به نازکخیالیی بهروزِ شیدا و آبیی قلماش
که دلپارهی آبیی آسمان نقش میزند.
عطرِ نانِ تازه و پنیرِ لیقوان سفرهگستر بود. زنگِ در به صدا درآمد و خروس به هنگام خواند. گرم خواند و چتر گشود. بشارتِ سپیده با خود به خانه آورد. هدیتِ پربهای پُستچی هجدهمین کتابِ منتقد ادبیی تبعید بهروز شیدا، «این خروس از کیست که سر ندارد»؛ دوازده جُستار همراهِ ترجمهی دوازده شعر از برونو. ک. اویِر.
چیدهمانِ اثر اینگونه است: پس از هر جُستار شعری میآید تا غبارِ خستهگی از جانِ خواننده بروبد. چشمانِ خوشسلیقهی صفحهآرای کتاب، جهانگیر سروری و عکسهایی که چیده است با جستارهای پس از خود سخن میگوید.
جستار اول در جستوجوی صداهای قصهی پراهمیتِ «خروس و قصهنوشتهی فیلم «اسرار گنج درهی جنی» از ابراهیم گلستان است.
حاجی ذوالفقار ساکن جزیرهای است در جنوب. شبه انسانی که به وقتش ماسکِ شیطان به صورت میکشد. نمازش ترک نمیشود. مُهر بر پیشانی داغ میزند تا با امضای آسمان قیمتش افزون کند. بساطِ سجادهی نماز که برمیبندد و معامله با آسمان و خدا که به پایان میرسد، پااندازی میکند و بساط عرق میگستراند تا به گنجِ زمینی دست یابد.
مجسمهی چوبی بزی با کلهی واقعی یک بز آذینِ سردرِ خانهی حاجی است. راوی و همراهِ قصهی خروس که در پی گنج بدان دیار رفتهاند در بازگشت دیرهنگامشان، شبی را در خانهی حاجی ذوالفقار به صبح میرسانند. خروسی که بیگاه میخواند حاجی را خشمگین کرده. خروسی که فضولاتش بر روی بز میریزد. همه در تلاشند تا خروس را بگیرند. خروس به سادهگی دم به تله نمیدهد. حاجی در نهایت خروس را اسیر کرده و سر میبرد؛ صبحکُشی میکند.
از شب اما هنوز مانده دو دانگی. کسی بدن حاجی را سندهمال کرده و چیزی در دهانش میتپاند و خانه را آتش زده و راوی و همراهش خانه را ترک میکنند.
از خود میپرسیم این خروس از کیست که سر ندارد؟
بهروز شیدا، چیزی را میبیند که دیگران ندیدهاند. ما در نقدنوشتههای بهروز شیدا با متنی مستقل مواجهیم. پیشخواندهگیهایش افزون از بیش است. پوشههایی میگشاید و فایلهایی به دست میدهد که هرکدام خود فرمی مستقل است. او ذهنِ خواننده را خط نمیزند. داوری نمیکند و از خوب و بد قصه نمیگوید. پرسش روبرویمان مینهد، پنجرهای میگشاید و نهیب میزند که میتوان جور دیگری هم خواند. جور دیگری هم دید. انسان و آئینه مقابل هم قرار میدهد. جهان را به هیچ دلیل دشنام نمیدهد و گرفتارِ وحشت واژهها نمیشود. او نقالی است بلند فریاد. منتشایش(۱) دست به دست میکند. ابتدا شرح نمادهای قصه باز میگوید: «بُزِ نر نمادِ شهوت است. حرصِ کور بیمهار.» خروس اما «پرندهی خورشید است که طلوع روز بشارت میدهد و شیطانهای شب میترساند.» حاجی ذوالفقار در کنارِ بز میایستد. خروسِ قصه محکوم به مرگ است.
