دلم میل گل باغ تو دیره
درون سینه ام داغ تودیره
بشم آلاله زارون لاله چینم
وینم آلاله هم داغ تودیره
طی چند روزگذشته عیدی را همه جا با خود داشتم. از او پرسش ها داشتم و با او درددل ها که سوگمندانه لب از سخن گفتن فروبسته بود. به خود تسلای خاطردادم که:
گرچه گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل ازکه بجوئیم ازگلاب
اگرعیدی عزیز از دست ما رفت، دلدار او سوسن گرامی هست که انسانی است کم نظیرو مایه ی افتخارما و جامعه ی ما. تلاش های شبانه روزی و خستگی ناپذیرسوسن مرا به یاد شعری می اندازد که ابن جوزی برای رباب سروده است:
راه زاندازه برون رفته ای
پی نتوان برد که چون رفته ای
عقل دراین واقعه حاشا کند
عشق نه حاشا که تماشا کند
آخرین اثر عیدی “چشمان تو: پنجره ای به وسعت زندگی” را بارها خوانده ام و به قول باباطاهرعریان، به مانند مسلمانی در بین کفاروکافری درمیان خیل مسلمین، حیران ترو مشتاق ترشده ام:
چی مسلم درمیان کافرستم
چی کافر درمیان مسلم استم
اگه صد باروینم قرص ماهت
هنی مشتاق باردیگرستم
در این اثر ارزشمند عیدی درباره ی بسیاری از چیزها و مفاهیم طبع آزمایی کرده است: آسمان، دریا، قایق، باد، گل پرپرشده، آرزوهای برباد رفته، جباریت، بهره کشی، آوارگی، تبعید، حسرت، امید، آزادی، کاروغیره. من امروزبا اجازه شما ازپدیده ی عشق دراین اثرسخن می گویم که به قول عراقی:
عشق است حیات جاودانی
بی عشق مباد زندگانی
و به فرمایش عیدی:
عشق عالی ترین تجلی ژرفای روح انسانی است که به مراتب فراتر از عادت و غریزه می رود. عشق عبارت است از وقف همه جانبه به شخص، پدیده و آرمان که نه به زور می توان آن را ایجاد کرد و نه به زور بر آن فایق آمد. هگل عشق را روندی می داند که طی آن فرد من خود را در من دیگری گم می کند و در این گمگشتگی به یک من فراتر دست می یابد. جلال الدین رومی همین مفهوم را به شکلی شاعرانه بیان داشته است:
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد ومن دولت پاینده شدم
و عیدی نعمتی این گمگشتگی و فراسوروی را کوتاه و شاعرانه به تصویرکشیده است:
عاشقانه های عیدی گاهی سبک هندی وپیچیدگی و معما گونه بودن سروده های بیدل و صائب را به یاد می آورند:
کجایی؟
ای با من و
من درپی ات
گم درخیال!
چنین گفته اند که برده ها عاشق نمی شوند. زیرا برای عشق ورزیدن درجه ای از آزادی ضرورت دارد. امه سزر شاعر فرانسوی می گوید: “افعال عاشقانه در زمان های استعماری صرف نمی شوند.” عیدی نیز درشعر”پاییز” خود با این دیدگاه سرسازگاری نشان داده است:
تا پاییزبگذرد
ازشاخه های زخمی
ازکوچه های باد
لیوانی شراب و
چشمان تو
به وسعت زندگی
تعبیر من چنین است که از دید شاعر با گذشت دوران برگ ریزان است که شراب وچشمان محبوب مفهوم می یابد. عیدی، برعکس، در جای دیگرعشق ورزیدن در روزگاران وانفسا مردود نمی شمارد:
درگذر از بیابان های عطش
هشیارترعاشق می شویم
بخوان
بخوان، و
ما را تا نهایت عشق
برقصان!
لالا لالالالا لالا
شعر بالا یادآور”سینه سرخ” اثر خلیل جیران است: “ای سینه سرخ نغمه سرای و زنگ اندوه را ازدل من بزدای/ من آوای ترا ازدرون گوش درونیم می نیوشم.”
