“پس به راستی ما در تاریکی دست به این فیل می‌سودیم و دست هر یک از ما به هر جای آن می‌خورد گمان می‌کردیم که فیل همان‌ست: یکی رمز چیرگی و برتری اروپاییان را در آزادی‌های سیاسی و اجتماعی‌شان می‌دید و در حکومت قانون، یکی در علم، یکی در صنعت، و هیچ یک نمی‌توانست آن را در تمامیتش ببیند. دیدن آن در تمامیتش برای ما ممکن نبود؛ نهنگی به کشتی ما پهلو زده بود که هر یک از ما در تاریک ـ روشنای غروب مدنی‌مان سرش را می‌دید یا دمش را یا بالش را؛ و در این هنگامه‌ی ترس و آشوب، که همه به فکر “نجات” هستند و دست به آسمان برداشته‌اند، چه کسی را فرصت آن ست که به آرامی بپرسد: نهنگ چیست؟”

داریوش آشوری

اگر باور داشته باشیم که هر حالی برآیند گذشته‌ای است، شرایط فرهنگی و سیاسی امروز ایران را باید برآیند کدام گذشته دانست؟ خاندان پهلوی؟ ناکارآمدی قاجارها؟ تسلط دین و آئین اسلام بر گوشه‌گوشه زندگی مردم؟ ترکیب دین و دولت در طی زمان؟

برای یافتن پاسخی مناسب برای چرایی این همه زوال در فرهنگ ایران باید بیش از هر زمان دیگری به کندوکاو و کنکاش پرداخت. با نیم‌نگاهی به گذشته امکان یافتن سایه‌های شومی که موجب بی‌فرهنگی امروز شده‌اند وجود ندارد. باید تمام قد وارد میدان پژوهش شد و به صورت گروهی و تخصصی چنان این شورزار را زیر و رو کرد تا شاید پس پشت هزاران سال تاریخ، بشود به ریشه‌های زوال فرهنگی امروز پی برد. هر گاه به تاریخ هزار سال پیش فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که اگر جایزه نوبل را در آن سال‌ها به هنرمندان، فیلسوف‌ها، دانشمندان و نویسندگان آن زمان می‌دادند، بی تردید بیشتر آنها نصیب ایرانی‌ها می‌شد، اما سایه‌های شوم و تیره سالیان اخیر شیرینی هزار ساله را به کام‌ام تلخ می‌کند که گیرم پدر تو بود فاضل! اگرچه تیره و شوم است، اما پُر بیراه نمی‌گوید. نگاهی به دویست سال اخیر تاریخ ایران بکنید، چه کسی می‌تواند نماینده‌ی ایرانیان در جامعه جهانی باشد؟ اندیشمندی مثل ادوارد سعید نداریم، در زمینه‌ی علوم، کسی مانند رازی خودمان نداریم، در زمینه‌ی هنر و ادبیات دستان‌مان خالی است. این همه زوال چرا؟ برای یافتن چرایی سیاه‌روزی امروز، ناگزیر به تکرار و تأکید مدام روی این فاجعه که میراث این ویرانگری که دامن ادبیات و هنر یا به طور کلی فرهنگ ایران را آلوده است، بازمی‌گردد به شیوه‌های فرهنگ تک‌خویی در دوران گوناگون. آن تک‌خویی که گاه به سود قدرت پادشاهی یک‌سویه می‌شود و گاه به سود قدرت فقاهت و زمانی به سود هر دو. گاه شاه ملت، رهبر دین می‌شود و گاه فقیه امت، رهبر دولت. اتفاقی که بارها در تاریخ ایران تکرار می‌شود. مانند وحدت یا یگانگی‌ این دو در دوران ساسانی یا در دوران صفوی با مرشد اکمل شدن شاه عباس یا در دوران پهلوی با ضل‌الله شدن محمدرضا شاه یا خلاف آن در عصر حاضر، حکومت جمهوری اسلامی با امام و رهبر و فقیه و سلطان شدن خمینی و خامنه‌ای.