او از فرازِ قصهی «خروس» و ارتباط بینامتنیی «خروس» و «اسرار گنج درهی جنی» ما را به راهپیماییی درازی که به آفتِ انقلاب اسلامی دچار شد دعوت میکند. زمینگیر شدنمان به رخ میکشد: «متنِ خروس از دورانِ تاریخیای که در آن بالیده است جلو میافتد. انگار سایهی آیندهی ایران بر آن گسترده است؛ سایهی جمهوریی اسلامی. آیا منش حاج ذوالفقار که چون از نماز فارغ میشود، بساط عرقخوری میگسترد؛ آیندهای را که در آن نمازخوانان بساطِ تسلط میگسترند پیشبینی نمیکند»(۲)
بهروز شیدا روزگاری با ادبیات به سیاست گروید. بعدتر کار سیاسیی تشکیلاتی وانهاد و به خانهی ادبیات اسبابکشی کرد و سکنا گزید. او حزبسوز و سیاستکُش نشد. کوچهپسکوچههای سیاست و پست و بلند آن به خوبی میشناسد، اما سخنِ بیرونیاش تنها نقد ادبی را در بر میگیرد. زمین بازیاش تنها و تنها نقد ادبی است. پرداختِ مستقیم به سیاست به دیگران وانهاده. بهروز شیدا راهبلد است و روابطِ پنهانشدهی بینامتنی برایمان آشکار میسازد.
از میانِ منتقدین ادبیی تبعید کسانی جذب رسانه شدهاند و پارهای دیگر نقد ادبی موضوع جانبی هستیشان است و دریغ و درد از معدود منتقدانی که به رپرتاژآگهی نویسانی بدل شدهاند و از نقدشان پول میسازند. معدود کسانی هنوز به ذات منتقد ادبی باقی ماندهاند؛ درشتترین این جمع بهروز شیدا است. وی را میتوان به شهادتِ کارنامهاش پرکارترین دانست.(۳)
در نوشتههای بهروز شیدا با گونهای فخامتِ نقدِ ادبی مواجهیم. بیدارخواب است و پریشانِ کرانهی انسان. نگاهِ ضدِ قدرت دارد. محور تمامی نقدنوشتههای بهروز شیدا ستایش مطلقِ انسان است و ضدیتِ با قدرت. باور به انبوهِ انسان، تسلیم تسلط نشدن و به فرموده ننوشتن.
برای شناسنامهی تبعید حرمت قائل است. حاضر نیست اثرش و زان بیش تکواژهای از سپاهِ واژهگانش در ایرانی که از وی دریغ شد به دست انتشار بسپارد. تکههای پارهای از نقدهایش به کارتپستال شباهت دارند. آثارش فرزندانی را میمانند که همه خوشنام هستند فرزندانی که همه به نام دیگری حسادت میورزند: «مینویسم: توقف به فرمانِ نشانهها»، «هفت دات کام»، «زنبورِ مست آنجا است»، «بارانِ برهوتِ بوفِ کورها»، «این خروس از کیست که سر ندارد» و … همینجا گفته باشم در پنج اثرِ آخر بهروز شیدا و نیز سه شماره فصلنامهی باران (ویژهی ویژه نامهی تبعید، ویژهنامه ی نقد و پژوهش ادبی، ویژهنامهی صداها و سکوتها) که سردبیر مهمان بوده است، همکاریی بهروز شیدا و رفیق همراهش جهانگیر سروری قدِ توقعِ نشر در تبعید را بالا کشیده است. این همکاری که تنها با رفاقت قابل بیان است بازتابِ گونهای چیرهدستی و چشمنوازی و آرایش متن مقابلمان میگشاید. فارغ از بررسیی محتوایی پنج اثر ذکر شده آن کس که کتاب به دست میگیرد از تورق کتاب خسته نشده و محوِ فرم و زیباییی آرایش کتاب میشود.
