ما زن ها به سفر می رویم و مردهایمان در خانه می مانند.

شوهرم یک بار گفت:”مارکوپولو هم این همه به سفر نرفت. حتماً یک روز خسته شد و نشست سر جایش.”

گفتم: “مارکوپولو مرد بود. لابد زود خسته شد.”

به هم زنگ می زنیم. پنج زن هستیم. بستگان دور و نزدیک. تدارک سفر را من می بینم. به این آژانس و آن آژانس مسافرتی زنگ می زنم. در اینترنت نگاه می کنم. عکس هایی از گوشه و کنار دنیا. به جاهایی می رویم که بستگانی داریم. زنانی مثل خودمان. تفاوتی اما هست. ما مانده ایم و آنها رفته اند.

ما پنج زن بازنشسته شده ایم، یا خودمان، خودمان را بازنشسته کرده ایم. شوهرهایمان می مانند و ما می رویم. در تدارک سفری هستیم به آن سر دیگر دنیا. زنی از فامیل آنجا زندگی می کند. به او تلفن می کنم که بگویم به زودی به دیدنش می رویم. می گوید که چشم انتظارمان است.

خسته و کوفته به شهری می رسیم که فقط اسمش را می دانیم. در فرودگاه هما به انتظارمان ایستاده است. تنهاست. این را می دانستم. کوچک شده است. نمی دانم که او ما را چطور می بیند. حتماً به نظرش چاق شده ایم که شده ایم.

بهار است. بهاری ناآشنا. سرد است

طرح محمود معراجی  زن و دریا

طرح محمود معراجی
زن و دریا

.

می گوید: “خوش آمدید” و می خندد.

بنفش پوشیده است. ساکی را که روسری ها و مانتوهایمان را در آن گذاشته ایم به دست می گیرم. ما پنج زن موهایمان را قبل از سفر رنگ کرده ایم.

هما موهایش رنگ خاکستری دارد.

در خانه اش را که به رویمان باز می کند می گوید: “خوش آمدید.”

چراغ ها را یکی یکی روشن می کند. آپارتمانش آبی است. گربه اش به طرف ما می آید. چمدان هایمان را بو می کشد و می رود.

همه می نشینیم. شب است و ما پنج زن خوابمان به هم خورده است. نمی دانیم باید بخوابیم یا از خواب بیدار بشویم.

می پرسد:”راحت آمدید؟”

می گویم: “آمدیم.”

می خندد.

می پرسد: “چه خبر؟”

و چطور می شود سالیان سال را در چند جمله خبر داد؟

می پرسد که شوهرهایمان چکار می کنند. اسم هایشان را یکی یکی به یاد می آورد. یک بار مکث می کند. انگار اسمی را که از یادش رفته است به یاد می آورد.

“همان هستند که بودند، اما پیرتر و کلافه تر” من می گویم.

هما می گوید که چند روزی از کار مرخصی گرفته است تا برویم و بگردیم و می رویم. اینجا و آنجا عکس می گیریم. کنار مجسمه ها، حوض ها، در میدان ها و در کنار گل هایی که بعضی هایشان در آنجا که ما هستیم هم می رویند.

گاهی می گویم: “ماتیک بزنیم و یک عکس دیگر بگیریم.”

ما پنج زن ماتیک می زنیم. کنار هم می ایستیم و هما عکسمان را می اندازد.

“بخندید. بخندید.” هما می گوید.

و ما بیخودی به خنده می افتیم.

“گفتم که کمی بخندید.”

و ما خنده مان بند نمی آید.

هما عکس را می اندازد.

یک بار به شوهرم عکس هایمان را که نشان می دادم، گفت:

“هر پنج تایتان را دیده ام.”

شوق سفر دارم. دیدن اینجا و آنجا. به هر کجا که می رویم، به زن ها نگاه می کنم. جوانترها، زنهایی همسن و سال خودمان. پیرترها. زن هایی از همه سنین از کنار ما می گذرند. گاهی آرایش کرده اند. گاهی نکرده اند. گاهی بوی عطری در هوا می ماند. در هند زنی دیدم که ساری آبی پوشیده بود، خالی قرمز بر پیشانیش بود و باد در ساری اش می پیچید. در چین زنی دیدیم که انگار عمر جهان بر او گذشته بود. از کنارش که می گذشتیم با چشم های موربش به ما لبخند زد. در ترکیه زنی دیدم که شبیه خودم بود. گوش دادم. ترکی حرف می زد. او هم ایستاد و با تعجب به من نگاه کرد.

کنار هما می ایستم. چای درست می کند.

می پرسم: “اینجا مرد نمی آید؟

می گوید: “نه من تنها هستم.”

می دانم که جدا شده است و بچه ندارد. همین قدر می دانم. چیز دیگری نمی پرسم. شش زن هستیم که نشسته ایم و چای می نوشیم.

زنگ در به صدا در می آید.

من می روم که در را باز کنم.

هما می گوید: “خودم می رفتم.”

در راهرو هستیم. در را باز می کنم. مردی پشت در ایستاده است. موهای نقره ای دارد. چشم هایش آبی است.

از من چیزی به انگلیسی می پرسد.

می گویم: “هِلو”

با شتاب برمی گردم و هما را صدا می زنم.

هما آرام به سمت در می رود.

ما پنج زن در آفتاب نشسته ایم.

هما می آید و دسته گل کوچکی در دستش است. دسته گل را در گلدان می گذارد.

می گوید: “امروز روز تولد من است.”

ما پنج زن به سمتش می رویم که ببوسیمش.

می پرسم: “و این آقا؟”

“شوهر سابقم بود.”

“و دیگر آشتی؟” من می پرسم.

“نه فرخنده جان من با خودم راحت راحتم.”

هما دوربین را به دست من می دهد و من عکس می گیرم. عکسی از هما و گربه اش در اتاق که یکسر آبی است و همان طور که هما پشت به پنجره ایستاده است.

اپریل ۲۰۱۵