مهرداد لقمانی

در پاسخ به دوست خوبم

دوست عزیزم نوشته اید که:”همه گروههای حاضر پرچمها و پلاکاردهای خود را داشتند و بلندگو به آزادی در اختیار هر گروهی که می خواست پیامی، سرودی و یا برنامه دیگری داشت قرار داده می شد. برنامه به خوبی پیش می رفت و حدودا ۱۰۰، ۱۵۰نفری در آنجا حضور داشتند. در این جمع دوستان “سبز” با پلاکاردهایشان که حاکی از اعتراض به اختناق و دستگیری و کشتار بود حضور داشتند. ولی متاسفانه بعد از مدتی (شاید حدود ساعت شش و نیم) از این جمع خود را جدا کردند و به یک گوشه دیگر رفتند. فاصله خود را با جمع اول آنقدر کردند که جدا بودنشان برای همه مشخص باشد. چرا؟ چرا وقتی که می خواهیم فریادمان را به همه دنیا برسانیم آن را می شکنیم؟”

بگذارید در پاسخ سرگذشت خود را برای شما بازگو کنم. ۸ ساله بودم که انقلاب شد. خوب یادم هست که بزرگ ترهایمان، همانهایی که می خواستند برای یک ملت آینده ی  بهتری بسازند و ادعای روشنفکری داشتند ،چگونه به خیابانها ریختند. همه جا پر بود از شور و هیجان انقلابی، شعارها رفته رفته بوی خشونت و مرگ می گرفت؛ خاطرات من از آن روزها پر از بوی باروت است و شعار  “مرگ بر …”.

بزرگتر شده بودم. پدرانمان رژیم قبلی‌ را سرنگون کرده بودند و حکومتی که قرار بود برای ما آینده ی بهتری بسازد مشغول سرکوب مخالفان خود بود (خانواده ما نیز بی نصیب نماند) و بازار شعار”مرگ بر …” و بوی باروت و صدای گلوله هنوز داغ داغ، چندی بعد حکومت با وجود سرکوب تمامی مخالفان هنوز هم شعار “مرگ بر …” می داد؛ انگاری این شعار بخشی از هویتشان بود؛

و نسل من رشد می کرد و به جلو می رفت. تشنه دانستن بودیم، یادم است نمایشگاه بین المللی کتاب که راه می افتاد چگونه با اشتیاق کتابها را ورق می زدیم و هر چه پول داشتیم کتاب می خریدیم. رفته رفته به این نتیجه رسیدیم که اگر آینده ی بهتری هست خودمان باید بسازیمش. با وجود تمامی محدودیتها و بگیر و ببندها، روابط اجتماعی مان را نه بر اساس آنچه حکومت و سنت، بلکه بر اساس آنچه خود از دنیای مدرن یاد می گرفتیم می ساختیم. موسیقی لوس آنجلس را دوست نداشتیم؛ پس باید یواشکی در زیرزمین، موسیقی خودمان را می ساختیم؛ رفته رفته اسطوره های نسلهای پیش برایمان رنگ می باختند؛ نسلی نو بودیم و ایده هایمان طرز فکری دیگر می طلبید.

این شد که دوره ی اصلاحات که رسید، همان نسیم کوتاه آزادی را  که بسیاری از خارج نشینان وقت به مسخره می گرفتند، با تمام وجود حس می کردیم و قدر می دانستیم. آنهایی که قلمی داشتند در روزنامه های اصلاح طلب شروع به نوشتن کردند، بعضی دیگر که کامپیوتر بلد بودند (مثل من)، کمک فنی؛ یادم هست که چگونه روزنامه های زمان اصلاحات را با شوق و شور می خریدیم، چطور یک بار که در بانک، روزنامه “جامعه” دستم بود کارمندی با اشتیاق آن را گرفت و کپی کرد تا با همکارانش بخوانند؛

