سمانه مرادیانی سال ۸۳ با رتبه ۶ کنکور از تبریز عازم تهران و دانشکده علوم اجتماعی شد. بهمن ۸۴ به حقوق تغییر رشته داد. علیرغم اظهارات اشتباه آمیز، سمانه هرگز به خارج از کشور سفر نکرد. او به مدد فراگیری زبان فرانسه، پروست، باتای، شیمبورسکا و بلانشو می خواند و در یک زیرزمین ۲۰ متری زندگی می کرد. در فکر ساختن فیلمی با دوستاش دربارهی ترجمه در ایران بود. سمانه مرادیانی غصه های سنگینی داشت، گوشه نشین بود و به سیگار، پُک های عمیق می زد. سمانه پس پریروز در تهران و در اتاقش با قرص برنج خودکشی کرد و به زندگی اش پایان داد. از زمانه ی خود سمانه خیلی جلوتر بود و زیاد می خواند و می نوشت. در نتیجه، فکری منتقد و معترض داشت. او در سن بیست و چند سالگی، شاعر، نویسنده، منتقد و مترجمی بود که تحت تأثیر ادبیات و خط ِمشی روشنفکری فرانسه قرار داشت. مهم ترین ویژگی سمانه مرادیانی “صداقت”اش بود. بنابر اظهارات دوستانش، آدم از صداقت، صراحت و شفافیت اش متعجب می شد. او از زمره کسانی بود که به ندرت در چنین سن و نسلی، در مورد شان برجستگی می شنوی. پدر و مادر سمانه در حال حاضر در تبریز زندگی می کنند.
سمانه مرادیانی با قتل خود، وجدان ِهمه ی ما را یک به یک به زیر سئوال کشید. گناه مان همانا خود ـ دوستی و مشارکت در اقتصاد سودجویانه رفیق ـ بازی ست؛ آنهم به شکل رانت خوارانه اش که از حوزه تولید حالا به عرصه فرهنگ نیز کشیده شده است.
سمانه با سنّت در روابط خانوادگی و با عدم آزادی اندیشه در دانشگاه و حتی با دوقطبی نگری روشنفکران اطرافش سازگاری نداشت. او زندگی را زیبا و روابط را نیکو و جامعه را دمکرات و تکثرگرا می خواست. نمی شناختمش، اما درماندگی های یک زن جوان و اندیشمند را در فضای بسته و پدرسالار ایران می شناسم. سمانه مرادیانی در تنهائی هایش به مالیخولیای “فون تریه” گوش می داد و بی هیچ لبخندی، می کوشید تا نقبی به وادی ادبیات امروزین فرانسه بزند.
عکس هایش را نگاه می کنم و می پرسم: سمانه تو داستانت را چرا اینقدر زود به سبک صادق هدایت پایان دادی؟ نمی شناختمش، اما اگر از نزدیک می شناختمش، حتماً دوستارش می شدم. چرا که سلیقه ادبی اش با من خیلی مطابقت داشت. سمانه مرادیانی غیر از کتاب “ساختار روانشناسی فاشیسم” نوشته: ژرژ باتای/ میشل.اچ. ریشمن؛ دو ترجمه ی دیگر نیز نزد انتشارات “رخداد نو” دارد که به نمایشگاه کتاب کنونی در تهران عرضه نشده است.
سمانه با ترجمه “خنده مدوسا”، گذرگاه های اساطیری و ناشناخته های ناآرام آدمی را جست و جو می کرد. دلباختگی او به فلسفه ادبی در شعرهایش به خوبی نمایان است. شعر و قصه ها و ترجمه هایش، با فرم تجربی و با بیان جسارت آمیز، نشانگر احوال روح سرگردانش هستند. به دیگر سخن، اشعار سمانه مرادیانی حقیقت ِحس و زبان او را برمی تابانند:
فقر گریبانم را گرفت/ در پیاده روی تاریک/ دو زنانگی بار داد روی پیراهن گلدارم/ چار راه به خیابان/ دیگر پیدا نمیکنم تو را/ سگهای پاسبان تعقیب ام میکنند/ روسریام بوی تو را گرفته/…
مراسم خاکسپاری سمانه مرادیانی: دیروز دوشنبه، در تبریز در سرای رحمت برگزار شد.