آنان که طعم عشق را چشیده اند نیک می دانند که عشق را جلوه های گوناگونی است بدانسان که کسی که عاشق می شود در پرتو عشق بسیاری از دیگر چیزها را تجربه می کند. یکی از جلوه های عشق خودانگیختگی آن است. عشق تمامی ملاحظه کاریها، مصلحت جویی ها و حساب گری ها را برهم می زند. عاشق برای محبوب می افتد، گرفتارش می شود و دست خودش نیست. گاهی یک کرشمه ی کوچک، یک اشاره ی ابرو، تلاقی چشم و یا گشادن گیسو عاشق را ازخود بی خود می سازد. به قول عیدی:
ازهزارتوی زمان
ازهزارتوی خیال
قطار زندگی
پف پف کنان می گذرد
کنار ذرت زار
بافه ی گیسو را که باز می کنی
مرا ازخود رها می کنی
درشعر بالا جناس بافه ی گیسو و بافه ذرت زیبایی خاصی را به ارمغان آورده است. حافظ نیز مانند عیدی زمانی که محبوب زلف را به باد سپرده است، خرمن هستی اش بر باد می رود:
زلف برباد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
بابا طاهرعریان نیز از پریشان شدن زلف یارحالی به حالی می شود:
مسلسل زلف بررو ریته دیری
گل وسنبل به هم آویته دیری
پریشون چون کردی اون تارزلفون
به هرتاری دلی آویته دیری
دل عاشق از شور عشق لبریز است. او به همه چیز و همه کس عشق می ورزد: شهر و دیارمحبوب، خانه اش، جلوه گاهش، میعادگاه عشاق، و غیره. ازعیدی نقل می کنم:
بوی سیب می آید از گلوی پیراهنت
سیر نمی شوم از بوییدنت
سیب درگلوی پیراهن یک تلمیح وکنایه ی زیبای شاعرانه است. برای خواننده معلوم نیست که منظور بوییدن سیب است یا بوییدن محبوب؟ راستی شاعر چه در سر دارد: سیب درون پیرهن را می طلبد یا فقط بوی آن را؟
شاعر خواننده را در نوعی سرگشتگی رها می سازد زیرا خود سرگشته است. و مگر عاشقی چیزی جز سرگشتگی است؟ به نظر من این یک شعرعارفانه است فراتر از جنبه های جسمانی، به قول صائب تبریز:
تلاش بوسه نداریم چون هوسناکان
نگاه ما به نگاهی ز دورخرسند است
و یا به قول استاد شهریار:
تمنای وصالم نیست عشق من مگیرازمن
به دردت خوگرفتم نیستم دربند درمانت سیب
از دیگرجلوه های عشق آزادگی و بی پروایی است. تئودور ریک، روانشناس آلمانی الاصل آمریکایی، عشق را به یک دخترکولی تشبیه می کند که هیچ قاعده و قانونی نمی شناسد، به هرجایی که بخواهد سرمی کشد، هیچ محدودیتی را به خود نمی پذیرد وحتی از بدنامی و رسوایی نمی ترسد. عیدی نیز براین باور استواراست:
می لغزم مثل ماهی ازدستت
می گریزم مثل آب ازلای انگشتانت
پرمی کشم مثل آه از لبانت
تن به قفس نمی دهد عشق!
ازدیگرجلوه های عشق ظرافت و لطافت خلق و خوی آدمی است. عیدی، اگرچه دلارام خویش را دیگر در بسترندارد ولی بوی گل را از محلی که زمانی وی درآنجا آرمیده است استشمام می کند:
بوی گل فاصله را کم می کند
می غلتم به سمتی که توخوابیده بودی
این ظرافت طبع را دردوبیتی ذیل ازبابا طاهرعریان نیزبازمی یابیم:
همون وقتی که یارم ازدرآیو
گذشته عمرم ازنو با سرآیو
چوشو گیرم خیالش را درآغوش
سحرازبسترم بوی گل آیو
به این بیت ظریف ازتراب جهرمی نیزتوجه فرمائید:
ازنکهت گل دوختم بهرتنش پیراهنی
از بس لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند
خیال پردازی های دورودراز نیز از دیگرجلوه های عشق است، به قول عیدی:
امشب این شراب
تا کجا شراع می کشد در رگم
هوای تو افتاده درسرم
بیا پا بنه برشانه ام
این گل را بده به ماه.
و یا این شعر:
پای در راه
شب
سراغت را ازستاره می گیرم
این شعر یاد آور شعرمعروف ناظم حکمت است: “من صدای قلب خود را در دورترین ستاره ها می شنوم.”
نکته دیگراینکه عشق عیدی گاه با داغ همراه است:
کشتی هایی با بارآینه و شقایق
ازسال های عاشقی می آیند
و این سروده ای است کوتاه و پرمعنی. آمدن کشتی های بسیار خبر از وسعت وکثرت فاجعه های پی درپی می دهد. می دانیم که کشتی از دریا یا اقیانوس می آید که نمادی است از وسعت و ژرفای عشق. آینه فجایع سال های گذشته را منعکس می کند و شقایق در ادبیات فارسی نمادی است از داغ. و اما سال های عاشقی سال هایی بودند که خانواده ها جگرگوشگان خود را درکنار خویش می داشتند. به نظر من، با این شعرکوتاه، عیدی گذشته را به آینده پیوند داده وکشتارهای همگانی کودکان، نوجوانان وجوانان ایرانی را درحافظه جمعی جامعه جای گزین ساخته است. افسوس که عیدی در میان ما نیست که مفهوم این شعرخود را برایمان بشکافد.
سعدی بزرگ اندرزمی دهد که برای دلجویی کردن وعشق ورزیدن فردا دیراست وباید ازهمین امروزدست به کارمی شویم:
گربخواهی که بجویی دلم امروز بجوی
ورنه بسیار بجویی و نیابی بازم
عیدی نیزهمین نکته را ساده و مدرن بیان داشته است:
محبوبم حرف های عاشقانه را
به فردا مسپار!
پس بیائید مهروزی را ازعیدی بیاموزیم، کار امروز را به فردا میفکنیم و قدریکدیگر را بدانیم. عیدی زنده است؛ او درمیان ماست؛ با ماست و در ماست. یاد عیدی جاودانه! زنده باد سوسن!
درپایان اجازه می خواهم این شعرگونه را از جانب یک آدم پیرهن پاره ی لکرپتی به عیدی و سوسن عزیزتقدیم کنم که گرچه هدیه ای ناقابل است ولی ازدل برخاسته:
چونکه که عشق آمد به دل ها لانه کرد
خارها را گلبن گلخانه کرد
زهرکین ازجام جانان درربود
شهد مهرناب درپیمانه کرد
عقل جان را داد بس برق وجلا
بد سگالان را چو من فرزانه کرد
کفرو دین را درنوردید ازصفا
جای دین وکفر را میخانه کرد
کرد ویران خانه ی پوسیده را
کاخ ظلم وجور را خمخانه کرد
مرد را زن کرد و زن را مرد رند
مرد و زن را دلبرجانانه کرد
مرد و زن انسان شدند ازشور عشق
عاشقی افسون شد و افسانه کرد
تورنتو یکشنبه دهم نوامبر۲۰۱۹ میلادی