حالا من را باش که کیلومترها دور از تو انگ گذارم میافتد به یک کافه ایرانی. از سردرش که نفهمیده بودم از بس حواسم پرت بود. گفتم خب اینجا یک جای دنج است توی این شهر مونترآل که پر از کافهها و پیاده روهای شلوغ است. مثل آن شهر لعنتی آنگلوفون نیست با فقط یک خیابان “یانگ”، درازترین خیابان مستقیم جهان، که انگار تا خود قطب شمال پیش رفته است.
از ظهر افتاده بودم توی این شهر به پرسه زدن. دخترک از پشت پیشخوان قهوه را میآورد و روی میزم میگذارد. چشمهایش من را به یاد حالتی از چشمهای تو میاندازد. میبیند اما نگاه نمیکند.
” تا از در وارد شدین فهمیدم که ایرانی هستین.”
دخترک باریک و بلندی است. درست تشخیص داده بود. دلم میخواهد بهش بگویم، ” اِه..جدی؟” باید ریشم را امروز اصلاح میکردم. شاید بایست وقتی با تو بودم ریشم را هر روز اصلاح میکردم. موهای سینهام را هم میزدم. کاش به من گفته بودی. باید همان اول همه چیز را میفهمیدم. عشق آدم را کور میکند. قیافه من داد میزند که باید مال یک جایی باشم. توی وطنم هم که بودم همیشه مال یک جای دیگری بودم. معشوقهات که یک بار این را گفته بود:
You mean that ethnic guy?””
اون یارو، اون غربتی را میگی؟
من را باش که آمده بودم اینجا که همه چیز را فراموش کنم و تا قبل از آن که یک سنت توی جیبم را هم خرج کرده باشم، ته کارت اعتباریم را بالا آورده باشم، یک هفت تیر بخرم و گلولهای را توی شقیقهام خالی کنم. حالا ماندهام شقیقه چپ باشد یا راست؟ شوخی نمیکنم. این قشنگترین نحوه خودکشی است که تا به حال دربارهاش خواندهام. میدانم تا وقتی برگردم به آن شهر دیگر حتما شغل کتابداری پاره وقت را هم از من گرفتهاند. برای این جور کارها نه مرخصی میدهند و نه میفهمند که یک مسافرت چند روزه برای فراموشی، یا حتا برای خودکشی، گاهی برای یک نفر لازم است. راحت شغل آدم را میگیرند به همان راحتی که عشق آدم را از دستش درمی آورند. اما نمیشود آدم هم عشقش را از دست بدهد هم کارش را. نه عزیزم کار من دیگر از کار گذشته است.
کاش از همان اول فهمیده بودم. تو رنگ پوستت کم کم داشت تغییر میکرد. دیگر بوی پوست خودت را نمیدادی. بوی بخورات آن زنک بود. حالا داری با او چه میکنی؟ لابد صرف یک سالاد کاهو با تخم آفتابگردان و نمیدانم چی با شراب سفید به دنبال یک عشقبازی طولانی بعدازظهر… در عمرم فکر نمیکردم از شراب سفید اینقدر متنفر بشوم وقتی میدیدم که آن لزبین وقیح نرم نرم با تو مینوشد و فرت و فرت برای خودش و برای تو علف میپیچد در حالی که دود سیگار را از پنجاه قدمی هم تحمل نمیکرد. من را باش که چه غافل بودم. آدم ربایی جلو چشم آدم، به متمدنانهترین شکل؟!
چه پر است این کافه از همه آن چیزهایی که تو دوست داشتی! کاش به اندازه یک رومیزی، یک کوسن، یک شمعدان مفرغی من را هم دوست میداشتی تا کار به اینجا نمیکشید. خونم به گردن تو است.
اون چرخ خیاطی را ببین، اونجا، مادر بزرگم یکی از اینها را داشت ، مارک سینگر… یعنی آوازخوان. چقدر این اسمهای قدیمی بامزهاند… وای، وای اون چراغهای ریسه ای را نگاکن!..
بشین سر جات دختر… کور که نیستم. خودم دارم میبینم. چهار ردیف چراغهای ریسهای آویزان از سقف، و بله، یک چرخ خیاطی قدیمی هم در آن گوشه هست. این قدر حالا دور و بر من چرخ نزن… میشه خواهش کنم بشینی چیزی برای خودت سفارش بدی؟ یعنی میشود یک روزی دوباره من از تو چیزی را خواهش کنم؟..
از دخترک پشت پیشخوان میپرسی که این صندلیها را دست دوم پیدا کردهاند یا خودشان طراحی کردهاند و او با لبخندی بر لب در جواب میگوید:
” من نمیدونم. من اینجا فقط کار میکنم.”
خوشا به حال کارداران. خوشا به حال آسوده دلان…
تو این آخریها دیگر قهوه هم نمیخوردی. خدا میداند تا حالا آن زنک چه معجونهایی را به جای فنجانی قهوه واقعی برای تو تجویز کرده است. میدانم که اگر اینجا بودی حتما یک کاسه عرق بهار نارنج سفارش میدادی. با انگشت یخها را توی بهار نارنج میچرخاندی و بعد انگشت سرد بیخونت را از توی کاسه بیرون میآوردی و میکشیدی به پایۀ صندلی انگار که بخواهی ساق آن زنک معشوقهات را نوازش کنی.
چقدر لمس چوب به آدم آرامش می ده… چقدر من این حس را دوست دارم…
ول کن که نیستی. به دخترک میگویی که چقدر این میز و صندلیها با نمای دیوارهای کافه جورند. آجرهای سرخ سوخته با بندهای لخت سیمانی. یک رف چوبی را هم به دیوار نزدیک پیشخان زدهاند که رویش قوریهایی مثل قوهایی سفید و سرکنده صف کشیدهاند.