منم گفت با فره‌ی ایزدی

همم شهریاری، همم موبدی

یا

گنهکارتر در زمانه منم

ازیرا گرفتار آهرمنم

همه بودنی‌ها ببینم همی

وزو خامُشی برگزینم همی

کزین پس شکست آید از تازیان

ستاره نگردد مگر بر زیان

پذیریم ما باژ و ساو گران

نجوئیم دیهیم ِ کُندآوران

چو نامه بخوانی خِرَد را مران

بپرداز و برساز با مهتران

                                                فردوسی

یا

آب ِ حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست؟

خون چکید از شاخ ِ گل، باد ِ بهاران را چه شد؟

یا

مزاج دهر تبه شد در این  بلا، حافظ

کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی؟

خرد ادبیات فارسی چنان فرسوده‌ شده است که حتا در میان نوشته‌‌های معاصران خیلی کم متن‌هایی یافت می‌شود که در آن‌ها اندیشه‌ی نویی در ساختاری بدیع تنیده شده باشد. اندیشه‌ی بسیاری از بهترین متن‌های ادبی‌ معاصر، با این که از نظر شکل و گاه عنصرهای محتوا رونوشت‌های ادبیات جهان هستند، به طور غریبی محور درونی آن‌ها منفعل و ناپرسنده‌اند. حتا از نظر زبان ظاهر هم هنوز بسیاری از متن‌ها مملو از واژه‌هایی است که به ضرورت شرم و حیای شاعر و نویسنده‌اش جایگزین واژه‌های اصلی شده‌اند و شعر یا داستان را از باورپذیری‌ خواننده بازداشته‌اند.

ادبیات بعد از مشروطیت که در دوره‌ای از مهلکه‌ی اخلاق و عرف‌های کهن و سنت‌های مرده رهایی می‌یابد، به ویژه در عصر پهلوی‌ها، نشان می‌دهد که هر چه شاعر و نویسنده به جامعه‌ی مدنی و تجدد نزدیک‌تر می‌شود، تپش‌های زنده‌ی زبان متنش بیش‌تر کاستی می‌یابد. بجز چند استثنای کوچک، ادبیات دوران معاصر تهی از لایه‌های درونی و آن پشت پسله‌های زنده‌ی زندگی است. نود در صد از متن‌ها در زیر سایه‌ی سنگین اخلاق‌های اجتماعی و عرف‌های دینی آراستگی‌ کاذب دارند. (واقعیت ممیزی یک سوی سکه است و واقعیت پذیرش این ممیزی یا خودممیزی سوی دیگر سکه. هرگونه عذر و بهانه‌ای هم کوچک‌ترین ارزشی به این سکه نمی‌دهد.)

شعر دانی چیست؟ مرواریدی از دریای عقل

شاعر آن افسون‌گری کاین طرفه مروارید سفت

صنعت و سجع و قوافی هست نظم و نیست شعر

ای بسا ناظم که نظمش نیست الا حرف مفت

شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد ز لب

لاجرم در دل نشیند هر کجا گوشی شنفت

ای بسا شاعر که او در عمر خود نظمی نساخت

وی بسا ناظم که او در عمر خود شعری نگفت

                                                       ملک‌الشعرا بهار

بسیاری از شاعران و نویسندگان ایران هنوز نتوانسته‌اند فاصله‌ی میان خود و متن‌هایشان را تعیین و اعلام کنند. در بیش‌تر متن‌ها “ادب” پوشالی، زبان و مضمون و اندیشه‌ را بیش از پیش فرسوده و کهنه نشان می‌دهد. در ادبیات چند دهه‌ی گذشته، در قلمرو شعر و داستان و نمایش‌نامه، متن‌هایی منتشر شده است که زبان خاستگاه اجتماعی‌ ویژه‌ی خود را ندارد. شاعر و به ویژه نویسنده با وجود بهره بردن از همان مضمون و شخصیت‌های همان جامعه، بیش‌تر زبان تحصیل‌کرده‌های یک جامعه‌ی مرفه پوشالی را به کار می‌برد تا زبان عینی مردم را. همه چیز مصنوعی یا ناباورانه پرورانده می‌شود. گویی فرهنگ یا ادبیات ایرانی تافته‌ی جدا بافته‌ای است که همه‌گان در سطح استادان و دانش‌جویان در کلاس دستور زبان فارسی صحبت می‌کنند. بعضی از این متن‌ها، چنان زبان اداری‌ دروغینی دارند که خواننده گاه فراموش می‌کند که در ادبیات ایران، متن‌هایی از عبید زاکانی و ایرج میرزا منتشر شده است یا در متن‌هایی چون ناسخ‌التواریخ از میرزا تقی‌خان لسان‌الملک و مثنوی از مولوی خواننده به راحتی واژه‌هایی را می‌خواند که از عضوهای پوشیده‌ی تن آدمی است یا زبان کوچه و بازار:

