همچنان چشم از منظره ی بیرون قطار بر نمیداشت. این احساس را داشت که او بی حرکت نشسته و منظره ی پشت شیشه مانند پرده ی سینما در حال حرکت است. این مناظر هیچوقت برایش عادی نمی شدند. هر فریم این منظره را مثل بهترین فیلمی که دوست داشت حفظ بود و با اینکه می دانست باز هم قطار از همانجا رد می‌شود با این حال وقتی به مقابل آن خانه ی ویلایی قدیمی نزدیک می‌شد هیجان تمام وجودش را می گرفت. حس عجیبی ذهنش را درگیر کرده بود، انگار نگران ناپدید شدن کسی بود که سالها می شناخت. این احساس غریب از کجا می آمد؟ چرا این حس دلتنگی در خود لذتی هم به همراه داشت؟

قطار به ایستگاه نزدیک می‌شد و او بالاخره باید تصمیمش را زودتر می گرفت. پیاده شود یا بنشیند و همچنان در ذهنش رویا بسازد؟ قطار متوقف شد و فقط کمتر از یک دقیقه فرصت داشت. در انعکاس شیشه ی پنجره نگاهی به موها و صورتش کرد، رژ لبی از کیفش درآورد به لبش کشید. صدای سوت سوزنبان در ایستگاه پیچید و قطار آهسته به حرکت در آمد. چه باید می‌کرد؟ هنوز چند ایستگاه به مقصدش مانده بود. با پنجه هایش بر روی زانو می نواخت. لاک قرمز ناخن هایش بر روی جین آبی رنگ می درخشید. سرش را کمی بالا گرفت و چشمانش را لحظه ای بست. ناگهان از جایش بلند شد، کوله پشتی کوچکش را به شانه اش انداخت، لبخندی به پیرزنی که روبرویش نشسته بود و مبهوت به او خیره شده بود زد و با عجله به طرف انتهای راهرو رفت. از واگن در حال حرکت آهسته به روی سکوی ایستگاه پرید. قطار سوت کشان به جلو می رفت و پیرزن همچنان از پشت پنجره ی واگن با نگاه کجکاوانه اش دختر را دنبال می‌کرد.

اولین بار بود که در این ایستگاه پیاده می‌شد. به اطرافش نگاهی انداخت، به جز چند نفری که سوار قطار شده بودند کسی در ایستگاه نبود. سوزنبان کلاهش را از سر برداشت و به داخل دفترش رفت. دختر نگاهی به ساعت ایستگاه و بعد به قطار انداخت  که دور می شد و چراغ قرمز کنار ریل که هنوز روشن بود. نفس عمیقی کشید و از خیابان کنار ایستگاه که دو طرفش را ردیفِ صف کشیده ی درختان صنوبر  پر کرده بودند بالا رفت. از زیر درختان برکه ای کوچک سرازیر می‌شد که صدای شر شر آن با آواز پرندگان در هم می آمیخت. باغ های پشت درختان هیچ دیواری نداشتند. تنها گلهای پیچک و یاس روی حصار ها را پوشانده بودند. بوی بهار نارج از پشت حصارها تا خیابان می رسید. صدای بهم خوردن برگ های صنوبر انگار موسیقی پس زمینه ی آواز چکاوک ها بود. شاخ و برگ ها در باد می رقصیدند و او مست تماشای طبیعت بود.

کمی دورتر در انتهای خیابان داشت محو می‌شد که به سمت چپ پیچید. وارد کوچه ای بن بست شد که انتهایش همان خانه ی ویلایی بود که هر روز از داخل قطار حیاطش را نگاه می‌کرد. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، با یک حس کنجکاوی و اشتیاق، همراه با ترسی که از خجالت دخترانه اش می آمد با گامهایی آهسته و محتاط به سمت ورودی پرچین ویلا حرکت کرد. تپش قلبش بیشتر شد، کمی مردد جلو رفت. می خواست ببیند چرا از  سه روز پیش دیگر آن پسر جوانِ مو بلند که هر روز درست موقع رد شدن قطار از پایین ویلای قدیمی، پیرزنی را بر پشتش حمل می‌کرد و به داخل خانه می برد، پیدایش نیست.

اطراف را با کنجکاوی نگاه کرد. از پشت حصار دور ویلا که تا کمرش بود داخل باغچه سرک کشید اما کسی آنجا نبود. دور و بر را پایید بلکه همسایه ای یا رهگذری را ببیند اما انگار هیچ کسی این ساعت روز در بیرون خانه اش نبود. حصار چوبی را باز کرد آهسته وارد باغچه شد. اول به سمت پایین باغچه رفت و به مسیر قطار و ریل آهن نگاه کرد و قطاری را که از سمت مخالف مسیر او رد می شد با نگاهش دنبال کرد. حالا می فهمید که از باغچه، مسافرِ داخل قطار چگونه به نظر می‌رسد. فقط شاید سی ثانیه آن پسر در حالی که پیرزن را بر پشتش حمل می‌کرد امکان داشت او را ببیند. یعنی این همه روزهای هفته و ماه امکان دارد متوجه ی او شده باشد؟ با خود گفت چقدر خوب می‌شد که آن پسر هم دلش می خواست مرا را از نزدیک ببیند و با من حرف بزند. لبخندی از شوق زد و با خودش گفت یعنی ممکن است که او بارها بخاطر دیدنم از اینجا تا ایستگاه دویده باشد ولی هر بار وقتی می رسید آخرین واگن قطار را می دید که از ایستگاه دور می شد؟ شاید هیچوقت نتونست قبل از رسیدن قطار در ایستگاه منتظرم بماند. حتما خیلی تلاش کرد ولی از خانه تا ایستگاه بیشتر از توقف قطار وقت لازم است.

