شکنجه بربریت و توحش است.

شکنجه به سخره گرفتن همه قواعد و قوانین و عرف جهانی است.

شکنجه پایمال کردن همه ارزشهای انسانی است.

شب، شعر، شکنجه

دیری است..

مثل ستاره ها چمدانم را

از شوق ماهیان و تنهائی خودم

پر کرده ام، ولی

مهلت نمی دهند که مثل کبوتری

در شرم صبح پر بگشایم

با یک سبد ترانه و لبخند

خود را به کاروان برسانم.

اما،

من عاقبت از اینجا خواهم رفت.

پروانه ای که با شب می رفت،

این فال را برای دلم دید.

……
با صدای شلاقشان که آن را ذوالفقار می نامیدند به گوشه ای دیگر از دنیا می رفتم آنجا که دغدغه فکری انسانهایش نجات سوسمارهای آفریقا و مارهای استرالیا است، آنجا که حتی به فکر مارمولک های فلان جهنم دره در ناکجاآباد دنیا هستند، اما این جا … این جا .. وای … وای

با هر ضربه ذوالفقار سالها به عقب برمی گشتم، به عهد قاجار به مناره ای از سر و گوش و چشم، به دهه هیتلر به عصر تاتار و مغول و بربر و .. باز می زدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم می رسیدم، اما باز درد تمامی نداشت. بیهوش می شدم و ساعتی بعد در سلولم دوباره به دنیا می آمدم و چون نوزادی شروع به دست و پا زدن می کردم و شعری مرا به خود می خواند.

“تولد نوزادی را دیده ام/ برای همین می دانم جیغ کشیدن و دست و پا زدن/ اولین نشانه های زندگی و زادن است”.

فردا شب باز صدای درد و باز ..

یکی می زد به خاطر افکارم، دیگری می زد به خاطر زبانم، سومی می پنداشت که امنیت ملی را به خطر انداخته ام، چهارمی می زد تا ببیند صدایم به کجای دنیا می رسد.

حال باز شب است، از آن شب ها مدت ها گذشته ولی به هم می ریزد هر صدایی رویا و خواب شبانه ام را و نیمه شب آوایی در گوشم نجوا می کند، “بخواب ای گل، نه اینکه وقت خوابه، بخواب جونم که بیداری عذابه”

زندان اوین ـ دیماه ۱۳۸۸