Shokoofeh-Azarبه دخترم، راما

بچه، مثل همیشه که می آید تا با هم خاله بازی کنیم، بالای قبرش نشسته و دارد به من می خندد که زیر درخت نشسته ام و به آنها نگاه می کنم. آنها که پیشاپیش پزش را به همه فامیل داده بودند. می خواستند یک طاووس به چه بزرگی و قشنگی را توی قفس نگه دارند. برای همین سفارش بزرگ ترین قفسی را که یک نجار می تواند برای یک پرنده بسازد، داده بودند و با این کار فکر می کردند که چه آدم های مهمی هستند. عادت داشتند که پز همه چیز را به همه کس بدهند. پز طاووس را که یکی از همکاران بابا از دهلی، برایش با پست تارگو فرستاده بود. پز بزرگ ترین قفس را و پز هر چیز دیگری را که ممکن بود در خانه و زندگی یک سفیر باشد و در خانه دیگران نباشد. پز استخری که هرگز اجازه نداشتیم در آن شنا و حتی آب بازی کنیم چون ممکن بود که یکی از بدخواه های بابا از ما در حین شنا عکس و فیلم بگیرد و آن را پخش کند. پز باغ و خانه ۳۰۰۰ متری مان در الهیه. پز ماشین بنز بابا و بی ام دبلیو مامان و پز اینکه سهراب در دانشگاه آکسفورد پذیرش گرفته است و به زودی عازم انگلیس می شود. پز شوهر آینده ستاره که یکی از آقازاده هاست. مامان حتی پز تک تک جهیزیه ستاره را که از دبی و انگلیس رسیده بود هم به تک تک دوست و فامیل و آشنا داده بود. ستاره هرچقدر التماس کرده بود که بگذارند برود امریکا و در رشته حقوق ادامه تحصیل بدهد، اجازه نداده بودند. مامان وقتی اشک های شبانه روز ستاره را دید، داشت کم کم نرم می شد اما بابا اصلا توی کتش نمی رفت. تصور اینکه همکاران سفارتخانه و وزارتخانه اش بفهمند که دخترش در امریکا، کشور دشمن قسم خورده جمهوری اسلامی زندگی می کند، نماز شبش را باطل می کرد.

طاووس زیباترین چیزی است که من در سراسر زندگی ام دیده ام. این را همین امروز فهمیدم که دو مامور فرودگاه از کامیون پست پیاده شدند و جعبه بزرگ چوبی را جلوی در خانه گذاشتند و از مامان امضا گرفتند تا بروند. اما مامان صدایشان کرد و گفت که بی زحمت جعبه را تا توی حیاط پشتی بیاورید. وقتی آن دو مامور اداره پست از طول خانه ۵۰۰ متری ما گذشتند و زیر چشمی مبلمان فرانسوی و فرش های ابریشم دست باف را دید زدند تا به حیاط پشت خانه برسند که آب پاش ها داشتند چمن ها را آبیاری می کردند، برای یک لحظه، حسرت و ناراحتی را در چشم هایشان دیدم. من از کنارشان رد شدم و همانطور که لولیتا توی بغلم بود، رفتیم زیر درخت بید مجنون انتهای باغ، نشستیم و با بچه مرده که زیر گلهای میمون دفن شده بود، عروسک بازی کردیم.peacock

من با راننده مان به مدرسه می روم و بر می گردم و حتی اجازه ندارم که با همکلاسی ها به تورهایی که صد سال یک بار مدرسه برایمان برگزار می کند، بروم. اما با این حال خیلی بیشتر از همکلاسی ها و بقیه دخترهای فامیل سرم می شود. این چیزها را از فرشید پسرخاله ام که از من ۴ سال بزرگ تر است، شنیده ام. مثلا می دانم که بیرون از حیاط و خانه و محله ما، مردم مثل ما ثروتمند نیستند و در خانه های ۵۰ متری زندگی می کنند. یعنی به اندازه اتاق خواب من. یا می دانم که حقوق باغبان ما، به اندازه پول تو جیبی هفتگی سهراب هم نیست.

