اشکبوس طالبی

استاد عزیز جناب آقای محمد بهمن بیگی

نمی دانم از کجا شروع کنم؟ نمی خواهم به سلام و علیک و قربانت گردم معمولی و تعارفات آنچنانی شروع کنم که در این کار بسی ناتوانم! شنیدن صدای شما در این صبحگاه بهاری مرا از خود بیخود کرده و نتوانستم بر احساسات گنگ و گیج خود غلبه کنم و عنان از کف اختیار بیرون رفت دست به قلم بودم تا شاید بتوانم برایتان چند کلمه ای بنویسم آنهم پس از سالها که گویی آنها سپری شده است. حتماً می دانید که نوشتن از چو منی برای چون تویی کار ساده ای نیست؛ اما از قدیم گفته اند: گفتن به از نوشتن است و نوشتن به از سینه نگه داشتن در خود فرو خوردن!

در احادیث آمده است که روزی روزگاری بادمجان دور قاب چین ها به سراغ لنین آمدند که ای مرشد چه نشسته ای که ضد انقلابی ملحدی را در آستین می پرورانی و طولی نمی گذرد که بافته هایت را پنبه می کند. او در آزمایشگاهش با سگ هایش کارهایی می کند که با مانیفست تو جور درنمی آید! هیهات که غافل مانده ای! در حدیث آمده است که لنین گفت”او پائولوف است هر چه می خواهد بدهید و آزادش بگذارید که در محدوده ی آزمایشگاهش هرچه دل تنگش بخواهد بگوید و هر راه که می خواهد بپوید! که او را با علم سروکار است و ما را با سیاست و انقلاب که این دو همه وقت با هم همساز نباشند.

مراسم تشییع پیکر زنده یاد بهمن بیگی

سالها گذشت و گذشت و گذشت! و چه سالهایی که گویی قرنهایی. و آفتاب آمد و رفت و باد آمد و ابر آورد و باران بیامد که آن پیر گفت. آفتاب آمد دلیل آفتاب! و شما و من و ما به خون نشستیم تا آنچه به خون دل کاشتید، جوانه زدند و روئیدند، به گل نشستند و به میوه و معلوم شد که اگر گناهی بوده در نادانستن ها بوده نه در دانستن ها که آن فرزانه در پای دار گفت، خدایا ببخش آنها را که با من چه کردند. نمی دانستند و نمی دانند که اگر می دانستند چنین نمی کردند. و اکنون تو و من و ما بر آستانه در ایستاده ایم و بر این باوریم که برای نجات این آب و خاک کهن آراسته و به خون نشسته اگر راه نجاتی است در یاد دادن و یاد گرفتن هاست. و شما و شخص شما قبل از من و او و دیگران راه آفتاب را دیده بودید و سفره فردا را چیده. که از قدیم گفته اند “آیا آنان که می دانند و نمی دانند برابرند؟”

و ما دیگر “تماشاچیان” به درستی دیدیم و سیب را از شاخه چیدیم که آموزش و پرورش عشایری با تمام افت و خیزهایش، به چپ و راست زدن هایش و معلق وارو زدنش … در نهایت با دانستن ها سروکار داشت نه با ندانستن ها. که این خود سوراخ دعاست و بسا یاران و دیگران با یال و کوپال سالهای سال در یافتن این “سوراخ دعا” راه گم کردگانی بیش نبودند. و “چه خالی می رفتند آن قطارهای پر از سیاست”

آقای بهمن بیگی

مخالفت های من یا بهتر بگویم نق زدن های من قبل از هر چیز برای بیشتر و بهتر دانستن ها بود نه ندانستن ها. از همان روزهایی که از ترس و وحشت شما غریبانه و مخفیانه در حوزه های امتحانات متفرقه می رفتم تا کلاس های دبیرستان را یکی پشت دیگری پنهان کنم و از آن روزهایی که چادر مدرسه ام را مخفیانه رها می کردم و به شیراز می رفتم تا در کنکور سراسری شرکت کنم، از آن روزها من نیز چون شما به شیوه ای دیگر به دنبال آن بودم تا “دیو را فرشته نخوانم” و بر دانستن ها بیارایم خودم را و دیگران را. در حد مختصر توان خود معلمان و همکاران دیگر را در آموختن و پیش رفتن به دانشگاه رفتن تشویق کردم و هیچگاه این سوختگان دشت و صحرا را، “چاپ سنگی” نام ننهادم و به سبک آن نویسنده ی جوان فرانسوی، اگر انتقادی داشتم همان بود که می گفتم و هیچگاه خنجری، دشنه ای در آستین نبود تا در قفای کسی فرو رود.

می گویند یکی از دوستان نزدیک دوگل قهرمان فرانسوی جنگ جهانی دوم، در انتخابات پس از جنگ به دوگل رای نداده، وقتی از او پرسیدند که از یاران نزدیک دوگل بودی چرا به او رأی منفی داده ای؟ او گفت، من فرانسه را از دوگل بیشتر دوست دارم به او رأی ندادم که بداند هنوز مخالفی هست و فرانسه هرگز به دیکتاتوری فردی راه نخواهد یافت.

به هرحال دوست عزیز ـ من هنوز که هنوز است یک معلم ساده ی ایلی ام ـ این در کنار پوتوماک در قلب ینگه دنیای یکه تاز میدان من هنوز که هنوز است دانش آموزانم را به سبک و سیاق عشایری درس می دهم و از آنها می خواهم که شعری از حفظ داشته باشند، فرقی نمی کند از هیوز باشد یا از امرسن، از وایت من باشد یا از نرودا. ایستاده بخوانند، بسرایند و چشم در چشم و معادله را ذهنی حل و فصل کنند تا با ماشین حساب یا کامپیوترهای دستی! و اینها را از شما آموخته ام.

بگذریم! و متأسفم که این داستان به تأخیر افتاد “دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.” خیلی خوشحالم که این چند سطر را پس از این دوران فترت برایتان نوشتم و امیدوارم که روزی باشد بعد از جنجال ها… بنشینیم و از گذشته ها بگوییم و بر خود مفتخر باشیم که از قدیم گفته اند “قدر عافیت کسی داند/ که به مصیبتی گرفتار آید.

من در این غربت تنهایی

شما را چشم در راهم

من از یادت نمی کاهم

مریلند ـ فروردین ۱۳۸۳