Mehdi-Aslaniبه نازک‌خیالی‌ی بهروزِ شیدا و آبی‌ی قلم‌اش

که دل‌پاره‌ی آبی‌ی آسمان نقش می‌زند.

عطرِ نانِ تازه و پنیرِ لیقوان سفره‌گستر بود. زنگِ در به صدا درآمد و خروس به هنگام خواند. گرم خواند و چتر گشود. بشارتِ سپیده با خود به خانه آورد. هدیتِ پربهای پُست‌چی هجدهمین کتابِ منتقد ادبی‌ی تبعید بهروز شیدا، «این خروس از کیست که سر ندارد»؛ دوازده جُستار هم‌راهِ ترجمه‌ی دوازده شعر از برونو. ک. اویِر.

چیده‌مانِ اثر این‌گونه است: پس از هر جُستار شعری می‌آید تا غبارِ خسته‌گی از جانِ خواننده بروبد. چشمانِ خوش‌سلیقه‌ی صفحه‌آرای کتاب، جهانگیر سروری و عکس‌هایی که چیده است با جستارهای پس از خود سخن می‌گوید.

جستار اول در جست‌و‌جوی صداهای قصه‌ی پراهمیتِ «خروس و قصه‌نوشته‌ی فیلم «اسرار گنج دره‌ی جنی» از ابراهیم گلستان است.

حاجی ذوالفقار ساکن جزیره‌ای است در جنوب. شبه انسانی که به وقتش ماسکِ شیطان به صورت می‌کشد. نمازش ترک نمی‌شود. مُهر بر پیشانی داغ می‌‌زند تا با امضای آسمان قیمتش افزون کند. بساطِ سجاده‌ی نماز که برمی‌بندد و معامله با آسمان و خدا که به پایان می‌رسد، پااندازی می‌کند و بساط عرق می‌گستراند تا به گنجِ زمینی دست یابد.

مجسمه‌ی چوبی بزی با کله‌ی واقعی یک بز آذینِ سردرِ خانه‌ی حاجی است. راوی و هم‌راهِ قصه‌ی خروس که در پی گنج بدان دیار رفته‌اند در بازگشت دیرهنگام‌شان، شبی را در خانه‌ی حاجی ذوالفقار به صبح می‌رسانند. خروسی که بی‌گاه می‌خواند حاجی را خشمگین کرده. خروسی که فضولاتش بر روی بز می‌ریزد. همه در تلاشند تا خروس را بگیرند. خروس به ساده‌گی دم به تله نمی‌دهد. حاجی در نهایت خروس را اسیر کرده و سر می‌برد؛ صبح‌کُشی می‌کند.

از شب اما هنوز مانده دو دانگی. کسی بدن حاجی را سنده‌مال کرده و چیزی در دهانش می‌تپاند و خانه را آتش زده و راوی و هم‌راهش خانه را ترک می‌کنند.

in-khorous-az-kist-ke-sar-nadaradاز خود می‌پرسیم این خروس از کیست که سر ندارد؟

بهروز شیدا، چیزی را می‌بیند که دیگران ندیده‌اند. ما در نقد‌نوشته‌های بهروز شیدا با متنی مستقل مواجهیم. پیش‌خوانده‌گی‌هایش افزون از بیش است. پوشه‌هایی می‌گشاید و فایل‌هایی به دست می‌دهد که هرکدام خود فرمی مستقل است. او ذهنِ خواننده را خط نمی‌زند. داوری نمی‌کند و از خوب و بد قصه نمی‌گوید. پرسش روبروی‌مان می‌نهد، پنجره‌ای می‌گشاید و نهیب می‌زند که می‌توان جور دیگری هم خواند. جور دیگری هم دید. انسان و آئینه مقابل هم قرار می‌دهد. جهان را به هیچ دلیل دشنام نمی‌دهد و گرفتارِ وحشت واژه‌ها نمی‌شود. او نقالی است بلند فریاد. منتشایش(۱) دست به دست می‌کند. ابتدا شرح نمادهای قصه باز می‌گوید: «بُزِ نر نمادِ شهوت است. حرصِ کور بی‌مهار.» خروس اما «پرنده‌ی خورشید است که طلوع روز بشارت می‌دهد و شیطان‌های شب می‌ترساند.» حاجی ذوالفقار در کنارِ بز می‌ایستد. خروسِ قصه محکوم به مرگ است.