گفتمان نویی پا گرفته بود؛ نسل من زبان باز کرده بود؛ همان شد که رفته رفته شعار”مرگ بر …” روز به روز رنگ می باخت و محدود شده بود به مراسم حکومتی، با شرکت جیره مواجب گیرهای خودشان. یادم است چطور پدرانمان، همان مبارزان پیشین که قرار بود برای ما کشوری بهتر بسازند، را با بحث و گفتگو و بعضاً خواهش و تمنا، متقاعد می کردیم که بیایند و رای بدهند، که فرق هست بین همین گشایش کم رمق فرهنگی و سیاسی کوتاه مدت با اختناق و خفقان، فرق هست بین اینکه ملتی خودش، خود را در برابر خوبیها و بدی هایش مسئول بداند، تا اینکه فردایش را موکول به زایش یک قهرمان خیالی کند، اینکه خودمان باید یاد بگیریم همدیگر را تحمل کنیم و همیشه نمی توان بدبختی هایمان را به گردن بیگانه بیندازیم؛ هنوز زیاد بودند دایی جان ناپلئون ها.

 در این میان من آمدم کانادا. مهاجرت و تحصیل باعث نشد که دور بمانم از مسایل ایران. دسترسی راحت به اینترنت همه را بهم وصل کرده بود. ترس داشتم که ادبیاتم بوی کهنگی بگیرد و در جا بزند در همان واژه های ۳۰ ساله پیش.

 رسیدیم به زمان فاجعه ی  احمدی نژاد، و این شد وقتی که موسوی آمد، با وجود تمامی بدبینی که نسبت به اصلاحات داشتم، تصمیم گرفتم که رای دهم، نه اینکه از یادم برود ندانم کاریهای اقتصادی و سیاسی زمان صدارتش را، یا اینکه هنوز نخست وزیر بود که اعدامهای سال ۶۷ اتفاق افتاد و می توانست مثل منتظری نامه بنویسد و نماند، ولی ماند و هیچ نگفت؛ همه ی اینها رو به یاد داشتم، ولی این را نیز باور داشتم که هر کسی حق دارد و می تواند تغییر کند، اینکه نباید آدمها را از دریچه ی تنگ ایدئولوژی و باورهای خشک و غیر قابل تغییر دید. نسل من، نسل تلویزیونهای سیاه و سفید نبود که باور کند هرچه پروپاگاندای حزب سیاسی اش برایش می پزد و پخش می کند؛ وقتی که مناظره های تلویزیونی اش را با آن دروغ گوی مزور دیدم، بغض فرو خفته ی نسل خود را دیدم که می ترکد، اگر دوم خرداد زبان باز کرده بودیم الان داشتیم راه رفتن یاد می گرفتیم؛ این شد که آن روز لعنتی، که رأی همه ی ما را دزدیدند؛ دیگر توانستیم بیاییم به خیابان و فریاد زنیم حق خود را؛ و دنیا دید و شنید مردم ما را؛ هر چند که گاهی شعار ما فقط سکوت بود در پاسخ باطوم و گلوله؛ همه دیدند اوج مظلومیت و خشونت گریزی ما را در ویدئوی جان دادن ندا که حتی قاتلش را مردم امان دادند؛  همان ویدئو بودکه بسیار بیشتر از یک لشکر مسلح به رژیم ضربه زد، سلاح ما موبایلهای دوربین دار، توییتر و فیسبوک بود؛ چه سلاحی بهتر، چون به جنگ جهل و نادانی رفته بودیم.

 همین است که وقتی می بینید شعار”مرگ بر …” می شنویم قدری خود را کنار می کشیم و راهمان را سوا می کنیم؛ نسل من آینده ی بهتر خود را در دوری جستن از خشونت می جوید، که بهایی بس گزاف داده ایم تا بیاموزیم که کارخانه ی تولید خشونت همیشه فقط همان کالا را تولید می کند، و البته کارگران و اربابان خود را نیز از محصول خود بی نصیب نمی سازد؛ گورستان تاریخ پر است از مروجان خشونت که خود در پایان در دام ماشینی که ساختند گرفتار آمدند. 

 ما نیاز داریم به تربیت رهبرانی مثل گاندی و مارتین لوتر کینگ، در جنگ چریکی جای گفتگو نمی ماند؛ برای همین است که قدری خود را کنار می کشیم وقتی که می شنویم سخنانی را که هنوز”مرگ بر …” می گوید و نسخه ای که هنوز بوی باروت می دهد.

تورنتو ـ می ۲۰۱۰