بهروز شیدا، در نقدنوشتههایش هرگز حوزهی دانستههایش به رخ نمیکشد و تفرعن کمترین جایی در بخش کردن دانستههایش با خواننده ندارد. کُدِ رفتاریای دارد که خاص خودش است. زبانِ بیادبان میشناسد، اما هرگز کلامی خارج از ادبی که بدان پایبندیی عملی دارد قلمی نکرده است. شیوهی نوشتاری بهروز شیدا آنگونه است که جهانِ هنر و نقد ادبی را به متن هنری بدل میکند. او هر جستار را با تصویر و عکس و گاه ترجمهی شعری میسازد. میآمیزد و از آن فرم میسازد و ویژهگیی زبان و ساختمانِ نقدش چون تارِ یحیی مُهر دارد و غیرِ قابلِ تقلید است. به تقریب تمام آثارِ بهروز شیدا اپیزودیک و شمارهای است همانگونه که میاندیشد میگوید و مینویسد. اجازه دهید خاطرهای نقل کنم.
در دیدارِ کوتاهی که با حضور بهروز شیدا و عزیزانِ جانآشنایم ناصر رحیمخانی و نسیم خاکسار در استکهلم دست داد، به هنگامی که بهروز شیدا از قارههای وجود انسانی سخن میگفت نسیم عزیز، پس از اتمام سخن بهروز شیدا با لهجهی گرم و جنوبی و خندهی همیشه مهربانش که طعمِ رطب میدهد در جمع چهارنفرهمان رو به بهروز شیدا گفت: آمو ما چندبار تلفنی صحبت کرده بودیم و تو رادیو صداتو گوش داده بودم، تا حالا فکر میکردم همه حرفاتو از روی کاغذ میخونی.
با بهروز شیدا میتوان بیبلیت به سینماهای پایتخت رفت. پای سریالهای تلویزیونی نشست و به استادیومهای ورزشی سرک کشید و به تماشای مارادونا و فوتبال ناب نشست. به کوچهی آبمنگولیها رفت و در «زیرگذرِ تیغ و تن» حضور لاتها را در ادبیات دید.
بهروز شیدا شعبدهبازی است که به مددِ کلمه از زیرِ شبکلاهش کبوتر سپید پر میدهد. سارقی را میماند که دسته کلید ندارد. او بیآنکه در بشکند با شاهکلیدِ واژه قفل میگشاید. ساعتی است بیعقربه که پاندولوار بر استادیومهای فوتبال و شبکههای ماهوارهای و سینماهای پایتخت در گذر است. دلنوشتههایش زنبوری خوشنوش را میماند که نیشش تاول نمیآفریند و طعم و بوی عسل ناب میدهد.
و دیگر کدام ناگفته مجال این مختصر است؟ تمامیی آثار بهروز شیدا تقدیم یکنفر شده. فروغ.
نامی رشکبرانگیز که اینهمه زیبایی نثارش شده. نمیدانیم و نمیپرسیم و نمیگوید از چه تمامیی آثارش برای فروغ است؟
تنها میدانیم فروغ، روشنای زیباترین مهتابهای بهروز شیدا در گهوارهی شببیداریهایش است.
پینوشتها:
۱- منتشا، چوب و عصای دستِ درویشان و قلندران را گویند: نگاه کنید به خوان هشتم مهدی اخوان:«مرد نقال، آن صدایش گرم، نایش گرم. راه میرفت و سخن میگفت/ چوبدستی منتشامانند در دستش»
۲- نگاه کنید به بهروز شیدا، «این خروس از کیست که سر ندارد؟»
۳- کتابشناسیی بهروز شیدا
در حوزهی ترجمه: ۱- «مقالات و بازنگریها» از جورج لوکاچ ۲- «پارهای نوشتههای اولیهی فرهنگی» از آنتونیو گرامشی ۳- «دولت و ایدئولوژی در خاورمیانه و پاکستان» از فرد هالیدی و حمزه علوی ۴- «ایدئولوژی و قدرت» از نوآم چومسکی
در حوزهی شعر: ۱- «کشدار چون صاعقه» ۲- «دلتنگی یأس نیست»
ویراستاریی کتاب خاطرات زندان: کابوس بلند تیزدندان
در حوزهی نقد ادبی: ۱- «در سوکِ آبیی آبها» ۲- «از تلخیی فراق تا تقدسِ تکلیف»۳- «گمشده در فاصلهی دو اندوه» ۴ – «تراژدیهای ناتمام در قابِ قدرت» ۵- «مخملِ سرخِ رویا» ۶- «پنجرهای به بیشهی اشاره» ۷-«مینویسم: توقف به فرمانِ نشانهها» ۸- «هفت دات کام ۹- «زنبورِ مست آنجا است» ۱۰- «بارانِ برهوتِ بوفِ کورها»۱۱- «این خروس از کیست که سرندارد»
شکر خدا که معنی نگارش از « از سر مهر و مسئولیت» و « احترام به شعور مخاطبان» را فهمیدیم.