فرشید هم مثل من است، پدر و مادرش را دوست ندارد. می گوید می خواهد به امریکا برود. جایی که آدم ها به همدیگر پز نمی دهند و دروغ نمی گویند. فرشید می گوید: “می خواهم توی مدرسه ای باشم که به من نگویند چون پسر سردار هستی می توانی موهایت را بلند کنی، اما نباید در این باره با کسی حرف بزنی. دوست دارم جایی بروم که کسی اصلا نفهمد سردار بودن توی ایران، یعنی چه”.

او چیزهایی درباره شغل بابای من و خودش و بقیه فامیل می داند که بقیه بچه های فامیل نمی دانند یا اگر هم بدانند برایشان مهم نیست. می گوید ما آقازاده هستیم. از آنهایی که هر کاری دلشان بخواهد می توانند بکنند. وقتی از او می پرسم که این چیزها را از کجا می دانی؟ می گوید که یواشکی عضو فیس بوک شده است و دوستان فیس بوکی اش درباره همه چیز با او حرف می زنند. حتی درباره اینکه دایی احمد من و عمو عباس او در آن یکی وزارتخانه چه کاره اند و چرا بیشتر بچه های فامیل ما دو اسم دارند. یک اسم برای توی خانه و یک اسم برای بیرون، جلوی مردم، جلوی همکارها. برای همین است که اسم شناسنامه ای سهراب، حسین است و اسم ستاره، معصومه و آن یکی اسم من فاطمه.

باد داشت شاخه های نازک و بلند بید مجنون را به موهایم می کشید که دو مامور پست، جعبه را وسط حیاط گذاشتند و درش را باز کردند. نور خورشید از روی آبی آب استخر منعکس شد روی چیزی که تا به حال مثلش را ندیده بودم. اول یک تاج نازک سبزطلایی از توی جعبه بیرون آمد و بعد یک سرو گردن کشیده و بالاخره بالهایی که آنقدر زیبا هستند که نمی توانم توضیح بدهم. حتی ده رنگین کمان روی هم، به آن زیبایی نیست یا طلوع خورشیدی که یک بار صبح زود در ویلای دیزین دیدم. نه هیچ کدام حتی ذره ای شبیه زیبایی او نیست. پریدم جلو تا بهش دست بزنم. به آن رنگ ها. آن نورها. آن انعکاس ها. نوزاد هم روی کولم بود و با حرکت دو من، بالا و پایین می شد و می خندید. طاووس، آن زیبای عجیب و غریب اما انگار خسته بود. وقتی دوزانو جلویش نشستم تا خوب نگاهش کنم، نگاهش را از من برداشت و به چشم های بچه مرده روی کولم خیره ماند که هنوز صدای غش غش خنده اش توی باغ پیچیده بود. آن موقع بود که فهمیدم چشم های طاووس خسته نیست، غمگین است.

شب به حرف بزرگ ترها گوش ندادم و تا دیروقت بیدار ماندم. دیگر باید کم کم عادت کنند که به حرفشان گوش ندهم. من مثل ستاره نیستم که وقتی بزرگ شدم تن به ازدواج زورکی بدهم و اجازه بدهم که بچه ام را از بدنم به زور بیرون بکشند. مثل سهراب هم نیستم که هرچه بابا و مامان دستور دادند، اطاعت کنم. با اینکه سهراب خودش رشته معماری دوست داشت، اما به سفارش بابا می خواهد در انگلیس رشته علوم سیاسی بخواند و بعد از دکترا برگردد و جای بابا را در وزارتخانه بگیرد.

دیروز فرشید مثل همیشه برایم یواشکی کتاب آورد. اسم کتاب “پریا” است. شعر است. از کسی به اسم احمد شاملو. فرشید می گوید که شاعر خوبی است. دفعه پیش برایم مجموعه قصه های صمد بهرنگی را آورده بود. خیلی دوست داشتم. بخصوص قصه ماهی سیاه کوچولو و افسانه محبت را. فرشید پیش از رفتن یواشکی با موبایلش به اینترنت وصل شد و عکس هایی از جنگل های تو در تو و انبوه هندوستان به من نشان داد. هندوستان واقعا جای زیبایی است. باید هر طور شده به آنجا بروم. فرشید امشب پیش از اینکه برود پرسید: “تو برای آینده چه برنامه ای داری”؟ چون با من مثل بچه ها رفتار نمی کند، من هم نقشه ام را بهش گفتم. گفتم که تصمیم دارم بزرگ نشوم. فرشید چیزی نگفت. فقط کمی بروبر نگاهم کرد و بعد از اتاق رفت بیرون. تا به حال کسی این سوال را از من نپرسیده بود.