برای شناخت دیرشده اش، کتابش را از نمایشگاه بگیرید؛ کتابی که به زودی منتشر می شود:
http://www.nosabooks.com/WebUI/book.aspx?simorgh=1&marckey=1589661&marckind=3
و آدرس وبلاگش این است
تریلوژی سفر
برای آنای گمشده ماجرا
سه
شافعی بی بخارم که با ماسه تیمم می کنم به بهانۀ زخم هام
آخر بخار این جنگلهای ابر و انبوهه را که تاب میآورد؟
ناصرخسرو سفر را خالی بست – با چمدانِ پیچازی اش که هنوز بسته ایم
بست گاز را باز باز نکنم
قیچی نکردم قرون وسطای پاهام را سنگ یا کاغذ حتی
بچه بازی درنیاوردم
بزرگی م را رو میکردم که خیس بود و مورد اقبال دوستهای ناله و خلا
رطوبت لزجی ست اطراف و اکناف ام
تا بیبیسی
تا آبی فیسبوک و نیمروز
تا می دو ساله و محبوب چند ساله
تا بحرهای اسود همیشه نقشه
نقش بر آب
تا واسکودوگاما و بحارالانوار و خلیج عربها
تا ماجرا – تا من و مونیکا ویتی و گم
گور
که توی دوستهام هم رسوخ کرد پطرس انگشت بیلاخ ش تیرباران شد آه رفیق مفقودالاثر مفقودالآثار پیتر کبیر که شعرهات را قایم میکردی درز دیوار اقیانوس حراف پلشت
که پشت همۀ خشکیها را زمین زد
آبکی کرد دوستهام را
آرایش چارقلم ام را
نمک بپاشم به زخمهای خیس؟
تف گسی از دهن ام جاری است تا برسم به علفزار مظنون پشت جنگل
تنها ماترک پدرم
سرمایۀ جنگلی م چون و چرا ندارد – غلط کنم کاپیتال بخوانم یا آلتوسر، گوشوارۀ ستارۀ سرخم را آویزان
سر برسم به ملک طلق ام
رطوبت خدا را فوت کنم
دوش علف بگیرم
بچینم علفها را
کنار کاکتوسهام روی طاقچه که تاب شرجی مژه هام را هم ندارند تاب کدّ یسار و عرق زهارم را
بپیچم بکشم خشک شوم هوای کویر نکنم جنگل را به آتش بکشم با خشکی سرفه هام پی در پی
دایناسور مؤنث و رو به انقراض جنگل باشم با خشکی سیگارهام در پاکتهای قدیمی
زبان دربیاورم برای جنگل، دوستهام: اتّحاد مقدس آلوده به ردّ پای رم – کلیسا – جنگل
ژرمن نیستم تا نازی بارم کنی
فحش
و کتابهائی را که آخ من همه شان را خوانده ام
ائتلاف صنف سلمانی های باخدا که سبیلهات را شِیو میکردند یا اصلاح چه میدانم
همه تان همدست طبیعت اید
هم داستان
این- همان
هیئت منصفۀ گوش به زنگ قاضی طبیعتِ حداد
خیس ام میکنید با لمس باسن استخوانی ام
با فحش
با خاطراتی که من توش بودم و یادم نیست
با یادگارهای مرده که بیرون می کشید از زیر علف های در جمجمه م
با تندیسهای یادبودی که میشکنید در میدانهای مشکوک و شاکی
با زیپ باز شلوارهایتان