جز گه و گند و کثافت چیزی

اندر این شهر ندیدم بنده

هر کجا شهر مسلمان است

از گه و گند بود آکنده

                                                ایرج میرزا

یا

زن قحبه چه می‌کشی خودت را

دیگر نشود حسین زنده

کشتند و گذشت و رفت شد خاک

خاکش علف و علف چرنده…

تخم چه کسی برید خواهی

با این قمه‌های نا بُرنده

آیا تو سکینه‌ای که گویی

سو استمیرم عمیم گلنده…

تو زینب خواهر حسینی

ای نره خر سبیل گنده

خجلت نکشی میان مردم

از این حرکات مثل جنده…

هی بر سر و ریش خود بزن گل

هی بر تن خود بمال سنده

هی با قمه زن به کله‌ی خویش

کاری که تبر کند به کنده

هی بر سر خود بزن دو دستی

چون بال که می‌زند پرنده

هی گو که حسین کفن ندارد

هی پاره بکن قبای ژنده

گر زنده نشد عنم به ریشت

گر شد عن تو به ریش بنده

                                                            ایرج میرزا

یا

رفت در حمام او رنجور جان

کون دریده هم‌چو دلق تونیان

                                                            مثنوی مولانا

یا

هم‌چو آن زن کو جماع خر بدید

گفت آوه چیست این فحل فرید

گر جماع این است بردند این خران

بر کُس ما می‌ریند این شوهران

                                                            مثنوی مولانا

یا

ای مخنث پیش رفته از سپاه

بر دروغ ریش تو کیرت گواه

                                                            مثنوی مولانا

بدیهی است که درست نوشتن و داشتن زبان پالوده و صیقل یافته امری است مستقل از دل‌بستگی داشتن نسبت به واژه‌ها. چه واژه‌هایی که به نادرستی مقدس خوانده شده‌اند و چه واژه‌هایی که به نادرستی بی‌اخلاقی شمرده می‌شوند، این هر دو صفت، از بازماندگان شاهان حکومت‌ها و فقیهان دین‌ها است. نه در لایه‌های اجتماعی و نه در ژرفای ادبیات هیچ واژه‌ای بر واژه‌ی دیگر رجحان یا جایگاه ویژه ندارد. این موقعیت‌ها و وضعیت‌ها هستند که در جامعه و ادبیات ضرورت استفاده از واژه‌ای را پیش می‌آورند. و اگر جز این بود آن واژه چون صدها واژه‌ی دیگر فراموش می‌شد و رونق نمی‌یافت. از این نظر هم هنوز بسیاری از شاعران و نویسندگان ایران میراث‌داران همان حکام دین و دولت یا سنت و قدرتند. دم از آزادی بی‌حصر و استثنا می‌زنند اما از وحشت آبرو و حیثیت خانوادگی، فامیلی و اجتماعی، از نوشتن بسیاری از واژه‌ها ابا می‌کنند و ‌در زبان حتا لات‌ها و جاهل‌های متن‌هایشان “فلان” و “بهمان” می‌گذارند که هیچ مفهوم و معنایی در زبان شعر و داستان ندارد.