اصلاً معلوم نیست که حرف حساب این خانم چیست؟شکی در این نیست که آقای اصلانی و یا هر نویسنده دیگری را میشود نقد کرد. اما ، نقد با محاکمه و « سین » « جیم » کردن و تسویه حساب فرق دارد.
این خانم ، به جای قلم ، غضب بر کاغد می راند. کاش میشد فهمید که منشاء اینهمه خشم و خروش و عصبیت چیست؟
من به خانم موسوم به ترابی توصیه می کنم، پیش از آنکه قلم در دست بگیرد ، یا پشت «کیبورد» کامپیوترش مستقر شود، یک لیوان آب خنک نوش جان بفرماید تا آتشفشان خشمش کمی فروکش کند.
خواندن کامنت ها گاهى خواندنى تر از متن است. اما خواندنى تر مى شود وقتى از کارنامه کامنت گذاران هم تا حدى براى خواننده روشن باشد. اقاى اصلانى با توجه به داشتن کتاب و حضور رسانه اى شناخته شده هستند، اما کامنت گذار دیگر خانم ترابى براى من خواننده ناشناس است و قضاوت صحت ادعا هاى ایشان دشوار. لطف کرده کمى از سوابق ادبى و فرهنگى خود را ذکر کنید.
اصلاح می کنم: … و نه از سنخ آنانم.
چه باید گفت؟ با بی مسئولیتی تمام در یک فضای عمومی، با طعنه و کنایه به کسانی به عنوان “شاعران ناکام و ناشاد” تاختید و از پاسخ به پرسش آخر هم طفره رفتید و مظلوم نمائی هم میکنید. من نیز پاسخی برای اینگونه توهینها و بی حرمتی ها ندارم زیرا نه به زبان و ادبیات “کشتی گیران” آشنا هستم و نه از سنخ آنانم.
غم نیست، کف بر سر بحر آید و دردانه به پایاب
خانم ترابی سلامی دیگر!
قصد نداشته و ندارم به اتهامات پاسخ گویم. مرقوم داشتهاید: نوشتهی من “مدیحهسرایی” است.[…] و نیز:نویسندهی محبوب شما(یعنی من) که شیفته و مرید و مقلد وی هستم. و در پایان فرمودهاید پای حرفتان ایستادهاید و … کذا
خانم ترابی اعتراف میکنم نحیفاندامم و هنوز برای شرکت در این کشتی کچ باید بروم بدنسازی تا عضله بیاورم
در این مچاندازی که نامش نقد نهادهاید بنده از پیش دستها بالا کرده و تسلیم
برای پاسداشت معنای حرمت دیگر حرفی با شما در این فضا ندارم
آقای اصلانی سلام
در مورد انتقادهایتان:
– شما از چه چیز تعجب میکنید؟ از اینکه سالها پیش انتقادکی به دوست و بت شما در زمینۀ نقدنویسی وارد دانستم؟ یا از اینکه امروز هم همان انتقاد را دو چندان مطرح میکنم؟ یا از هر دوی آنها؟ آیا اصولاً کسی اجازه دارد از نویسندۀ محبوب شما انتقاد کند؟
– مینویسید “این سخن شما برایم عجیب مینماید، چرا که قرار نبوده شما نقدی بر نوع نگارش کسی داشته باشید”. مگر نقد را باید بر حسب قرار و مدار داشت؟ کدام مقامی این قرار را تعیین کرده است؟ نقد را از هر زاویهای میتوان داشت. و روشن است که نقد من نیز تنها به نوع نگارش برنمیگشت و برنمی گردد. معایب در هم بافته است؛ از تئوریهای سست و من درآوردی برای “نقد ادبی” بگیرید تا انواع اداهای دیگر.