خباثت راهها کسکلکبازیش گرفته بود
از پس دلخوشی های کوچک مان برمیآمد
نامه های سمیرا حادثۀ بزرگی نیست
لابه لاشان علف چپاندیم کشیدیم و کاری از پیش بردیم
یک
تراوشهای عفونی و زرد مغزمان میریخت کف خیابان کف میکرد از تمام سوراخهای تن میزد بیرون میپاشید روی صورتکهای بزک شدۀ نظیف – گردنهای نحیف خودمان
پرستارا بی هوا که زخم جمجمه – همۀ سوراخ سنبه های ما مسری ست پرسه میزدند با تقتقِ پاهای گلۀ شترمرغها – ظریف و بی صدا
پرسونا دیگر اکران عمومی نداشت تا برای بیبی اندرسون عشوه هام را مسکوت بگذارم
قوی سیاه روی پرده بود تا مترجم ساکت سکوت برگمان نباشم برات بیبی اندرسون
گوشهام را بسته بودند تا عادتهای زشتشان را نبینم
گوشهام سوت می کشید که رسیدیم به اسکلۀ بی شائبۀ آب ها پیاده می شویم و برای پرسنل سفیدپوش کشتی دست تکان می دهیم با دستمالهای زردمان برای دُمهای لاغر و کوتاهشان برای سمیرا مریم ولی فس فس کرمها بود در گوشم که پناه می خواستند از شرّ اقیانوس رجیم نه سوت ملّاحان
پزشک های ریشو با مقنعههای درشت و سنگین پانسمان زخم های ما را عوض نمی کردند استنشاقش می کردند در هوا می زدندش از بس در کف بودند – خودی و در کار خیانت – و ما به سقف کرِمی رنگ کثیف بیمارستان زل می زدیم و به مادرانمان فکر می کردیم به سمیرا به عادت هامان به خونریزی ها که شرم داشتیم از همه شان. شرممان گاهی شرمگاه می شد و فوری شورتی شیری می گذاشتند روی تخت تا بپوشانیم این یکی زخم خجالتی مان را
نگاهی نمی انداختند به کرمهائی هم که از زخمهایمان بیرون می ریخت کرمها بیمارستان را برمی داشتند می گذاشتند روی قفسۀ زرد کتاب های من کناردیویدی های خام سمیرا شورتهای آمادۀ نظافت کنار پزشک دهکده چاپ خوارزمی ترجمۀ حداد
تنها روی تخت کرم می ریختم می خواستم بیایم پائین تنها بقیه بالا ماندگار بودند کار داشتند از قرار معلوم من کاری نداشتم شاعر بودم تنها و مجبور که لکههای زرد شعرهایم را توی دستشوئی مواج بیمارستان روی جدار داخلی شورتم نگاه کنم تنها
دو
خسته می شدند و شعار نمی دادند هوادارهای تیم برزیل شعر هم نمی گفتند فقط شبها بنگی و بانزاکت و خاموش بیدار می ماندند با دو کفتار کبود و بد گمان بر شانه ها
نشسته کور بر سکوی دم در کوچه
با برق چاقو وسط انگشتها
شهر خدا می شدیم. سیتی آو گاد. ریو دوژانیرو. سوهو. ناصر خسرو.
گرمابه یه مولوی. سعدی. اک باتان. اصلاً دو کوچه نرسیده به میدان قزوین. خودش.