به قول زنده‌یاد منصور کوشان؛ یک بازخوانی‌ ساده‌ از متن‌های دو نویسنده‌ی هم‌زمان و هم‌مکان، صادق چوبک و ابراهیم گلستان نشان می‌دهد که کدام یک نویسنده‌ای با جوهر آفرینش و وابسته و دل‌بسته به فرهنگ و جامعه‌اش و کدام یک نویسنده‌ای است با توانایی‌ نوشتن و وابسته و دل‌بسته به تجمل و ظاهر. در زبان چوبک، هر چند هم که آن ناپالودگی‌ ادبی یا نثری نباشد، آن “آن”ی نشسته است که نبض فرهنگ زنده و پویای جامعه است و بیان‌کننده‌ی هویت شخصیت‌ها و در نتیجه کل جامعه. در زبان ابراهیم گلستان، هر چند هم که پالودگی‌ ادبی یا نثر صیقل یافته یا شاعرانه باشد، آن “تبختری” نشسته است که دور از نبض فرهنگ زنده و پویای جامعه است و بیان‌کننده‌ی هویت شخصیت‌های کاذب و در نتیجه جامعه‌ی واهی است.

ادبیات ایران برای رهایی از این نوع چنبره‌ها و تابوها و رسیدن به عرصه‌ی جهانی نیاز به مطالعه‌ی عمیق، دریافت‌های ژرف و کار جدی و پی‌گیر آفرینشگران آن دارد. اگر این واقعیت که شعر و داستان و نمایش‌نامه فراتر از پذیرش عرف‌ها و روایت روزمرگی‌ها است، به درستی درک شود، بی‌گمان بسیاری از شاعران و نویسندگان از روایت‌های تکراری می‌گذرند و چنان به‌ واقعیت‌های زندگی‌ خود و جامعه و اندیشه‌ی نو می‌پردازند که “من” آن‌ها من همه‌ی انسان‌ها در تمام عرصه‌های حیات می‌شود:

خردگر سخن برگزیند همی

همان را گزیند که بیند همی

….

خرد چشم جان‌ست چون بنگری

تو بی‌چشم شادان جهان نسپری

نخست آفرینش خرد را شناس

نگهبان جان ست و آن سه پاس

سه پاس تو چشم است و گوش و زبان

‌کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان

                                                            فردوسی

به خاطر بیش از هزار و چهار صد سال حاکمیت دین و دولت اسلامی بر ایران، از آن جا که به ویژه به جز سه حاکمیت سامانیان، زندیان و پهلویان، همه ترک ایرانی بودند، نه تنها تمام سندها و متن‌های فارسی گم و نابود گشت که تمام آیین‌ها و سنت‌های پاک‌نهاد ایرانی در زیر لایه‌ای از خرافه‌ها و سوگواری برای متجاوزان ایرانی محو گشت. این روند به قدری بر خواست‌ها و آرمان‌های‌ ایرانی‌ها غبار فراموشی و گرد دگرگونی افزوده است که بسیاری از جشن‌های کهن ایران سرانجام به خاطر اعتقادات خرافی‌ و خودکامگی‌ شاهان از بین می‌رود و به جای آن عیدهای عربی رونق می‌یابد.

پادشاهان ترک زبان ایران به رغم رسیدن به جاه و مقام و دل‌بستگی به ایران و زبان فارسی، توانایی‌ درک و مفهوم فرهنگ و خرد کهن را نداشتند یا نمی‌خواستند داشته باشند تا از شوق رشد و گسترش خرد نیاکانی، زبان و ادبیات فارسی بری باشند، اما در برابر شوکت و پویایی‌ آن نیز نمی‌توانستند سر تعظیم فرود نیاورند. دربار و جامعه‌ی آن‌ها به رغم ناخشنودی‌شان تا دوره‌ی صفوی بیش‌تر با همت وطن‌دوستان ایرانی، اعم از ترک و فارس می‌چرخد، اما درباریان دوران صفویه و قاجاریه نه تنها از هم‌وطنان ترک هستند که هم مسلمان‌های متعصبند و هم نابخردند. (حادثه‌ای خلاف آن در زمان پهلوی پیش می‌آید و دولت پهلوی اجازه نمی‌دهد زبان‌های قومی، کردی و آذری و … از استقلال و رشد برخوردار باشند.)