– خیر، بر این باور نیستم که مسئله “لج و لجبازی” بوده باشد. مسئله این است که برخی (از جمله نویسندۀ محبوب شما و خود شما که شیفته و مرید و مقلّد وی هستید) در این توهم به سر میبرند که با این بازیها “اندیشه و ادبیات و بدعتگذاری” پدید میآید و به قول شما “دُرُشت” میشوند و به عنوان “زنبورهای بینیش”، مدام “عسل” تولید میکنند! اگر مخاطبانی هم صدایشان در بیاید که آخر این چه بساطی است، فوری “تعجب” میکنند!
– درست است، با دسترسی به اینترنت میتوان سد سانسور را شکست. امّا چگونه میتوان سانسور و حذف صداهای نامطلوب را در اینترنت و رسانهها انکار کرد؟ در اینترنت هم دکّان و روابط و انواع باندها (با کیفیتهای عالی تا پست) شکل گرفته است. کسی که این را نداند طفلک خواجه حافظ شیرازی است! خدمتتان عرض کنم که سایت گویا نیوز یک نمونۀ آن است.
– طرفدار شفافیت و صراحت در بیان هستم. باوری به تعارفات و کُد گذاری هم در این حوزهها ندارم. آنچه را که میبینم و فکر میکنم و ضرورت طرحش را احساس میکنم، مینویسم. باز هم میگویم که نوشتۀ شما براستی نوعی “مدیحه سرائی” است و نه یک نقد و معرفی. تأثیر روابط مرید و مرادی و بیرون از ادبیات در آن بارز است. و این چیزی نیست جز هم همان “رفیقبازی” و… ! پای این حرف ایستادهام و مسئولیت آن را بر عهده میگیرم.
– امّا شما بگوئید که چرا پای “شاعران ناکام و ناشاد” را به میان کشیدید؟ آنان کیستند؟ آیا این نوع سخن گفتن نشان از بیمسئولیتی ندارد؟ و از کی “ناکامی” و “ناشادی” مایۀ ننگ و عار شده است که شما آن را برای کوبیدن منتقدان فرضی خود بکار میبرید؟
در مورد پیشنهادتان:
اگر وقت و فضایش فراهم شود، البته که میتواند سودمند باشد. چنین بحثهائی را باید در حوزههای گستردهتری پیش برد. نوشتۀ شما از صفحه اصلی به بخش آرشیو منتقل شده است و تنها (شاید) کسانی که از پیش شاهد این مناقشه/گفتگو بودهاند، هنوز حوصلۀ مراجعه به بخش کامنتهای آن را داشته باشند. بنابراین، من هم فکر میکنم که در این فضا نمیبایست بیش از این صرف وقت کرد.
خانم ترابی سلام! ادامهی این بحث در این مکان مناسب نمیدانم. در بخش کامنتها نمیتوان درازنویسی و پُرگویی کرد. در صورت تمایل میتوانیم این بحث را در حوزهای گستردهتر رسانهای کنیم.
اول: در مورد نوشتههای بهروز شیدا مرقوم داشتهاید: “در سایت شهرزاد نیوز نقدهائی داشتم با اشاراتی مشخص که برای خود ایشان هم ارسال گشت. (نگا: طنز و شهرآشوبی در زبان زنانه) در این فاصله نویسندۀ محبوب شما در این “سبک و سیاق” آنقدر جهد و مجاهدت کرده است که متأسفانه بخش زیادی از نوشتههایش غیر قابل خواندن” شده است. ”
اعتراف میکنم این سخن شما برایم عجیب مینماید، چرا که قرار نبوده شما نقدی بر نوع نگارش کسی داشته باشید و طرف به جای آنکه از فردای نقد شما ساکت بنشیند یک گوشه و ماستش را نوش جان کند برود بدنسازی و “جهد و مجاهدت” کند (معادل لج کردن) تا “بخش زیادی از نوشتههایش غیر قابلِ خواندن” شود.
