بخش دوم
زمینه های فیزیولوژیکی، عصبی و کارکرد مغزی در دیکتاتورها
مطالعات جدیدNeuroscience (روان شناسی مغز و اعصاب) نشان می دهند که قدرت می تواند تفکر، احساسات، عواطف و رفتار انسان را تغییر بدهد. حتی قدرت در مواد شیمیایی مغز و نوع ترشحات غدد داخلی هم تاثیر دارد. قدرت نیز می تواند از طریق مغز، گونادهای جنسی را فعال تر کرده و باعث افزایش هورمون مردانه تستسترون شود. بالا رفتن میزان تستسترون در خون، باعث کمتر شدن کورتیزول در خون می شود و از طرفی باعث ازدیاد (Neurotransmitter) دوپامین در مغز می شود که در درازمدت می تواند کارکرد مغز را تغییر دهد و به اصطلاح مغز را Rewire کند، که در این صورت سیستم عصبی خودمختار سیمپاتتیک را فعال تر کرده و سیستم عصبی پاراسیمپاتتیک را کندتر می نماید که در این صورت شخص دارای انرژی زیاد و خستگی کمتر می شود. (Ian Robertson)
شاید به همین دلیل است که دیکتاتورها، احساسات متفاوت، عواطف متفاوت، تفکرات متفاوت و رفتار متفاوت از خود بروز می دهند که هیچ ربطی به واقعیت ندارند. مغز دیکتاتور، دوپامین های بیشتری تولید می کند و غدد فوق کلیوی او کورتیزول های کمتری وارد خون می کنند.
کورتیزول را هورمون ضد استرس نام نهاده اند. این هورمون از هسته غده فوق کلیوی ترشح می شود. به شخص کمک می کند تا در شرایط خطر و تهدید با استرس های زندگی مقابله کند. از آن جایی که دیکتاتورها آرام آرام از عواطف و هیجانات عادی زندگی دور می شوند و فرایند کارکرد مغزی آنها هم متفاوت می شود، کمتر دچار استرس می شوند چرا که در هاله یا پیله ای خودساخته فرو می روند. کم تر شدن کورتیزول در خون باعث پایین آمدن قند خون و فشار خون می شود که این فرایند روی توان حافظه و توان یادگیری های جدید و خلق و خوی انسان اثر منفی دارد. دیکتاتورها به نوعی دچار اختلال یادگیری یا Learning Disability می شوند و از این نظر هست که به انسان هایی غیر عادی یا استثنایی استحاله می شوند.
زمینه های اجتماعی و فرهنگی موثر در پردازش شخصیت دیکتاتور
اگر قبول کنیم که دیکتاتورها بیماران روانی نیستند و اختلالات کروموزومی و ژنتیکی مشخصی هم ندارند. پس باید روی زمینه های روانی و اجتماعی که باعث ساخته شدن شخصیت دیکتاتور می شود تاکید بیشتر کرد.
چه عوامل مشخص تربیتی ـ اجتماعی و فرهنگی در ساخته شدن دیکتاتور نقش اساسی دارند؟
ظهور دیکتاتور را باید در ارتباط با نیازهای فروخفته ی توده مردم از یک طرف و ویژگی های فردی شخص دیکتاتور(به خصوص چهارچوب خانوادگی- دوران کودکی و نوجوانی) از طرف دیگر، جستجو کرد. به این معنی که در جوامع و فرهنگ های پدرسالار و یا تک صدایی، محرومیت ها، شکست ها، حقارت های اجتماعی، بی عدالتی ها، سرکوب ها و ناامنی ها و ترس، فراگیر می شوند. توده هایی که این تجربیات دردناک را به خود دیده اند همواره در فکر رها شدن از این بدبختی ها و حقارت ها هستند و به دنبال راه چاره ای هستند. از آنجا که جامعه و فرهنگ بسته مجال و امکان بروز این احساسات فرو خفته را از مجاری طبیعی بسته است، ناچار به دنبال ناجی و قهرمان می گردند.