ستاره که دیگر مدت هاست پا توی حیاط نمی گذارد و اگر هم بگذارد اصلا سمت درخت بید مجنون نمی رود، حتی با ورود طاووس هم آنقدر کنجکاو نشد که نیم نگاهی بهش بیندازد. سهراب همین قدر به طاووس توجه کرد که بپرسد: “حالا کی برایش جفت می آورید”؟ و مامان و بابا تا نیمه شب جلوی طاووس که پرهای طلایی و سبز و نارنجی اش را بسته بود و زیر درخت بید مجنون کز کرده بود، ایستاده بودند و بیه بیه می کردند و برایش گندم می ریختند تا بلکه از روی قبر بچه کنار برود. من که هنوز داشتم از لای پرده به آنها نگاه می کردم، فهمیدم که حیاط خانه ما چقدر غمگین است.

وقتی بالاخره مامان و بابا به اتاق هایشان رفتند و خوابیدند، من آهسته از تختم پایین آمدم و به سراغ طاووس رفتم. آسمان پرستاره و تمیز است و فکر می کنم اگر کنار طاووس بنشینم شاید کمی حالش خوب شود.

صبح، من، استخر آب، درخت بید مجنون، طاووس و قبربچه، خیس شبنم شده بودیم. با انگشتم قطرات شبنم را روی مو، دست ها و صورتم حس می کردم و می خندیدم و فکر می کردم چطور هر روز می توانم این همه زیبایی و تازگی را از دست بدهم؟ وقتی خواب بودم طاووس از کنارم بلند شده بود و رفته بود کنار استخر و داشت خودش را توی آب نگاه می کرد. شاید فکر می کرد که چرا با اینکه آنقدر زیباست سرنوشت بدی نصیبش شده است.

با جیغ مامان از جا پریدم. همزمان که در شیشه ای رو به حیاط را باز می کرد، جیغ کشید که اینجا چکار می کنی؟ چرا آنقدر زود بیدار شده ای؟ خوشبختانه نفهمید که من همه شب را بیرون خوابیده بودم. یاد فرشید افتادم که چند وقت پیش تعریف کرد که با پسرعمه هایش، برای اولین بار بدون بزرگ ترها به ویلای فشم رفته بودند و دور از چشم بزرگ ترها که همه شان نظامی و سپاهی بودند، تا خرخره مشروب خورده و مست کرده و سیگار کشیده بودند. فرشید می گوید که آن شب همه مست کردند و دور آتش، آنقدر زدند و رقصیدند و آواز خواندند که اصلا یادشان رفت شب به اتاق هایشان بروند و روی تخت بخوابند. همه شان، توی حیاط خوابشان برده بود و وقتی صبح بیدار شده بودند، دیدند که یکی روی درخت خوابیده و دیگری گوشه باغ روی استفراغ خودش و آن یکی روی مرغ همسایه. فرشید می گوید که از همان شب تصمیم گرفت که کوهنورد بشود تا هر شب زیر آسمان بخوابد.

 

پنجشنبه شب، همه میهمان ها توی حیاط جمع بودند که طبق برنامه مامان و بابا، قفس بزرگ زیبا از راه رسید. هر کسی در گوشه ای داشت با دیگری درباره قیمت ترخیص کالا از گمرک و شانس اصلاح طلب ها و اصولگراها در انتخابات ریاست جمهوری ماه بعد حرف می زد و به طاووس نگاه می کرد و به به و چه چه می کرد که دو باغبان، قفس را وارد حیاط کردند. قفس قشنگی بود و وقتی یکی از میهمان ها پرسید که همچین قفس زیبایی را از کجا آوردید؟ مامان فوری جواب داد: “ده میلیون تومان آب خورده. باید هم قشنگ از آب در می آمد”.

