باورهای رنگین!
پدرم خدا آمرزیده زندگی را برای دوستان و آشنایان خوش می خواست!
همیشه صورتش را سرخ نگه می داشت، از چه وسیله ای استفاده می کرد نمی دانم، دوست داشت عزیزان درد درونش را حس نکنند. افراد زیادی را می شناخت که سرش را زیر آب شستشو داده بودند ولی برای آنها در خانه را باز گذاشته بود تا بازوان خود را در خانه ی ما تقویت کنند و فرصت کافی داشته باشند تا ضعیفان را برده کنند.
نوجوان بودم. در خانواده ای بزرگ شدم که پدر خانواده باور داشت مادرم با لباس سفید به خانه ی بخت آمده و باید با کفن سفید برود. مادرم زن خوبی بود و این جمله را باور داشت. زندگیش پایدار بود و هرگز کسی سئوالی نکرد! من با پیروی از همنوعانم لباس سفید بر تن زندگی در خانه ی بخت را آغاز کردم.
بی تفاوت به رنگ لباس هایی که به تن می کردم، زیر چارچوبی زندگی می کردم که بالای خانه ی پدری به سبک امروزی بازسازی شده بود!
مادرم چارچوب ها را خوب بلد بود. روزها می رفتند و می آمدند بی آن که تغییری در سفره های رنگین خانه ایجاد شود. او که مهماندار قابلی بود آن قدر خود را فدا می کرد که سه روز بعد از هر مهمانی همبستر تخت می شد که بدن خسته و ضعیفش دوباره قوت گیرد. و ما وظیفه داشتیم ظرف های مخصوص را جمع کنیم، روپوش مبل ها را بکشیم و تا فرصتی دیگر در مهمان خانه را بسته نگه داریم.
زنانی بودند که با کفن سفید به آغوش خاک می رفتند و ما عزادار آن ها لباس سیاه به تن می کردیم. روزی را به یاد می آورم که زن همسایه باورهای مادرم را به هم زد. با لباس سفیدی به خانه ی ما آمد و گفت من امروز از زندگی با علی دست کشیدم.
مادرم رنگ باخت
.
***
آتش درون
فروغ خانه ای نیم ساخته داشت هیچ وقت درون خانه را ندیده بودم. می دانستم مردی در آن خانه ی ناتمام در کنارش نفس می کشد که خیابان ها را آنقدر با مسافران مختلف تکرار می کند که شب بی سخنی لحظات را دود می کند. شغل پرکاری داشت نمی دانم حرفه ای آبرومند بود یا نه. از زنی شنیده بود که به دنبال گریز است.
یک جور ترس کودکانه، زنانه، مرا وادار می کرد که با سرعت از آنجا دور شوم. فروغ پاسخ گوی افراد بود کتاب زرد بزرگی را ورق می زد و شماره ی شخص مورد نظر را تکرار می کرد. عصرها زودتر از خودش و مرد خانه پسر ده یازده ساله ای که امیر بود از مدرسه بر می گشت. رشد کافی نکرده بود. آنقدر یادم است که دچار بلوغ زودرس بود. به خانه که می رسید شروع به توپ بازی می کرد. روزی متوجه شدم که زن دیگری در آن خانه زندگی می کرده که فروغ سراسیمه به طرف ما آمد و گفت مادرش در آشپزخانه خودش را آتش زده. توان راه رفتن نداشت نشست روی سنگی و گریست یادم می آید به مادرم گفت: “مادرم درد و رنجش را به آتش کشید”!
***
گم شده ام؟
مدت هاست گورم گم شده است. از یاد بردند برایم سنگ قبر بگذارند شاید هم نوشته های روی سنگ را باران شسته است. کسی نشانی از من ندارد آنجا کمی دورتر در فاصله ی تردیدها همبستر خاک شده ام. تن به وسوسه های بی پایان نبودن ها دادم. من گم شده ام!
یگانه عزیزم
قلم توانا و چهره زیبا و هوش سرشارت را تحسین می کنم.
در انتظار کارهای بیشتر هستیم، که هنوز اول کار است و ما بد عادت شدیم به خواندن کارهای خوب.
موفق باشی.