در چنین شرایط ناامن اجتماعی و بحران های هویتی، دیکتاتور کشف می شود و توان و قدرت خود را از این توده های بی هویت که فاقد قدرت هستند می گیرد و در راه به ثمر رساندن این آرزوها و نیازها قد علم می کند و خود را به جای قهرمان و ناجی جا می زند و هر چه جامعه بسته تر و با خفقان بیشتر همراه باشد، توده ها هم بی هویت ترند و دیکتاتور هم قاطع تر و خشن تر عمل می کند. وقتی که توده ها با احساسات آتشین به غلیان می افتند، نیازشان به قدرت بیشتر می شود، خود از دیکتاتور می خواهند تا به نمایندگی از آنها به دردها و تالمات آنها مرهم بگذارد. هرچه پیروان دیکتاتور بیشتر شوند و عاطفی تر و هیجانی تر به سوی او بروند دیکتاتور هم قاطع تر، خشن تر و کم عاطفه تر می شود.
در این تراژدی انسانی ـ اجتماعی و فرهنگی، توده ها دیکتاتور را بر می کشند و دیکتاتور هم که خود به دنبال سلطه جویی و قدرت است، شدیدا به این توده های چشم و گوش بسته که به او اختیار تام داده اند، گوش فرا می دهد. او در آغاز بی پرواتر در جهت نیاز توده ها حرکت می کند و به استحکام قدرت فردی خود و سلطه طلبی مطلق خود قدم به قدم نزدیکتر می شود. در این جا تراژدی دوم به وقوع می پیوندد وآن پروسه استحاله شدن توده مردم در دیکتاتور به وقوع می پیوندد یعنی توده فاقد قدرت با دیکتاتور پرقدرت همانند سازی می کند و با حکومت یکی می شود. هرچه دیکتاتور بیشتر به قدرت بی پاسخگو نزدیک تر می شود بیشتر فاسدتر می شود و بیشتر از توده مردم و پیروان و نزدیکان خود که او را به اینجا رسانده اند دورتر می شود.
توده ها هم به نوبه خود بیشتر به دیکتاتور دخیل می بندند و با او یکرنگ و همراه می شوند و پروسه این همانی با دیکتاتور(identification with aggressor) قوام می یابد. (یعنی شکنجه شونده برای رهایی از شکنجه، خود با شکنجه گرش همکاری می کند و در یک پروسه نه چندان دور خود به شکنجه گر تبدیل می شود) دیکتاتور فکر می کند که قدرت به دست آمده دایمی است و اصلا او برای این کار خلق شده و ماموریت خاص دارد و لذا خود را از پیروان خود بی نیاز می بیند. خیلی راحت به آنها پشت می کند و آنها را گوشت دم توپ می کند. …. تراژدی دیگری رخ می دهد. دیکتاتور اول نزدیک ترین یاران و حتی فرزندان خود را قربانی می کند و سپس به پیروان خود می رسد. نزدیکان و هواداران او از این تراژدی شوکه می شوند و به مکانیزم انکار (Denial) متوسل می شوند. دیکتاتور به پیروان خود دروغ می گوید و خدعه و فریب می کارد. تا جایی که نیاز دارد از آن ها استفاده ابزاری می کند و ناکارآمدی خود را به دیگران و دشمنان خیالی نسبت می دهد.