دو باغبان و بابا و مامان و سهراب به سمت طاووس که باز روی قبر بچه کز کرده بود، رفتند و کیش کیشش کردند تا کنار قفس رسید. بعد باغبان ها در قفس را که به اندازه قد بابا بود، باز کردند تا طاووس خودش وارد قفس شود اما طاووس از جایش تکان نخورد. بعد بابا به باغبان ها اشاره کرد تا طاووس را بگیرند و بگذارند توی قفس. اما طاووس که انگار یکهو یاد جعبه چوبی که با آن او را از هند آورده بودند، افتاده بود، بالهایش را باز کرد و سفت کشید به زمین و به سمت دو باغبان چند قدم برداشت و جیغ زد. باغبان ها که تا به حال خشم طاووس را ندیده بودند، دستپاچه شدند و یک قدم عقب رفتند. اما طاووس دست بردار نبود. با بال های باز که از عصبانیت شق شده بودند و از تماسشان با چمن صدای خش خش می آمد، دنبال باغبان ها می کرد و جیغ می کشید. مهمان ها که نمی دانستند به این وضعیت بخندند یا به احترام بابا سکوت کنند، چشم از صحنه بر نمی داشتند. اما من که فکر می کنم هنوز در حال و هوای بیرون خوابیدن شب قبل بودم، یکهو و با صدای بلند شروع کردم به قاه قاه خندیدن و مسخره کردن باغبان ها و بابا و سهراب. بعد یکهو انگار که مهمان ها هم نتوانستند خودشان را بیشتر از این کنترل کنند، یکی یکی خندیدند و صدای غش غش خنده شان توی باغ پیچید و مثل پتک توی سر مامان و بابا خورد که رنگشان سفید شده بود.

شب، بعد از رفتن میهمان ها، صدای مامان و بابا قطع نمی شد که مدام بر سرم جیغ می کشیدند. بابا داد می زد: “به سن تکلیف رسیده ای و هنوز بلد نیستی چطور بلند بشی و بنشینی که شورتت پیدا نشود. امشب فقط باعث خجالت ما شدی”. مامان هم داد می زد: “حالا، همه ما را مسخره می کنند که دختر خودمان جلوی همه به ریش ما می خندد چون ما عرضه نداشتیم طاووس خودمان را توی قفس کنیم. کی می خواهی بزرگ شوی دختره بی شعور؟” همه ناخن هایم را تا آن موقع جویده بودم و گوشت گوشه ناخن هایم خون آمده بود. وقتی حرف به اینجا رسید از روی تخت بلند شدم و با خونسردی که هیچ وقت توی خودم سراغ نداشتم، یک یک لباس هایم را در آوردم. نمی دانم چرا این کار را کردم. حتی شورتم را هم در آوردم. یک آن از توی آینه چشمم به بدن لاغر و رنگ پریده ام افتاد. نمی دانم از ترس یا از سرما، تنم مور مور شده بود اما با آرامش در اتاقم را باز کردم و گفتم: “هیچ وقت. هیچ وقت نمی خواهم بزرگ شوم”. مامان و بابا که از دیدن بدن لخت من وحشت زده شده بودند خیز برداشتند به سمتم و هرچقدر می خوردم، مرا کتک زدند. بابا به صورتم سیلی زد و موهایم را کشید و مامان به پشت و باسنم ناخن کشید و نیشگون گرفت. بعد هر دو همانطور که مرا می زدند و بهم فحش می دادند، کشان کشان بردند توی اتاق و پرت کردند روی تختم و در اتاق را قفل کردند.

آنها آنقدر جیغ و داد کردند تا بالاخره درحالی که متکایم از اشک خیس شده بود و شست دست چپم هنوز توی دهانم بود، خوابم برد. خوابم برد درحالی که هرچه سعی کردم هیچ به یاد نیاوردم که اولین بار کی شروع کردم به متنفر شدن از آنها؟ آن وقتی که دکتر یواشکی به خانه ما آمد و بچه ۵ ماهه ستاره را انداخت و آنجایش را هم بخیه زد؟ یا وقتی که بچه را زیر درخت بید مجنون دفن کردند و رویش هم گل میمون کاشتند تا با هر نسیم به سرنوشت تحقیر شده اش بخندند؟