او از فرازِ قصه‌ی «خروس» و ارتباط بینامتنی‌ی «خروس» و «اسرار گنج دره‌ی جنی» ما را به راه‌پیمایی‌ی درازی که به آفتِ انقلاب اسلامی دچار شد دعوت می‌کند. زمین‌گیر شدن‌مان به رخ می‌کشد: «متنِ خروس از دورانِ تاریخی‌ای که در آن بالیده است جلو می‌افتد. انگار سایه‌‌ی آینده‌ی ایران بر آن گسترده است؛ سایه‌ی جمهوری‌ی اسلامی. آیا منش حاج ذوالفقار که چون از نماز فارغ می‌شود، بساط عرق‌خوری می‌گسترد؛ آینده‌ای را که در آن نمازخوانان بساطِ تسلط می‌گسترند پیش‌بینی نمی‌کند»(۲)

بهروز شیدا روزگاری با ادبیات به سیاست گروید. بعدتر کار سیاسی‌‌ی تشکیلاتی وانهاد و به خانه‌ی ادبیات اسباب‌کشی کرد و سکنا گزید. او حزب‌سوز و سیاست‌کُش‌ نشد. کوچه‌پس‌کوچه‌های سیاست و پست و بلند آن به خوبی می‌شناسد، اما سخنِ بیرونی‌اش تنها نقد ادبی را در بر می‌گیرد. زمین بازی‌اش تنها و تنها نقد ادبی است. پرداختِ مستقیم به سیاست به دیگران وانهاده. بهروز شیدا راه‌بلد است و روابطِ پنهان‌شده‌ی بینامتنی برای‌مان آشکار می‌سازد.

از میانِ منتقدین ادبی‌ی تبعید کسانی جذب رسانه شده‌اند و پاره‌ای دیگر نقد ادبی موضوع جانبی هستی‌شان است و دریغ و درد از معدود منتقدانی که به رپرتاژ‌آگهی ‌نویسانی بدل شده‌‌اند و از نقدشان پول می‌سازند. معدود کسانی هنوز به ذات منتقد ادبی باقی مانده‌اند؛ ‌درشت‌ترین این جمع بهروز شیدا است. وی را می‌توان به شهادتِ کارنامه‌اش پرکارترین دانست.(۳)

در نوشته‌های بهروز شیدا با گونه‌ای فخامتِ نقدِ ادبی مواجهیم. بیدارخواب است و پریشانِ کرانه‌ی انسان. نگاهِ ضدِ قدرت دارد. محور تمامی نقدنوشته‌های بهروز شیدا ستایش مطلقِ انسان است و ضدیتِ با قدرت. باور به انبوهِ انسان، تسلیم تسلط نشدن و به فرموده ننوشتن.

برای شناسنامه‌ی تبعید حرمت قائل است. حاضر نیست اثرش و زان ‌بیش تک‌واژه‌ای از سپاهِ واژه‌گانش در ایرانی که از وی دریغ شد به دست انتشار بسپارد. تکه‌های پاره‌ای از نقدهایش به کارت‌پستال شباهت دارند. آثارش فرزندانی را می‌مانند که همه خوش‌نام هستند فرزندانی که همه به نام دیگری حسادت می‌ورزند: «می‌نویسم: توقف به فرمانِ نشانه‌ها»، «هفت دات کام»، «زنبورِ مست آن‌جا است»، «بارانِ برهوتِ بوفِ کورها»، «این خروس از کیست که سر ندارد» و … همین‌جا گفته باشم در پنج اثرِ آخر بهروز شیدا و نیز سه شماره فصل‌‌نامه‌ی باران (ویژه‌ی ویژه ‌نامه‌ی تبعید، ویژه­‌نامه ی نقد و پژوهش ادبی، ویژه‌نامه‌ی صداها و سکوت‌ها) که سردبیر مهمان بوده است، هم‌کاری‌ی بهروز شیدا و رفیق هم‌راهش جهانگیر سروری قدِ توقعِ نشر در تبعید را بالا کشیده است. این هم‌کاری که تنها با رفاقت قابل بیان است بازتابِ گونه‌ای چیره‌دستی و چشم‌نوازی و آرایش متن مقابل‌مان می‌گشاید. فارغ از بررسی‌ی محتوایی پنج اثر ذکر شده آن‌ کس که کتاب به دست می‌گیرد از تورق کتاب خسته نشده و محوِ فرم و زیبایی‌ی آرایش کتاب می‌شود.

بهروز شیدا، در نقد‌نوشته‌هایش هرگز حوزه‌ی دانسته‌هایش به رخ نمی‌کشد و تفرعن کم‌ترین جایی در بخش کردن دانسته‌هایش با خواننده ندارد. کُدِ رفتاری‌ای دارد که خاص خودش است. زبانِ بی‌ادبان می‌شناسد، اما هرگز کلامی خارج از ادبی که بدان پای‌بندی‌ی عملی دارد قلمی نکرده است. شیوه‌ی نوشتاری بهروز شیدا آن‌گونه است که جهانِ هنر و نقد ادبی را به متن هنری بدل می‌کند. او هر جستار را با تصویر و عکس و گاه ترجمه‌ی شعری می‌سازد.‌ می‌آمیزد و از آن فرم می‌سازد و ویژه‌گی‌ی زبان و ساختمانِ نقدش چون تارِ یحیی مُهر دارد و غیرِ قابلِ تقلید است. به تقریب تمام آثارِ بهروز شیدا اپیزودیک و شماره‌ای است همان‌گونه که می‌‌‌اندیشد می‌گوید و می‌نویسد. اجازه دهید خاطره‌ای نقل کنم.

