بر اساس‏ روایت آرش‏ از بهرام بیضایى

کارگردان: سهیل پارسا

بازى: میشل لاتیمر (آرش‏)، کریستوفر موریس‏ (سردار)، ران کنل (کشواد، هومان)، مارتین جولین (شاه توران)

در بین اسطوره‌هاى ایرانى محبوب من آرش‏ است. هنوز هم نمى‌توانم داستان آرش‏ را بى‌آن‌که اشک در چشمانم حلقه بزند براى پسرم تعریف کنم. هویت ایرانى ما به وجود او گره خورده، که اگر نبود ما امروز آدم‌هاى دیگرى بودیم، شاید در شرایطى بهتر از اینى که هست، اما اینى که هست را من با تمام خوبى‌ها و بدى‌هایش‏ دوست دارم. اگر قرار باشد یک‌بار دیگر به دنیا بیایم و حق انتخاب داشته باشم باز ایران را انتخاب خواهم کرد. آرش‏ با نابودن خودش‏ بودن ما را تضمین کرد.

اول بار که خواستم داستان آرش‏ را دقیق‌تر بخوانم طبیعتاً به ‌سراغ شاهنامه رفتم. اما بهتم برد وقتى دیدم فردوسى هیچ‌جا داستان آرش‏ را تعریف نکرده است. تنها سه یا چهار بار از او ـ با افتخار ـ اسم برده است. آن‌چه بعداً از آرش‏ یاد گرفتم از دیگرانى نظیر ابوریحان بیرونى بود که آرش‏ را پهلوانى دلیر از سپاهیان منوچهر، پادشاه پیشدادى، نام برده بودند. زمانى که ایرانیان بعد از جنگ‌هاى دراز مدت با تورانیان در تنگنایى که افراسیاب براى‌شان فراهم کرده گرفتار مى‌آیند چاره‌اى نمى‌بینند جز تن دادن به صلح. اما شرط آشتى قرارى است که منوچهر از افراسیاب مى‌خواهد و او متکبرانه مى‌پذیرد: این‌که کماندارى از ارتش‏ اینان تیرى بیندازد که هرجا بر زمین نشست آن‌جا مرز ایران و توران شود. پهلوانان ایران یک به یک از بار این مسئولیت شانه خالى مى‌کنند چرا که مى‌دانند تیرشان فرسنگى بیش‏ نخواهد رفت و نام آنان تا ابد با تسلیم مرز و بوم به دشمن عجین خواهد شد. در این میان است که گُردى آرش‏ نام پا پیش‏ مى‌گذارد و بدنامى ابدى را به جان مى‌خرد تا شاید کف دستى بیشتر از خاک کشورش‏ را از چنگ دشمن برهاند. اما اسپندارمذ ـ خداوندگار زمین ـ  بر او ظاهر مى‌شود و او را تیر و کمانى مى‌دهد و مى‌گوید که آن تیر تا دوردست‌ها خواهد پرید، اما آرش‏ باید‌که جانش‏ را بر سر آن بگذارد. آرش‏ مى‌پذیرد و تیر را مى‌افکند و خود جان مى‌دهد. تیر تا جیحون مى‌رود و بر درخت گردویى مى‌نشیند و آن، مرز ایران و توران مى‌شود.

بیهوده نیست که اسطوره‌اى چون آرش‏ دستمایه اولین نوشته بیضایى مى‌شود. شخصیتى که شیفتگى‌اش‏ به فرهنگ ایران و درک یگانه‌اى که از تاریخ این ملت دارد را در سطر سطر نوشته‌هایش‏ مى‌توان یافت. اما آرش‏ بیضایى تفاوت بزرگى با آن تصویر اساطیرى که در اوستا و تاریخ طبرى و آثار الباقیه و کتاب‌‌هاى دیگر از او به‌دست مى‌دهند دارد. او «مردکى ستوربان» است که «هرگز تیراندازى نیکو» نبوده است. نه کسى او را مى‌شناسد و نه نگاهى به انتظار نجات کشور به او دوخته شده است. ایرانیان باشند یا تورانیان فرقى نمى‌کند، کار او بندگى است. کشور را آن بزرگان بر باد دادند و حال این خردکان باید نجاتش‏ دهند. کشواد، پهلوان پهلوانان، از تیر انداختن سر باز مى‌زند: «اگر من تیر بیندازم نفرین آن مراست. فردا آن‌ها که در گرواند خیل خیل مى‌نالند که تیر کشواد ما را به دشمن واگذاشت». اما این شاه تورانیان است که براى تحقیر بیشتر شرط مى‌گذارد که آرش‏ است که باید تیر را بیفکند. سردار ایرانى آرش‏ را ـ که زبان تورانیان مى‌داند ـ فرستاده است تا از آنان فرصتى بیشتر بخواهد چرا که:

«ـ تیرانداز ما خسته است.