همینطور که انگشت شستم را می مکیدم و مزه خون گوشه های ناخن توی دهنم پخش شده بود، فکر می کردم شاید وقتی اولین بار از آنها متنفر شدم که دیدم چقدر راحت با هم دست به یکی کردند و تمام لوازم گران قیمت خانه را توی انبار و اتاق خواب ها چپاندند و به جای مبل ها، پشتی آوردند و به جای میز ناهارخوری سلطنتی بیست و چهار نفره، سفره پهن کردند و به جای تابلوهای نقاشی، پوستر امام را به دیوارها کوبیدند و به جای فرش های ابریشم دست بافت، فرش های ماشین بافت ارزان زشت پهن کردند تا از همه همکاران و رییس های بابا در یک شب ماه محرم با صدای کویتی پور در مراسم سینه زنی، پذیرایی کنند؟ یا شاید آن وقتی که توی باغ ویلا داشتم بازی می کردم و با شنیدن صدای ناله به انبار ته باغ رفتم و از گوشه پنجره دیدم که چهار مرد خیلی بزرگ با مشت و لگد و کابل مردی را که به صندلی بسته بودند، می زدند؟ آن روز یکی از آن چهار مرد، خیلی زود مرا دید و دستم را گرفت و برد به طرف بابا که گوشه دیگر باغ با یک نفر روی تخت نشسته بود و تریاک می کشید. بابا آن روز حتی به خودش زحمت نداد که کوچک ترین توضیحی درباره آن مرد به من بدهد. فقط همانطور که مرا به سمت مامان توی آشپزخانه هل می داد، گفت: “بهت گفتم امروز ته باغ مهمان دارم، کسی آن طرف ها نیاید”.

نمی دانم کی خوابم برد، اما می دانم که تازه از نیمه شب گذشته بود که با صدای طاووس از خواب پریدم. از لای پرده نگاه کردم و دیدم که طاووس کنار قفس ایستاده است و با عصبانیت صداهایی از خودش خارج می کند. دستگیره در را کشیدم. باز نشد. یادم آمد که آنها در را به روی من قفل کرده اند. پنجره اتاق را باز کردم و به زور خودم را بالا کشیدم و از آنجا پریدم توی ایوان. هنوز لخت بودم. برایم مهم نبود. تنم مورمور شده بود، اما وقتی نسیم به تنم خورد، سرذوق آمدم. چرا قبلا به فکرم نرسیده بود که لخت شوم و بیایم روی چمن ها غلت بزنم یا بدوم؟ هنوز صورتم از رد اشک ها نوچ است. طاووس داشت بر سر قفس خالی فریاد می کشید و با این حال هیچ کدام از اهالی خانه اصلا صدایش را نمی شنیدند یا شاید هم به خاطر نافرمانی که کرده بود، دیگر بهش محل نمی دادند.