این فاجعه‌ی شوم، نادیده گرفتن جان و خرد ایرانی و اندیشیدن به خرافه‌های دین بیگانه و از دست دادن هویت یک ملت بودن یا فراموش کردن عرق میهن‌گرایی و چسبیدن به اصل‌ها و فرع‌های دین و ملت چند فرهنگی را، یک امت خواستن و آن را به صورت توده‌ی بی‌اراده پروراندن، به قدری در دوره‌ی صفوی ریشه می‌دواند و تا پیش از فروپاشی دودمان قاجار گسترش می‌یابد که حتا بیگانه‌ای چون کنت دو گوبینو نیز به داوری می‌نشیند.

او می‌نویسد:

“ایرانیان کوچک‌ترین احساس میهن‌گرایی ندارند. نه همانند ترکان می‌توانند بر غرور برتری‌ نظامی تکیه زنند … و نه هم‌چون فاتحان عرب، بر غرور مذهبی”.

این حادثه‌ی شوم به ویژه در دوره‌ی پهلوی‌ دوم شدیدتر می‌شود. در این دوره هم شاه و هم درباریان و هم دولت‌‌مردان از خودفروخته‌گانند. چشم و گوششان به بیگانه‌گان است. فرمان‌بر ‌کسانی هستند که جامعه‌ی دینی و عقب‌افتاده را برای ایران می‌خواهند تا مبادا ایرانی‌ها روزی باز به سرچشمه‌های خود دست‌رسی یابند. شاه و آمران بیگانه‌اش ناآشنا با عمق فاجعه‌انگیز اسلام اجتماعی، تنها راه مقابله با کمونیسم، آن هم از گونه‌ی شوروی‌اش را در تبلیغ و گسترش اسلام می‌دانند.

این بیگانه‌گان به کمک خودکامه‌گی شاه و مزدورانش، به رغم این که فرصتش در دوره‌ی محمد مصدق فراهم شده بود، اجازه ندادند ایران و ایرانی به هویت فردی و ملی‌ خود نزدیک شود. جامعه را در زیر حباب پوشالی‌ رفاه نسبی و روحانیت کاذب پرورش دادند و خواسته یا ناخواسته از خود میراث نگونساری گذاشتند که بار دیگر امید رهایی از یوغ بندگی‌ حاکمیت دین و دولت بیگانه در دل‌ها و ذهن‌های ایرانی زنده شود. این امکان را فراهم آورد که شاید بار دیگر ایرانی‌ها جامعه‌ای ایجاد کنند هم‌سان و هم‌گروه کسانی که در طول تاریخ با آزادگی و استواری‌شان فرهنگ و خرد ایرانی را حفظ کردند و بسیاری از آنان مردمانی بودند با استقلال رأی، اهل تسامح و مدارا:

“دوره دوره‌ای بود که انسان می‌توانست سه نوع مردم تشخیص بدهد در میان جماعت ایرانی، یعنی مردم ایران را از حیث تلقی و رویه‌ی ایشان نسبت به امور فرهنگی می‌شد به سه دسته تقسیم کرد: دسته‌ای بودند بسیار دین‌دار و مسلمان که حتا یاد کردن از هر چیز مربوط به ماقبل تاریخ اسلام ایران را بد می‌دانستند و شعر گفتن درباره‌ی ایرانیان قدیم و اقامه‌ی جشن نوروز و مهرگان و سده را مخالف دین می‌شمردند ـ این را می‌گفتند «رسم گبرکان  را زنده کردن» ـ  در بعضی کتب من جمله کتاب‌هایی که غزالی طوسی نوشته است از این قبیل نکات هست. …. دسته‌ی دیگری بودند در طرف مقابل این‌ها در نهایت درجه‌ی وطن‌پرستی‌ِ شدید افراطی، و علاقه‌ داشتند به این که نژاد خودشان و عرق خودشان را بالا ببرند و هر چیزی را که عربی و مربوط به عرب باشد پست بشمارند و تحقیر کنند ـ این‌ها را شعوبیه می‌نامیدند و عده‌ی ایشان بسیار زیاد نبود. اکثر مردم از آن دسته‌ی سوم، دسته‌ی بینابین، بودند، نه خیلی ضد عرب و نه خیلی طرف‌دار شدید ایران قدیم …”. (ابوبکر واسطی)

چند استثنا چون فردوسی و حافظ و نظامی و … که نادیده گرفته شوند، تا زمان مشروطیت اکثریت با گروه نخست است. اکثریت با شاعران و نویسندگانی‌ است که منفعل و تک‌خویند.

