حدوداً یک ماهی پیش از سفر پایانی سپانلو، داشتم خانه تکانی می کردم، لابلای دفترچه ای چشمم به چند تکه عکس از یک میهمانی افتاد ـ در خانه ی ما و در استکهلم ـ که سپانلو گرانیگاه مجلس مان بود. عکس عجیبی است یا عکس های عجیبی. فکر کردم این قاب می خواهد و صاحب، کسی را می خواهد که عمق نگاه سپانلو را دریابد. یک باره یاد شهرزاد جان سپانلو افتادم. عشق سپانلو به او و عشق او به سپانلو وصف ناپذیر است. برایش پیغامی فرستادم که می خواهم عکسی زنده و جان دار و پر سخن به دستش بسپارم. خواستم برایم آدرس پستی بفرستد چون من شوربختانه از موهبت این همه پیشرفت تکنولوژی در دنیای ارتباطات برخوردار نیستم. همینطور که در انتظار رسیدن آدرس پستی بودم، یک روز که دلم برای دیدن عکس ها و نوشته های دوستان تنگ شده بود، کامپیوتر را روشن کردم و اولین خبر، درگذشت سپانلو بود. تمام روز به او و به خاطرات نوجوانیم فکر می کردم و به یاد حس رفاقت ها، صداقت ها خیابان گردی ها و آن همه شور و اشتیاق برای شعر سرودن و شاعر بودن و رفاقت داشتن افتادم که هرگز در این چهل ساله زندگی ی تبعید و دربه دری دیگر تجربه شان نکردم. آدرس شهرزاد جان سپانلو رسید، اما من هنوز عکس سپانلو را روی تاقچه ام دارم و نتوانسته ام برایش بفرستم. پس می خواهم بگویم هر روز روی تقویمم می نویسم: ارسال عکس به شهرزاد سپانلو.
او نمی داند که من بعد از “این سکته ی سگ مصب” نیمی از بدنم همیشه خواب رفته است و اداره ی پست محله مان هم به منطقه ی دیگری نقل مکان کرده که چندان هم نزدیک نیست. پس این نامه و شعر را به دوستی می سپارم که به قول امروزی ها “اسکن” کند و بفرستد. نامه و شعر برای شما. عکس برای شهرزاد سپانلو.
*نشد نامه و عکس را اسکن کنیم، برایتان پست می کنم.
با مهر و دوستی، اکبر ذوالقرنین
و شهرزاد / با قصه های میهن دورش
در آستان مدرسه های غریب ماند
محمدعلی سپانلو
از میدان فوزیه
ژاله و بهارستان
تا شاه آباد
و چهارراه استانبول
بگیر تا نادری و کافه فیروز
با بوی تند قهوه ی ترک
تابستان های “کاروان” ویگن
بر سن باغچه ی هتل نادری
به تماشای چهره های نام دار شعر و شاعری:
شاملو، فروغ و اخوان
براهنی و رویایی و سپانلو
احمدی و نوری اعلاء و آتشی
نادر نادرپور و مشیری
با قهقه های نصرت خان رحمانی
کنار سیروس مشفقی و عطر توتون پیپ فرهاد جان شیبانی
و چه ها و چه ها
و بسیارانی
که خودت بهتر می دانی
بغض یادهایشان
تیزتر از تیغ گون
می سوزاند حلقومم را چرا که تو
ای سپانلوی شاعر
نمی دانستی
در سال های سربازی ات حتا
برای ما بچه خرده های شهرستانی
در مفت آباد تهران
فقط و فقط
شاعر که نبودی
با آن قامت بلند
و قواره ی سینمایی ات
سر بودی در ذهنمان
از “بلموندو”
اگر نخواهم بگویم
حتا از “براندو”
و ما نه “رمبو” می خواندیم
و نه “بودلر” و “الوار” و “لورکا”
نه “سارتر”ی می شناختیم و نه “کامو”
با این همه
از خود تو بود
که به اینان می پرداختیم
ترا با “آه بیابان”۱ و “رگبارها”۲یت
بر خاک خیس “پیاده روها”۳.
از “خیابان ها و بیابان ها”۴ سایه می شدیم
سال های پی در پی
تا تو با “پرتو”ی۵ از نور به عرش اعلاء رسیدی
آنک حماسه ها را در نوردیدی
تا در هزار و یک شبی نوظهور
گلگونه “شهرزاد”۶ی بیافرینی
نغمه خوان و آزاده
که با دهان تو می خواند
با نگاهی که گویی
از چشمان تو است که می تراود
یاد آر! یاد آر سپانلوی شاعر!
کدام سال که میلاد میان سالی من بود
در سرزمین صخره ها و دریاچه های “وایکینگ”ها
به خانه ام درآمدی
تا حس شب گردی های تهران را
در لاله زار و استانبول
در صدای سوسن و آفت و آغاسی
گوگوش و فرخ زاد و فرهاد
ابی و گیتی و داریوش
برایمان چندان زنده کنی
که همراهان حیرانمان
مست حضور حس پر شورت شوند
و من، من بازیگوش
من خاموش فراموش را بگو
که پیش پای پیشین سفر شاعرانه ات
بی آن که
خبری از حال و روزت گرفته باشم
به شهری جان دایی “پیام”۷
خبر داده بودم:
خیال دارم تصویری از پدر
تصویری زنده و خیال انگیز
از خاطرات میلادم
به دستش برسانم
کسی چه می داند
شاید سپانلو هم
جایی گوشه ی ذهنش
تصویر مرا
با زراعتی و امینی و مجابی و اسدی و…
لابلای کتاب یا دفترچه ای دیده
و هوایی ی سفر گردیده
اما چرا؟ چرا نیامدی؟
این گونه دل سوزاندن یاران را
نکند تو هم از حضرت “هدایت” مان آموخته ای؟
که رسم خوبی هم نیست
دست کم میلی
نامه ای
تلفنی
چیزی
۱۶/ می/۲۰۱۵ استکهلم
پانویس ها:
۱و۲و۳و۴، نام برخی از کتاب های محمدعلی سپانلو است.
۵ـ پرتو همسر سپانلو و مادر شهرزاد.
۶ـ شهرزاد دختر سپانلو و پرتو نوری علاء.
۷ـ پیام، اسمعیل نوری علاء