شاه  [توران] در وى مى‌نگرد: تیرانداز؟ مگر تو نیستى؟

این گوید: من مردى ستوربانم

و شاه مى‌خروشد: اما شنیدم که گفتى تویى!

آرش‏ بر خویش‏ مى‌لرزد: من نگفتم.

و او برمى‌آشوبد: این کیست که مرا دروغزن مى‌خواند؟

آرش‏ گامى پس‏ مى‌رود: نه. من هرگز تیراندازى نیکو نبوده‌ام.

شاه گوید: اینت نیکوتر! پس‏ تو تیر بینداز!»

آرش‏ پیش‏ از آن‌که دست به کارى زند شکست خورده ی تقدیر خودش‏ است. ایرانیان مى‌پندارند که او با دشمن ساخته است تا همان یک فرسنگى را هم که گمان مى‌رفت سهم اینان شود با تحقیر از چنگ‌شان در آورد.

در این بین هومان است که ایرانیان مى‌اندیشند تا دم مرگ با تورانیان جنگیده و از آنان چندان کشته که دشمن جسدش‏ را چنان پایمال کرده که اثرى از آن برجاى نمانده. اما آرش‏ او را در بین تورانیان مى‌یابد. هومان در توجیه مى‌گوید: «من از ستم به ستم گریختم. از دژخوى به دشمن … هنگام که باید گردن نهم نزد آنکس‏ مى‌نهم که بیشتر فربهم کند.» آرش‏ این بزرگان را مى‌بیند که یکى از تیر انداختن سر باز مى‌زند و دیگرى بر آستان دشمن سر مى‌گذارد و اینک این اوست که باید بار خوارى سترگى که آن‌ها به‌بار آورده‌اند را بر دوش‏ بکشد. او مجبور است هم تیر را بیفکند و هم رسوایى دوستى با دشمن را بر پیشانى مُهر کند. در روایت بیضایى حتا اسپندارمذى هم نیست که تیر و کمانى جادویى در دست او بگذارد. این خود اوست که باید پیش‏ از آن‌که تیر از چله رها کند تمام جانش‏ را در آن بگذارد تا شاید فرسنگى بیشتر برود. اما آن‌چه او دارد و همه دیگران ندارند پاک‌دلى است که او «مرد راستى و پرهیز» است. او در سفرى که تا بلندترین بلندى البرز در پیش‏ دارد با کسانى روبرو مى‌شود که هر یک حرفى برایش‏ دارند. در همین راه است که او نیرویى غریب در خود کشف مى‌کند:

«… این چیست که در سر من مى‌گردد؟ این چیست که در بازوانم مى‌دود؟ این چیست که در سینه‌ام راه باز مى‌کند؟ این چیست که در رگ‌هایم مى‌جوشد؟ این نیرو چیست در من؟ این نیرو چیست؟

ـ نیک بیندیش‏ آرش‏، آیا ناامیدى نیست؟

ـ هزاربار بر آن درود، و هزار هزار بر آن درود، من اگر تیرى بیفکنم خُرد، تیرى ننگ همه مردان، و اگر همه گیهان بر من زار بخندد، ننگین‌تر از این نیستم که اینک هستم.»

پس‏ به اندرز پدرش‏ مى‌اندیشد که «این تیر ـ اگر بتوانى ـ با دل خود بینداز نه با بازوى خود.»