Manes Sperber روان شناس مبارز ضد فاشیسم در کتاب معروف خود نقد و تحلیل جباریت می نویسد که “تمام دیکتاتورها با یک اسطوره می آیند اسطوره دشمن. این دشمن خونی یا ملی یکی از همسایگان است و یا یک دشمن بزرگتر. خصم همسایه نزدیک یا دور تجسم تفاله های حقارت و دغلکاری هاست. جبار و دستگاه خودشان را نجیب زاده مادرزاد و نمونه اخلاق و عدالت تمام خوبی های عالم می دانند و دشمن را فقط شیطان نابکار و شر مطلق می دانند و کیست که از این دشمن نابکار که باعث تمام بدبختی هاست ناراحت نباشد”دیکتاتور به دقت تمام از این شیوه استفاده می کند تا هواداران بیشتری به دور خود فراهم کند و تمام خشم و نفرت عمومی را به دشمن خودساخته (غیر خودی) کانالیزه نماید و همین که به هدف های خود رسید از پیروان خود و توده ها روی بر می گرداند و آدمی می شود که هرگز کسی تصورش را هم نمی کرده است. رفتن توی پیله همان و دور شدن از واقعیت ها همان. طولی نمی کشد که تفکرات، احساسات و رفتار دیکتاتور به کلی دگرگون می شود و از مردم و واقعیت فاصله می گیرد و به سوظن و بدگمانی و دیگرآزاری و توهمات مالیخولیایی دچار می شود و آرام آرام فساد، تنهایی و ترس او را از پای در می آورد. توده ای که دیکتاتور را ساخته و پرداخته می کند خود قربانی دیکتاتور می شود و دیگر خیلی دیر شده است تا قدرت را از او باز پس بگیرد چرا که او تمام قدرت و مکنت و ثروت و وسایل ارتباط جمعی و تعلیم و تربیت و دستگاه قانون و قضا را قبضه کرده است و کوچکترین انتقاد و اعتراض هزینه گزافی را می طلبد که توده ها به قدری در شوک روانی و ناباوری فرو رفته اند که خود را بی پناه و ناامید می پندارند و شاید سالها طول بکشد تا بر این احساس قربانی بودن، نا امیدی و بی پناهی مطلق و درونی شده خودشان غلبه کنند.
* بررسی زندگی دیکتاتورهایی چون هیتلر، موسولینی، استالین، صدام حسین، قذافی، کیم ایل سونگ، موگابه و خمینی و خامنه ای نشان می دهند که همگی در دوره های تاریخی زندگی خود آدم های نسبتا عادی بوده اند. دارای احساس و عاطفه انسانی بوده اند. به اخلاقیات پایبند بوده و از گریه زن و فرزند خود نیز رنج می برده اند. به موسیقی و کتاب علاقه داشته اند. با مردم روابط نسبتا خوبی داشته اند. پدر و یا همسر مسئولی بوده اند. با واقعیت های زندگی نیز واقعی برخورد می کرده اند. حتی به موسیقی واگنر و بتهوون گوش می داده اند و از اشعار اخوان ثالث لذت می برده اند.
* آنها از یک چیز در رنج و عذاب بوده اند. خود را کوچک، حقیر، مظلوم، و قربانی تصور می کرده اند و همواره در تلاش بوده اند تا بر این احساس حقارت به شکلی سرپوش بگذارند.
* با این زمینه های شخصیتی و روان پویایی، بخت به آنها یار می شود تا در شرایط زمانی، مکانی و اجتماعی خاصی قرار بگیرند و نقش هایی را که خود سالها به دنبالش بوده اند، بپذیرند. البته که این نقش ها از طرف توده های مردم به آنها تفویض می شوند. دیکتاتورها عموما در ابتدا جوابگوی نیازهای سرکوب شده پیروان خود هستند و با قدرت گرفتن بیشتر، آرام آرام از همان مردم فاصله می گیرند و آنها را به شکل ابزاری در خدمت تمایلات و برنامه های بزرگ بینانه خود می کنند و خم هم به ابرو نمی آورند. تا زمانی که به آنها احتیاج دارند با آنها همراهند و به پیروان خود هویت، قدرت، و مصونیت از مسئولیت تفویض می کنند. هر چه پیروان وابسته تر و گوش به فرمان تر شوند به همان میزان دیکتاتورها خشن تر و یکدنده تر می شوند. در این حالت آنها نه تنها به اطرافیان خود دروغ می گویند، بلکه به خودشان هم دروغ می گویند و دروغ های خود را واقعیت می پندارند.
* دکتر Scott Atrawn استاد و محقق روان شناسی در دانشگاه میشیگان که حدود دو دهه در مورد مذهب و شخصیت دیکتاتورها مطالعه کرده و با چند تا از آنها هم ملاقات و گفتگو کرده، معتقد است که “دیکتاتورها تلاش می کنند که خود را اخلاقی نشان دهند و روی تصمیم هایی که از نظر آنها مقدس و اخلاقی است پافشاری کنند وکوتاه هم نیایند برای مثال می گوید: آدولف هیتلر، خودش را اخلاقی جلوه می داد و ۱۰۰ میلیون دلار در آن زمان خرج کرد تا اقداماتش را توجیه کند” و یا خامنه ای رهبر ایران، تمام بسته های تشویقی و امتیازهای غرب را برای متوقف کردن برنامه هسته ای ایران نادیده گرفت. او فکر می کند هرگونه بده و بستان با غرب، غیر اخلاقی و با ارزش های مذهبی او در تضاد است و لذا هرگونه همکاری با غرب را توطئه قلمداد می کند.