دوم: از بایکوت خود گفتهاید. بایکوت فرضی شما هیچ ارتباطی به نوشتهی من نداشته و ندارد. گمان نمیکنم در دنیای نت هیچ نوشتهای بر زمین بماند و هیچ مریخیای قادر باشد متنی را بایکوت کند. ای کاش شما که از من نمونه طلب کردهاید خود نمونهای از بایکوتِ مورد اشارهتان ارائه میدادید.
سوم: اگر پای ردیف کردن پارهای اتهامات که دست و دلبازانه نثار نمودهاید در میان نبود مرتکب این مختصر نمیشدم. شما در چند سطر واژهگانی چون؛ رفیقبازی، ستایشنامه؛ گزافهگویی، کفزدنهای بیحساب؛ در توهم بسر بردن، و ….. خرج کردهاید.
این دیگر نقدِ یک نوشته نیست. متن شما وارد حوزهی اتهام و سخنتان خارج از موضوع نزاع شده است.
خانم ترابی قرار نگذاشته بودند، اما قرار بود(دستکم من این گونه فکر میکردم) ادبیات بر خلاف سیاست مجروح نکند
آقای اصلانی سلام
لطفاً به این نکته توجه کنید: شما ستایشنامه یا “معرفی و نقد”تان را در یک تریبون عمومی (یعنی رو به مخاطبان عام) به دست انتشار سپردهاید و روشن است که تنها برای خاطر عزیز نویسندۀ محبوبتان دست به این کار نزدهاید. این نگارنده به عنوان یکی از خوانندگان نشریۀ شهروند نوشته حضرتعالی را به دقت خوانده و از آن به گونهای متأثر شده است. از آنجا که این تأثیر و تأثر از زاویۀ اصول نقد برایم مهم بوده است و در آن ارزش بازگوئی در فضای عمومی را میدیدهام، چند سطری نوشتم و در معرض خوانش همگان گذاشتم. در اینجا نه انکار شما راه به جائی میبرد و نه اصرار من. از اینرو ادامۀ مناقشه و داوری در بارۀ این نمونه مشخص را میگذارم برای عموم.
امّا فراتر از این نمونه و محض اطلاع علاقمندان: در بارۀ مشکل اسنوبیسم، “نوآوریها”/”ساختارشکنی”های میان تهی، مغلقنویسی و نوع نگارشهای تصنعی که در کارهای بهروز شیدا هم مشهود است، پیش از این (سالها پیش) در سایت شهرزاد نیوز نقدهائی داشتم با اشاراتی مشخص که برای خود ایشان هم ارسال گشت. (نگا: طنز و شهرآشوبی در زبان زنانه) در این فاصله نویسندۀ محبوب شما در این “سبک و سیاق” آنقدر جهد و مجاهدت کرده است که متأسفانه بخش زیادی از نوشتههایش غیر قابل خواندن شده است. سوای این نگارنده، هستند دیگرانی که چنین میبینند و یکی دو تائی از آنها ایرادهایشان را علنی کردهاند. مابقی متأسفانه سکوت میکنند؛ شاید به علت اینکه این موارد را مهم نمیبینند و یا نمیخواهند خود را به دردسر بیاندازند و یا دچار انواع ملاحظات و مصلحتنگریها هستند. و البته حق با شماست: این “گفتنها” آخر و عاقبت خوبی برای این نگارنده ندارد، چنانکه تاکنون هم برایش جز دردسر و موانع و بایکوت چیزی به بار نیاورده است.