در دیدارِ کوتاهی که با حضور بهروز شیدا و عزیزانِ جان‌آشنایم ناصر رحیم‌خانی و نسیم خاکسار در استکهلم دست داد، به هنگامی که بهروز شیدا از قاره‌های وجود انسانی سخن می‌گفت نسیم عزیز، پس از اتمام سخن بهروز شیدا با لهجه‌ی گرم و جنوبی و خنده‌ی همیشه مهربانش که طعمِ رطب می‌دهد در جمع چهار‌‌نفره‌مان رو به بهروز شیدا گفت: آمو ما چندبار تلفنی صحبت کرده بودیم و تو رادیو صداتو گوش داده بودم، تا حالا فکر می‌کردم همه حرفاتو از روی کاغذ می‌خونی.

با بهروز شیدا می‌توان بی‌بلیت به سینماهای پایتخت رفت. پای سریال‌های تلویزیونی نشست و به استادیوم‌های ورزشی سرک کشید و به تماشای مارادونا و فوتبال ناب نشست. به کوچه‌ی آب‌منگولی‌ها رفت و در «زیرگذرِ تیغ و تن» حضور لات‌ها را در ادبیات دید.

بهروز شیدا شعبده‌بازی است که به مددِ کلمه از زیرِ شب‌کلاهش کبوتر سپید پر می‌دهد. سارقی را می‌ماند که دسته کلید ندارد. او بی‌آنکه در بشکند با شاه‌کلیدِ واژه قفل می‌گشاید. ساعتی است بی‌عقربه که پاندول‌وار بر استادیوم‌های فوتبال و شبکه‌های ماهواره‌ای و سینماهای پایتخت در گذر است. دل‌نوشته‌هایش زنبوری خوش‌نوش را می‌ماند که نیشش تاول نمی‌آفریند و طعم و بوی عسل ناب می‌دهد.

و دیگر کدام ناگفته مجال این مختصر است؟ تمامی‌ی آثار بهروز شیدا تقدیم یک‌نفر شده. فروغ.

نامی رشک‌برانگیز که این‌همه زیبایی نثارش شده. نمی‌دانیم و نمی‌پرسیم و نمی‌گوید از چه تمامی‌ی آثارش برای فروغ است؟

تنها می‌دانیم فروغ، روشنای زیباترین مهتاب‌های بهروز شیدا در گهواره‌ی شب‌بیداری‌هایش است.

 

پی‌نوشت‌ها:

۱- منتشا، چوب و عصای دستِ درویشان و قلندران را گویند: نگاه کنید به خوان هشتم مهدی اخوان:«مرد نقال، آن صدایش گرم، نایش گرم. راه می‌رفت و سخن می‌گفت/ چوب‌دستی منتشا‌مانند در دستش»

۲- نگاه کنید به بهروز شیدا، «این خروس از کیست که سر ندارد؟»

۳- کتاب‌شناسی‌ی بهروز شیدا

در حوزه‌ی ترجمه: ۱- «مقالات و بازنگری‌ها» از جورج لوکاچ ۲- «پاره‌ای نوشته‌های اولیه‌ی فرهنگی» از آنتونیو گرامشی ۳- «دولت و ایدئولوژی در خاورمیانه و پاکستان» از فرد هالیدی و حمزه علوی ۴- «ایدئولوژی و قدرت» از نوآم چومسکی

در حوزه‌ی شعر: ۱- «کشدار چون صاعقه» ۲- «دلتنگی یأس نیست»

ویراستاری‌ی‌ کتاب خاطرات زندان: کابوس بلند تیزدندان

در حوزه‌ی نقد ادبی: ۱- «در سوکِ آبی‌ی آب‌ها» ۲- «از تلخی‌ی فراق تا تقدسِ تکلیف»۳- «گمشده در فاصله‌ی دو اندوه» ۴ – «تراژدی‌های ناتمام در قابِ قدرت» ۵- «مخملِ سرخِ رویا» ۶- «پنجره‌ای به بیشه‌ی اشاره» ۷-«می‌نویسم: توقف به فرمانِ نشانه‌ها» ۸- «هفت دات کام ۹- «زنبورِ مست آن‌جا است» ۱۰- «بارانِ برهوتِ بوفِ کورها»۱۱- «این خروس از کیست که سرندارد»