تیم روان شناسی دانشگاه کلمبیا در نیویورک، با سرپرستی خانم Dana Carney تحقیقات مفصلی در مورد روان شناسی دیکتاتورها و رابطه آن با قدرت انجام داده اند که نکات تازه ای در تحولات و تغییرات شخصیت دیکتاتورها را روشن می کند. براساس یافته های این تحقیق”نقش فیزیولوژی و تغییرات در سازوکار مغز و کارکرد هورمون ها در مقابله با استرس ها مهمتر از تغییرات روان شناختی آنهاست. آنها یک شبه دیکتاتور نمی شوند، بلکه آرام آرام از توده مردم جدا می شوند. از واقعیت ها دور می شوند و به قدرت نزدیکتر. قدرت به صاحبش حق ویژه می دهد و بر اساس این حق ویژه امکانات ویژه حاصل می شود و به منفعت طلبی شخصی می انجامد. دیکتاتور آرام آرام نسبت به رنج و درد دیگران بی تفاوت می شود و برای خود هنجار ویژه ای می آفریند.” شاید به همین دلیل است که دیکتاتورها گمان می کنند که یک سرو گردن از دیگران برترند. به قول زنده یاد دکتر مصطفی رحیمی” آنها خود را بالای برجی بسیار بلند می بینند و توده مردم را در آن پایین، خرده انسان هایی که در هم می لولند”! و این احساس و تفکر در آنها “خود بزرگ بینی” و “خودشیفتگی” را شکل می دهد. وقتی چنین احساسی به انسان دست بدهد دیگر قادر نیست که واقعیت های موجود را آن طور که هستند ببینند و منطقی عمل بکنند. لذا درک و فهم آنها از محیط پیرامون مخدوش و غیر واقعی می شود و در اصطلاح روان شناسی کلینیکی به Thought distortion مبتلا می شوند.
مطالعات زندگی هیتلر، استالین، کیم ایل سونگ، صدام حسین، حسنی مبارک، معمر قذافی، محمدرضا شاه، آیت اله خمینی و خامنه ای چنین پروفایل شخصیتی را نشان می دهند. هر کدام از این شخصیت ها را که بررسی کنیم به ویژگی های مشابهی می رسیم.کافی است نام ها را عوض کنیم آن وقت می بینیم که چقدر این ویژگی های شخصیتی مشابه اند. همگی گویی فاقد عاطفه اند. چهره ای عبوس، خشن، بی تفاوت دارند. مثل آدم های عادی در حال زندگی نمی کنند، بلکه در آینده سیر می کنند. توهمات مالیخولیایی و غیر واقعی از موقعیت خود دارند. به دنبال عوض کردن نظم جهانی اند. یکی می خواهد از آلمان بیرون رفته و روسیه را فتح کند. یکی به دنبال سوسیالیزم جهانی و محاصره همه جانبه امپریالیزم است. یکی در سر سودای دروازه تمدن بزرگ را می پروراند. یکی روی به کویت و ایران دارد. آن یکی به دنبال رهایی تمام قاره سیاه از سفیدپوستان است و دیگری به دنبال فتح قدس از راه کربلا ست و گرفتن خانه کعبه از آل سعود و سپردن آن به شیعیان و آن دیگری در ذهن خود با آمریکا و اسراییل و انگلیس در یکجا می جنگد.
بخش سوم و پایانی هفته آینده
*اشکبوس طالبی دارای فوق لیسانس روان شناسی از دانشگاه شیراز، فوق لیسانس در آموزش و پرورش کودکان استثنایی از آمریکا، گواهینامه پیشرفته تدریس در مدارس ایالت مریلند و مدرس روان شناسی در دانشکده بالتیمور در مریلند است.