نکتۀ دیگر اینکه من از یک اپیدمی عمومی رفیق بازی و گزافهگوئی و بازیهائی “پسامدرنیستی” گفتم که تنها به نوشتۀ شما برنمیگشت. شما امّا از “اپیدمی خشمی” گفتید که منشأ و حاملش تنها من هستم. اگر چنین است چرا تاکنون سکوت کردهاید؟ لطف کنید دیگر موارد و مصادیق “خشم”، ناراستی و نادرستی را در گفتارهای این نگارنده برملا کنید! بیتردید آموزنده خواهد بود.
و پرسیدهاید که مدعیان مورد نظرم “مدعی چه چیز”اند؟ اشارهام برمیگردد به انواع مدعیان و تنها مورد حاضر را در برنمیگیرد. آنها میتوانند مدعی “مدرنیته”، “فمینیسم”، “دمکراسی”، “ساختارشکنی”، “ژانرسازی”، “نقد و نگاه بیداوری”، “هنر”، “ادبیات” ووو باشند.
سخنِ آخر: این نگارنده از سر مهر و مسئولیت و احترام به شعور مخاطبان در عرصههای عمومی مینویسد و نه از سرِ خشم.
آقای اصلانی شاد و پیروز باشید!
خانم ترابی سلام! نمیدانستم برخی(اینجا من) در این توهم به سر میبرند که اگر بی “را”ی مفعولِ مستقیم بنویسند، فارسیشان “ادیبانه” و بینقص میشود و نثرشان چشم بازار را کور میکند. و آقای بهروز شیدا –هم- در نوشتار مشکلات از نوع جدی دارند.
خانم ترابی کاش مشکلات آنهم از نوع جدی نوشتاری بر میشمردید تا آماج خشم مدعیان واقع نگردید!
شما خود از پیش هم بریدهاید و هم دوختهاید. با این نگاه بیمنطقتان هرکس به شما نقد داشت در ردهی مدعی است(مدعی چه چیز؟)از اپیدمی تصنع گفتهاید. من از اپیدمی خشمِ بیمنطقتان میگویم. من نوشتارهای بهروز شیدا میستایم. چرا شما اینقدر عصبی شدهاید؟ برایتان خوب نیست خانم محترم
این چند سطر به جهت احترامی که برایتان قائل بودم مرتکب شدم ورنه پاسخ آن شاعران ناکام و نا”شاد” به فصلش وا مینهم
متأسفانه اپیدمی تصنع، پز و اداهای “پسامدرنیستی”، گزافه گوئی و رفیقبازی و باندبازی کماکان بیداد میکند. برخی در این توهم به سر میبرند که اگر بی “را”ی مفعولِ مستقیم بنویسند، فارسیشان “ادیبانه” و بینقص میشود و نثرشان چشم بازار را کور میکند. این اغراقها و کف زدنهای بیحساب هم نه به آقای بهروز شیدا یاری میرساند و نه از مشکلات جدی شماری از نوشتههای ایشان میکاهد. میدانم که با این “گفتن”ها بیش از پیش آماج خشم مدعیان خواهم گشت، اما گزیری نیست.
گر که خطائی است در هرآنچه که امروز
نزدِ همه، وحیِ مُنزل است، بگوئید!
ور به خطا مردمان دُرُست شمارند
آنچه سخیف است و مهمل است، بگوئید!
…
گفتنِ حق، حقِ آدمی ست؛ قبولش
بهرِ شما گر که مسئله ست، بگوئید!
جناب اصلانی درود به قلم پـُـربــَرُ بار و زیبای شما که جان را شیفته ی کلام پارسی مینماید به ویژه
آنگاهی که شما با شناخت تقریبن صد درصدی خود به آن جاودان وجود پر ارزش و قلم پــُــر پشتکار یک انسان مسئول چون بهروز شیدا منظر نظر درست و بجای شما بروی خامه نقش میبندد ـ از شما بسیار سپاسگزارم که قدر گهر وجود انسانهای مسئول را میشناسید
با سپاس م ر کـَــَرمی