نمی شد باهاشان حرف زد سلام علیک کرد نگاه انداخت مو های وسواس می ریخت روی چشم ها گوش های هدسِت خورده شان تا بالای استخوان افقی گردن که سینه را جدا می کرد از سر با همان چاقو که برق زده بود آن گاه
صدای گلوله می آمد می رفتیم سلمانی سر کوچه تا چشمها آبشُشها گوشواره های زرد من پیدا شود از زیر مو ها. زرد مانده بودیم از سر ما عذادارهای وطنی. از سلمانی می آمدیم بیرون می فهمیدیم ارتفاع سطح زمین از دریا دو هزار سال نوری بود شهر از بالا جیغ می زد رنگ اش از ترس با گربه های انباری آنقدر که ما هم جـیغ هائی می زدیم کسی جلودارمان بود صدا یمان می گرفت کارمان می کشید به پنیسیلین پنس پینس! کیر خوردیم آقا
دست هایش می لرزد علفها می ریزد زمین که ارتفاعش از سطح دریا نه متری نمی شود بحث را عوض می کند پرسه می زنیم ساکت و نجیب می کشیم کفش ها را هم که سنگینی می کنند در جمجمه های داغ ما مثل کثافتکاری در جنگل های اسالم کوچه های نظیفِ سوپور های وسواسی که نظیف تر کرده اند شان از صورت تو حتی وقتی از بالا نگام می کنی
فکورانه
تاپ تاپ…
اساسی
دو هزار سال نوری می شد؟
چند سال شمسی؟
تاب نمی آوردم میلرزیدی مینالیدی میآمدی
تو
کسی حوصلۀ قرص خریدن نداشت
سمانه مرادیانی زیاد می خواند و می نوشت. در نتیجه، فکری منتقد و معترض داشت. بر پیش گفتار متن نمایشنامه “کتی آکر” بنام “لولو” که آنرا به فارسی ترجمه کرده بود، چنین نوشت: “میتوان هویت یک زن در جامعهی فالوس-محور کنونی را در شخصیت دونکیشوت سروانتس نیز مشاهده کرد”. این اظهار نظر، طعنه ای ست شاید به محیط بد-سگال پیرامونش و خطاب و عتابی نیز می باشد راجع به دوستان همردیف اش؛ خصوصاً علیه پیروان ادبیات ِولَنگار در تهران که در ادراک از زندگی؛ به چیزی جز فالوس-محوری و ادبیات فالوس-مآب (که بازتابنده لذت-جوئی از متن باشد)؛ به قاموس و فلسفه دیگری پایبندی و باور ندارند. همین خیل ویل و مدّعی که اغلب در محافل خصوصی ارضاء مطامع می کنند؛ با بسیج دسته بندیهای به اصطلاح ادبی؛ عرصه را بر سمانه مرادیانی تنگ و وی را به انزوا و نهایتاً سوی استیصال سوق دادند.
سمانه مرادیانی با قتل خود، وجدان ِهمه ی ما را یک به یک به زیر سئوال کشید. گناه مان همانا خویشتن-دوستی و مشارکت در اقتصاد سودجویانه رفیق-بازی ست؛ آنهم به شکل رانت-خوانه اش که از حوزه تولید حالا به عرصه فرهنگ و هنر نیز کشیده شده است. سمانه با سنّت در روابط خانوادگی و با عدم آزادی اندیشه در دانشگاه و حتی با دو-قطبی نگری روشنفکران اطرافش سازگاری نداشت. در وضعیت زوال ارزشها و بجرم تجربه ابتداییترین موارد آزادی، فردی برایش پرونده سازی کرده بود. از نزدیک نمی شناختمش، اما درماندگی های یک زن جوان و اندیشمند را در فضای بسته و پدرسالار ایران می شناسم.
بازارسیاه روابط تحت تأثیر مسایل ساختاری، محورش حول فساد ومنفعت طلبی می چرخد. مدل های دوستی زیرزمینی نیز کارکردهایش تلخ و از نوع تولید افسردگی است. در چنین وضعیتی، سوژه بدلیل اغراض داوران ِدد-منش؛ ناشناخته می ماند و ادبیات اش نمی تواند خوانش شود. روال سوگواری در فضای ادبی، امّا خفه خون گرفتن یا حادثه را به دیکتاتور ربط دادن نیست.
