از خوانندگان
چهارشنبه سوری
ما باز شکستیم سبوی کهن امشب
رندانه نشستیم به طرف چمن امشب
چون بوته خریدیم به جان گرمی آتش
شب پنجه فکنده است کنون بر بدن امشب
از بهر تفأل سر هر کوی نشستیم
شاید دل شیدا شنود یک سخن امشب
خواندیم ز حافظ غزلی از سر شادی
آزرده نبینیم دل هموطن امشب
آیین بهی را ز نیاکان بگرفتیم
نقل است و نبات و گل و می در دهن امشب
هر ساله جهان رنگ نویی می کند آغاز
ما باز شکستیم سبوی کهن امشب
***
بلور آینه
خودت را در بلور آینه ای دل تماشا کرده ای هرگز
گره از پای یک لغزنده ای وا کرده ای هرگز
به مسجد رفتی و محراب دل بس سجده ها کردی
دلی بشکسته در غربت مداوا کرده ای هرگز
گرفتی دست دلداری شمردی تار گیسویش
سخن از تلخی و شیرین عشق جانا
تو نجوا کرده ای هرگز
اگر گفتی کدامین بخت بیدار است در آینۀ گردون
به دل از عشق دلداری تو غوغا کرده ای هرگز
میان کفر و دین دریاست تا دریا
تو با این کفر و دین ای دل مدارا کرده ای هرگز
گرفتم بردمی و خوردی تو میراث من و ما را
به روز داوری داور تو باور کرده ای هرگز
سحر با خویش می خواندی حدیث آرزومندی
به دل از عشق و از شادی تو نجوا کرده ای هرگز
به نام نامی ایران تو می بالی تو می نازی
خودت را در گلوی بغض پیدا کرده ای هرگز