صدای واق واق سگ همسایه دختر را به خود آورد. برگشت، چند قدم به طرف ویلای قدیمی برداشت. با خود داشت فکر می‌کرد که حالا چه بگوید؟ چگونه خود را معرفی کند؟ بگوید چی کسی هست؟ برای چه به اینجا آمده؟ کار سختی به نظر می رسید. آخر او هیچوقت چنین احساسی نداشت و هرگز قبلا چنین کاری نکرده بود. بدتر از آن او دختری بسیار خجالتی و با شرم و حیا هست. این را همه ی دوستان و آشنایانش می گفتند. حالا چطور سر حرف را باز کند و چیزی بگوید که منطقی جلوه کند؟ با خود گفت شاید بتوانم مثلا بگویم: ببخشید من نگران جوانی با موهای بلند شدم که هر روز از پنجره ی قطار می دیدمش. نه این خیلی مسخره است. باید دلیل دیگه ای پیدا کنم. چطور است بگویم خواستم حال آن پیر زن را بپرسم، آخر چند روزی است که دیگر ندیدمش! نه این هم خوب نیست. آخر من چرا باید نگران حال کسی که هرگز از نزدیک ندیدم و نمی شناسم بشوم؟

با خود گفت بهتر است بگویم دنبال آدرس کسی می گشتم که پیدا نکردم و اشتباها به اینجا رسیدم. بعد می‌تواند به همین بهانه خبری از آن پسر جوان بگیرد. بله همین بهانه خیلی خوب است.

همینطور در افکارش با خود گفتگو می‌کرد و به سمت ویلا نزدیک می‌شد که ناگهان چند پرنده سیاه از پشت سقف سفالی ویلا پرکشیدند و چهار مرد از اطراف باغ ظاهر شدند و دوان دوان در حالیکه فریاد میزدند از جایت تکان نخور بسویش نزدیک می شدند. یکی از آنها بیسیم در دست داشت اطلاع می داد که همدستش را گیر انداختیم، مراقب اطراف باشید، تمام.

دختر مات و مبهوت به آنها نگاه کرد و با چشمانی وحشت زده بی اختیار چند قدم عقب عقب رفت. زانوهایش از ترس شل شدند و بی حال بر روی دیواره ی آجری چاه میان باغچه ولو شد. دستش از پشت به سطل چوبی برخورد کرد و سطل با طنابی که به دسته اش بسته شده بود به داخل چاه افتاد و قرقره ی روی چاه به تندی به چرخش در آمد و صدای قیژ قیژ ش با صدای آن مرد خپل که نزدیک می‌شد در هم آمیخت و در انتها صدای اصابت سطل با آب از انتهای چاه خارج شد.

مرد بی سیم به دست فریاد زد بلند شو ببینم! به داخل چاه نگاه کرد و گفت دیگه کی باهاته؟ چند نفرید؟ بقیه کی میان؟ … پشت هم سئوال می پرسید. گوشی موبایلت را بده ببینم! کیفش را بگردید!

دختر گلویش خشک شده بود، دستانش می لرزید و نفسش بالا نمی آمد. ترس تمام وجودش را گرفته بود و حتی یک کلمه نمی توانست بگوید.

مرد ادامه داد همدستت را سه روز پیش دستگیر کردیم. به همه چی اعتراف کرده. با هم روی اینترنت اون آهنگ اعتراضی را تنظیم کردید؟ خواننده اش بودی یا اون شعرای مزخرف را می نوشتی؟ ساز هم می‌زنی؟ سازت کو؟ چیو انداختی توی چاه؟

دختر با چشمانی ترسیده و مبهوت به آنها نگاه می‌کرد. رنگش پریده بود به سختی نفس می کشید. تنها با صدایی بریده توانست بگوید آب .. لطفا کمی آب بدید.

مأمورها به دستش دست بند زدند و به طرف کوچه هدایتش کردند. حالا دیگر در کوچه چند نفر از همسایگان ایستاده بودند و ساکت تماشا می‌کردند. دختر که هنوز از ترس می لرزید از خجالت سرش را پایین انداخت و با وحشت سوار ون سیاه رنگ شد. ون سیاه رنگ در انتهای کوچه بن بست به راست پیچید و در گرد و خاکی که از پشتش بلند می‌شد در سرازیری محو شد.

  صدای پارس سگ در سکوت کوچه می پیچید.

دوم سپتامبر ۲۰۲۰ رن