شاید زیباترین کلام را کشواد با او مى‌گوید وقتى زنهارش‏ مى‌دهد که آن‌چه او مى‌کند نه به نفع مردمان که بر علیه آن‌هاست: «… این رهایى جاودانه نیست. هر پیمان روزى شکسته خواهد شد. در آن روز تو کجا خواهى بود؟ اى آرش‏ تنگناها در پیش‏ است. اگر تو آن‌ها را برهانى امید خواهى شد، و این وحشت‌آور است. امید که در هر گدار سخت ‌مردى خواهد آمد انبوه را کاهل مى‌کند. در هر تنگى چشم مى‌گردانند تا برگزیده کیست، و خود برجاى نشسته … تیر تو ایشان را یک‌بار رها خواهد کرد، اما براى همیشه به بند خواهد کشید.» اما آرش‏ دیگر حرف‌ها را نمى‌شنود. آن‌چه او را به پیش‏ مى‌راند مهر نیست، بیزارى است. و او کمان را مى‌کشد و تیر را نه با توان بازو که با نیروى دل مى‌پراند و بادها به دنبال تیر از سه کوه بلند و هفت دشت پهناور و پنج دریاى بى‌کران مى‌گذرند و » … تا گیهان بوده است این تیر رفته است … و ما در پاى البرز ایستاده‌ایم، و در برابرمان دشمنانى از خون ما، با لبخند زشت. و من مردمى را مى‌شناسم که هنوز مى‌گویند آرش‏ باز خواهد گشت.»

همان‌قدر که روایت بیضایى انعکاسى از تفکر جامعه ایران در دهه چهل است روایت پارسا بازخوانى وجدان اجتماعى اول هزاره ی سوم است. این‌که نقش‏ آرش‏ به یک زن سپرده شده است خود محکم‌ترین گواه بر این روایت است. صحنه‌ آغازین نمایش‏ به‌سرعت بیننده را به فضاى یک شکست تحقیرآمیز راه مى‌برد (اگرچه من نفهمیدم آن دود و نفیرى که در آغاز بلند شد از گلوله بود؟ و صحنه‌اى دیگر نمادى از تیرباران؟ که اگر بود نکته زیبایى‌شناسانه‌اش‏ را من درک نکردم.)

شکل اجرایى روایت آرش‏ را هربار من خوانده‌ام تصویرى از یک راوى سنتى و چند بازیگر که انگار نقش‏هاى یک پرده هستند در ذهنم نشسته. پارسا با بازیگرانى که با تعویض‏ بازوبند‌هاى سفید و سرخ از ایرانیان به تورانیان و گاه به راوى نقش‏ عوض‏ مى‌کردند زیبایى متفاوتى از اجراى این روایت به دست داد. همین‌طور این‌که تورانیان از کجاى این جهانند را با آمیزه‌اى از حرکت‌هاى تاى‌چى مانند عرضه کرد که طرح هوشمندانه‌اى بود. و باز از همین دست بود تصویر کردن دشوارى بالا رفتن از البرز با کفش‏ چوبین پاشنه‌بلندى که راه رفتن را سخت مى‌کرد.

موسیقى نمایش‏ نقشى سلطه‌گر داشت که گاه مانع از ایجاد ارتباط مناسب با فضاى داستان مى‌شد. دست کم یکى دو صحنه بود که نبود موسیقى بهترین کمک به خلق فضاى مناسب مى‌توانست باشد. در مورد ترجمه هم حس‏ دوگانه‌اى دارم. در جاهایى زبان انگلیسى نمایش‏ به راحتى از عهده ی خلق فضاى داستان برمى‌آمد مثل صحنه حضور آرش‏ در بارگاه شاه توران. در جاهایى دیگر به‌نظرم مى‌آمد زبان فاخر بیضایى در بیان کلام گویاتر از ترجمه انگلیسى‌اش‏ بود.

آرش‏ از ۱۴ تا ۲۹ مى ۲۰۱۰ در سالن Young Centre for Performing Arts اجرا مى‌شود. این نمایش‏ پیش‏ از این در تورنتو، هاوانا، و تهران اجرا شده است و قرار است به زبان‌هاى صرب و کرواسى در سارایوو و اسپانیایى در بوگوتا هم اجرا شود.

* دکتر شهرام تابع‌محمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینه‌هاى دیگر هنر و سیاست مى‌نویسد. او دکترای مهندسی شیمی و فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی دارد. پژوهشگر علمی وزارت محیط زیست و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاده است.