دوستان سانسورچی سمانه حالیا نیز حاضر به معرفی اش نیستند. آنها می شناسندش و از خلجان هایش مطلع اند؛ ولّی حاضر نیستند منافع و موقعیتِ تاناتوس مآب خودشان را به خطر بیاندازند. این نگاه بیش از حد تماشاچی مآب، حرفی جز تخریب ندارد. بقول شاهرخ رئیسی: “مسئله اینجاست که برخی از همین سکوت کنندگان مسائلی را موجب شده بودند که بر سلامت روحی و جسمیی سمانه تاثیر مستقیم و سوء داشته است. یعنی این سکوت صرفن از سر شرم یا نفرت نیست بلکه ریشه در مسائلی حادتر ازین ها دارد”. این دوستان نهیلیست با سکوت بالا-نشین و شیب-دار شان، حاضر به تبادل نظر و مشارکت نیستند. چرا که زبان شان لای دندانهای به خون نشسته، سکوت را روا می دارد در این گمان که: “کار دنیا بیشتر از این بهم نریزد تا بوی گند گه گرفته ی اوضاع بیشتر از این بلند نشود”. آنها از دور، بای بای می کنند و نوید می دهند که: “شاید روزی که دیر نیست به گور همدیگر سر بزنیم. بهتره منتظرم بمونی همینطور که من نزدیک شدن را منتظرم”. این “مازوخیستهای کار کشته” دردهای عفونی را در پیاده روهای عمومی تف می کنند و “جلوی قانون” که می رسند؛ سرشان را آرام می کنند زیر لحاف. اینان با سبدهای پر از واهیّات، “ایستادهاند در منظر ایستگاه ِحادثه” تا سوت سوزنبان پیر، مدام در فضا طنین انداز شود. این دوستان آبکی با تُرهات هفت-قلم آرایش؛ نمک می پاشند بر زخمهای خیس. شعر سمانه مرادیان احوال و افکارش را در انزجار از این موجودات بخوبی برمی تاباند:
موج اف ام روحام را بگیرید
مورچهها خطوط نگاه مرا میشناسند و از تیر رس دمپایی چشمهایم فرار میکنند
میروند روی تاریکی موج اف ام روحام و تا صبح رژه میروند
آنها نمیتوانند بشنوند فرکانس دو رگه جیغهای مرا
آنها جانداران علیلی هستند. آنها کرند
ولی شما اخبار ساعت هفت را از دست ندهید:
اینجا تهرانم. میدان قزوین. روحم به کثافت مبتلاست. مورچه ها زورشان نمیرسد قندهای سوختۀ بساط دیشبام را جا به جا کنند…
*********************************
سمانه مرادیانی یکبار قبلاً اقدام به خودکشی کرده بود؛ اما نجاتش داده بودند. در وضعیت کنونی زوال ارزشها، آنچه در سمانه جذابیت داشت؛ صراحت، صداقت و صمیمیتش بود. او دانشجوی دانشکده حقوق بود و بارها گفته بود که محیط دانشگاه آزارش می دهد. گفته بود که بجرم تجربه ابتداییترین آزادیها، فردی برایش پرونده سازی کرده است. دختر سرکشی مثل او نمیتوانست با محیط وقیح پیرامونش کنار بیاید. از زمانه ی خود سمانه مرادیانی خیلی جلوتر بود و زیاد می خواند و می نوشت. در نتیجه، فکری منتقد و معترض داشت. او در سن بیست و چند سالگی، فردی دست به قلم بود که علاوه بر ترجمه چند کتاب؛ شاعر، نویسنده و منتقدی نوگرا می بود که تحت تأثیر ادبیات و خط ِمشی روشنفکری فرانسه قرار داشت. بر پیش گفتار متن نمایشنامه “کتی آکر” بنام “لولو” که آنرا به فارسی ترجمه کرد، چنین نوشت: …”میتوان هویت یک زن در جامعهی فالوس محور کنونی را در شخصیت دونکیشوت سروانتس نیز مشاهده کرد”. این اظهار نظر، طعنه ای ست شاید خطاب به دوستان همردیف اش در تهران که در ادراک از زندگی؛ به چیزی جز فالوس-محوری و ادبیات فالوس-مآب که بازتابنده هوا و هوس و لذت-جوئی های ناشی از لهو و لعب باشد؛ به قاموس و فلسفه دیگری پایبندی و باور ندارند