به جز آن چند استثنا در طول تاریخ ادبیات معاصر تنها در دوره‌ی مشروطیت و بعد از آن است که نه تنها گونه‌ای اندیشه‌ی مستقل از دین و دولت رشد می‌کند، که تک‌خویی تا مدتی رنگ می‌بازد و هر شاعر و نویسنده به همراه موقعیت‌ها و رشد و آگاهی، از اندیشه‌ای به اندیشه‌ای فراخ‌تر و انسانی‌تر سوق می‌یابد و خانه‌ی خود را وطن نمی‌بیند، وطن را خانه‌ی خود می‌شناسد:

“قلب عشقی بین که چون سرتاسر ایران‌زمین

از جفای گل‌رخان یک گوشه‌اش آباد نیست”

                                                            عشقی

یک نگاه گذرا به مجموعه‌های دهه‌های گذشته، حتا متن‌های به‌ترین شاعران و نویسندگان، نشان می‌دهد که نه تنها گاه یک مجموعه، تکرار یک مضمون و یک اندیشه‌ی فرسوده با یک زبان است، که تمام نوشته‌های یک شاعر یا نویسنده هم همین‌گونه است. همه‌ی روایت‌ها در محدوده‌ی من شاعر یا من نویسنده مانده است و نتوانسته فراتر برود و “من” خوانندگان بسیاری در زمان‌ها و مکان‌های گوناگون شود. به بیان دیگر فقر معرفت نو متن‌های بسیاری از معاصران را از هرگونه تأویل بازداشته است. اکثرنوشته‌ها متن‌های سترونی‌اند که خواننده نمی‌تواند چون شعرهای حافظ یا داستان‌های نظامی با آن‌ها رابطه‌های چندگانه برقرار کند.

بی‌گمان شعر هر شاعر و داستان و رمان و نمایش‌نامه‌ی هر نویسنده برآمده‌ی دوران زندگی‌ او و تاریخ اجتماعی‌ ملتی است که او فردی از آن‌ها است. اما این به معنای نوشتن متنی با وزن و آهنگ یا بدون آن به عنوان شعر نیست، به معنای نوشتن گزارش و روایت چند حادثه و توصیف این و آن به عنوان داستان و رمان نیست، به معنای نوشتن گفت‌وگوی چند نام به عنوان نمایش‌نامه نیست. ادبیات ایران اگر تنها یک پیشینه‌ در قلمرو داستان (سهروردی)، در قلمرو رمان (نظامی گنجوی) و در قلمرو نمایش‌نامه (فردوسی) به معنای کهن و معاصر دارد، در کیفیت و به ویژه در کمیت شعر در سده‌های سوم تا نهم سرآمد بوده است. و این با شاعر و نویسنده‌ی معاصر است که معرفت آموختن از آن‌ها را به دست بیاورد. بدیهی است که بدون معرفت و اشراف به دورانی که در آن زندگی می‌کند و اشراف به دورانی که اثری از آن را مطالعه می‌کند، ممکن است به بی‌راهه بیفتد و همان سرنوشتی را پیدا کند که بیش‌تر شاعران و نویسندگان بعد از نیما. چرا که سلطه‌ی دین و دولت و تبلیغ بی‌امان آن‌ها در ایجاد چهره‌های کاذب و راهنمایی‌های دروغین، دریافت راه جوینده را بسیار سخت می‌کند و امکان یافتن و نام معلمان واقعی‌ فرهنگ، ادبیات و زندگی را بسیار کم:

نمی‌خواستم نام چنگیز را بدانم

نمی‌خواستم نام نادر را بدانم

نام شاهان را

محمد خواجه و تیمور لنگ،

نام خفت‌دهنده‌گان را نمی‌خواستم و

خفت‌شنوده‌گان را.

می‌خواستم نام تو را بدانم.

و تنها نامی را که می‌خواستم

ندانستم

            (شاملو، مدایح بی‌صله)