیل ها
در تنهایی ها می تراشد .
نیستالوژیا سی و شش
تسلیم شد
و مفاد ِشکست را بی چون و چرا پذیرفت
همیشه نیمهٔ دوم همین طوری می شکند
دست ها را همین جوری بالا می برد
ناراضی و کج و کوله و مکار
تا در اولین فرصت بر گردد
و نیمهٔ اول را لت و پار کند
در نیمه دوم شرارت نیست اما شر هست
حقه بازی نیست اما از حقه زدن لذت می برد
میل دارد که گاهی شکار کند و عاشق بشود
ولی عشق های شکاری از زخم ها می ترسند
اگرچه مال اندوز نیست اما اشیا کوچک ِقیمتی
آینها را بیشتر دوست دارد از اشیا بزرگ ِضروری
حاضر است برای بلعیدن ِیک پیراشکی خیکی
نزدیکترین یارش را لو بدهد و فدا کند
و بعد که پیراشکی به باد تبدیل می شود
در مستراح تنهایی به یاد ِیارش سکوت کند
یک دقیقه در درون آواز نخواند ریلکس آروغ نزند
مایل است هر منطقی را بی آبرو کند
اما در مناطقی که ارزان براش تمام شود
وانمود می کند از آزادی های طبیعی به وجد می آید
ولی به باغ های وحشی با بلیط های مجانی
بیشتر علاقه دارد و از دیدن ِقفس ها
نفس اش تازه تر می شود و نازش را هم می کشد
در مقابله با زور بی تردید اعتراض نمی کند
بی شک جا خالی می دهد از پشت ِمظلوم
تا بشکند و از روی شکسته هاش بی خیال بگذرد
برای وفاداری تره خورد نمی کند
اگر یک لیوان آب در کویری تشنه باشد
همان را می نوشد تا قطرهٔ آخر و
بعد بر نعش ِکویر الکی می گرید و الکی
زیباترین کلمه ای که بی آن نشئه نمی شود
و در آخر خاطر نشان کنم که دیده ام
کلیدی اگر جا بماند در یکی از قفل های نیمهٔ اول
قفل و کلید را با هم کش می رود
صبر می کند تا موقع مناسب فرا برسد
آنگاه نیمهٔ اول را غافلگیر می کند و
قفل بر قلبش می زند و
کلید را قورت می دهد
این آخرین فرصت است که از دست می رود
من بارها به سرانجام این مناسبت رسیده ام
و نتوانسته ام از فراز آن به آسانی فرار کنم
تو هم نمی توانی به راحتی از فرازش بپری
در این مکان چنان با چنین چفت می شود
که نیمهٔ اول و دوم یکی می شوند
اگرچه با مرگ هنوز فاصله ها را
دست بر قضا کمتر و بیشتر نمی کنند .
November 2020
ریچموند هیل / کانادا