این تابلو کار کیه؟ این دوربینهای پولاروید فروشین یا فقط تزیینی هستن؟
اول عشق به چیزها بود، همه آن قشنگها، نازها، بامزهها، محشرها، معرکهها، وحشتناک بامزهها و معرکهها… فقط دیدن یک شیء زیبا، صرف این که بود، تو را غرق شادی میکرد بیآن که خواسته باشی مالک آن باشی. تو این حالت را همیشه داشتی. بعد هم عشق به تنها به آن اضافه شد. عشق به تن یک همجنس. این یکی را آن زنک به تو حقنه کرد با بخور و عود و علف و معجونهاش. بوی علف من را به استفراغ میانداخت. یکبار در جواب زنک که به من علف تعارف کرد گفتم:
“No, thanks, this is not my cup of tea”
از کنارم میگریزی و رو به دخترک پشت پیشخوان میگویی از این گرامافونها هم که دارین…
و یکی از صفحههای سی و سه دور را روی گرامافون قدیمی کافه میگذاری. انتخاب آهنگ به دلخواه مشتری است.
صدای گیتارهای یک گروه موسیقی کانتری در فضای کافه میپیچد. به جای ترنم دارند میگریند… و آواز صاف و بیغش جانی کــَش که از عشق به اسب و سگ و زن میخواند. پهن شدهای کف کافه با دامن گلدارت و کفشهایت را هم در آوردهای. اما کمر راست، خدنگ، مثل یک راهب بودایی که بر شعلۀ گذرای شمعی تمرکز کرده باشد. آن ساقهای کشیدهات را هم با قسمتی از رانها بیرون انداختهای و کلکسیون صفحات قدیمی را ورق میزنی.
او ترا دوست ندارد. تو خوشگلک احمق را فقط افسون کرده است. این را من همان اول که بهم معرفیش کردی از چشمهایش فهمیدم. بیاحساسترین تیلههای آبی رنگی که دیدهام به جای یک جفت چشم زنانه. آدم با آن چشمها نمیتواند کسی را دوست بدارد. حالا هم حتما دارد خوش خوش توی گوشات میخواند که یک بچه را هم باید به فرزندی قبول کنید. حواست هست که چه میکنی؟
کافه در این ساعت بعدازظهر مشتری دیگری ندارد. دارم سعی میکنم از شعرهای بودلر به فرانسه با کمک ترجمه انگلیسی آنها سر دربیاورم. در آخرین لحظات این کتاب دوزبانه را از کتابخانه به اسم خودم گرفتم. برش نمیگردانم. تا پیش از آنکه مشاعرم را با یک گلوله متلاشی نکردهام میاندازمش توی آبهای رودخانه سن لوران که هیچوقت نمیفهمی به کدام سمت دارند میروند. چقدر امروز پیش از ظهر حوالی اسکله کهنه این شهر به دنبال فانوس دریایی گشتم. دخترک از پشت پیشخان میآید سر میز من.
” چیز دیگهای لازم ندارین؟ همه چی خوبه؟ میخواین قهوهتون را دوباره پر کنم؟ “
اما من دلم میخواهد به او بگویم که ببخشید خانم میتوانم از شما بپرسم که چرا بعضی از شما زنها یک دفعه ما را ترک میکنید و میروید برای خودتان رفیقهای میگیرید به اسم جووآن؟.. هیچ وقت نتوانستم اسم لعنتیاش را درست تلفظ کنم. شما چه بدی از ما مردها دیدهاید که یک روز صبح بیمقدمه، خواب آلود، به آدم میگویید که تو من را نمیفهمی. هیچوقت هم سعی نکردی که بفهمی. من آن زنی که تو فکر میکنی و میخواهی باشم نیستم. هیچوقت نبودهام…دروغ گو! ناچیز! نازن!
دخترک میپرسد:
” شما حالتون خوبه آقا؟”
من سرم را برمیگردانم به طرف پنجره که رو به منظره خاکستری خیابان است تا او عاشق زار تو را نبیند با قطره اشکی که در چشمانش حلقه زده است و جانی کــَش دارد میخواند سگ وفا دارد که تو نداری…
من؟… نه، … مرسی. من هیچ چیز دیگری لازم ندارم. قهوه خوب است. این گزیده شعرهای دوزبانه بودلر هم خوب است. کاغذش چه بوی عطری میدهد. میدانی خانم عزیز این جور کاغذها این روزها دیگر پیدا نمیشود. این کتاب چاپ ۱۹۶۵ است. همه این چیزها خوبند. میزهای چوبی، صندلیها، دوربینهای آنتیک، چراغهای ریسهای و آن دسته گل توی گلدان روی پیشخان… میدانی خانم عزیز؟ یک دختری هست در تورنتو که چشمهایش حالتی از چشمهای شما را دارد. میبیند اما به آدم نگاه نمیکند، یک جور محبوبه شب که من را ترک کرده است، بانوی چیزها، سست عهد، دروغ زن، مساحق، … بودلر درباره تو چه گفت؟…
“شما حالتون خوبه؟”
آهاه… یادم رفت آن گیاهها هم خوبند که از پشت پنجره در این بعدازظهر داغ تابستان دارند به داخل کافه سرک میکشند. چه جور پیچکی هستند؟ بله، من هم حالم خوب است… و آن دسته گل که شما توی گلدان روی پیشخان گذاشتهاید! آن گلها توی گلدان اسمشون چیه؟..
چرا من هیچوقت بدون حضور تو، بدون درکنارت، اسم گلها را به یاد نمیآورم؟