رفتم پیش طاووس نشستم و دستم را انداختم دور گردنش. او بر سر قفس جیغ می زد و من گریه می کردم. بعد از یک ساعت گریه و جیغ، یکهو آب پاش های روی چمن ها روشن شدند و آب به ما پاشید. من وسط گریه، خنده ام گرفت. صورتم، پشتم، موهایم خیس شده بود. خوشم آمد. در آن گرمای تابستان چه می چسبید. طاووس را بوسیدم و شروع کردم با دست های باز، دویدن توی باغ، زیر آب پاش ها. دور استخر، درخت بید مجنون، شمشادهای انتهای باغ و قبر بچه می دویدم و می خندیدم. بچه را گذاشتم روی کولم تا به او هم خوش بگذرد. خوش می گذشت. از سر و رویمان آب می چکید و صدای قهقهه خنده مان همه جا را پر کرده بود. آسمان پرستاره مهتابی بالای سرمان بود و شاخه های آویزان بید مجنون با نسیم، تن خیسمان را غلغلک می داد و بوی چمن و خاک آب خورده پخش شده بود و ما نمی توانستیم جلوی خنده مان را بگیریم. بعد طاووس هم کم کم به ما نزدیک شد و شروع کرد به دویدن پشت سر ما. با هم بازی می کردیم. روی چمن ها غلت زدیم و گذاشتیم که نوک علف ها توی پوستمان فرو برود و غلغلکمان بدهد. طاووس بال هایش را باز کرد و دنبالمان دوید و با نوک به پاهایم زد. از طاووس صداهایی بلند می شد که به نظر من شبیه غش غش خنده بود. نور ماه و ستاره ها روی پرهای خیس طلایی و سبز و نارنجی اش می افتاد و می درخشید. وسط دویدن نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و یکهو ایستادم و نگاهش کردم. بچه را روی چمن ها گذاشتم تا خوب محو زیبایی اش شوم. اصلا نمی توانم بگویم که او چقدر زیباست و چطور نسبت به زیبایی اش بی اعتناست. او هم ایستاد و به من نگاه کرد. بعد یکهو شروع کرد برای من بال هایش را باز کردن و رقصیدن. باورم نمی شود که به خاطر من برقصد. پریدم رویش و شروع کردم به بوسیدنش. او هم انگار خوشش آمده بود و هی برای من می رقصید و از زیر دستم در می رفت و می دوید و بالهایش را زیر آب پاش ها، تاب می داد. بالهایش را رو به من تکان می داد و قطرات آب را به من می پاشید و می خندید. نفهمیدم که کی در بین آن رقص و خنده و بازیگوشی و نفس نفس زدن ها خوابم برد. فقط یادم هست که دمر روی چمن های خیس افتادم و همانطور که می خندیدم همه چیز به اوج خودش رسید. احساس می کردم خوشی بالاتر از آن برایم ممکن نیست.

وقتی با نسیم خنک، پیش از سپیده دم بیدار شدم، دیدم که طاووس رفته توی قفس نشسته. خیلی عصبانی شدم. طاووس نباید تسلیم آنها می شد. آن هم بعد از آن رقص و بازیگوشی و خوشگذرانی توی باغ. باید همانطور وحشی باقی بماند. رفتم توی قفس تا با خودم بیارمش بیرون. قفس خیلی بزرگ است. دو برابر قد من است و من می توانم تویش چند قدمی بردارم. باید تا پیش از اینکه آنها برسند، بیرون بیاورمش. محکم بغلش می کنم و می خواهم بکشمش بیرون. اما زورم نمی رسد. مقاومت می کند. دوباره غمگین شده است. اصلا انگار یادش رفته که با همدیگر چقدر خوش بودیم. همانطور نشسته است و سرش را کرده توی پرهایش. هرچقدر بالهایش را می گیرم و می کشم تا تکانی بخورد، فایده ندارد. کلافه شده ام. نمی دانم چه کنم. بالاخره من هم لج می کنم و کنارش می نشینم. فوق فوقش این است که صبح آنها مرا می بینند که لخت توی بغل طاووس خوابیده ام و فکر می کنند که دیوانه شده ام و دوباره مرا کتک می زنند. دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست.

نمی دانم چرا، شاید از خستگی یا ترس، خیلی زود دوباره خوابم برد و خواب دیدم که از خواب بیدار می شوم و می بینم که طاووس توی قفس نیست. بعد می بینم که یک لوبیا توی دستم است. آن را همانجا توی قفس پرت می کنم و می خواهم دنبال طاووس بگردم که می بینم لوبیا خیلی سریع رشد کرد و همقد من شد. بعد به سرعت بزرگ شد و سقف قفس را شکست و تنومند شد و قد کشید تا بالای برج های الهیه و بعد تا آسمان و ابرها. من هم ازش بالا رفتم. آنقدر بالا رفتم که از برج های الهیه هم گذشتم و دیش های ماهواره را دیدم که یواشکی روی پشت بام هایشان نصب کرده بودند. باد حالا شدید شده بود و داشتم از سرما یخ می زدم. دست هایم از سرما کبود شده بود. با این حال باز هم بالاتر رفتم و رفتم تا رسیدم به ابرها و دیدم که خورشید دارد طلوع می کند. روی شاخه ای در بالای ابرها نشستم تا طلوع خورشید را ببینم و نورش گرمم کند. اشعه های نارنجی و زرد و قرمز خورشید کم کم از پشت ابرها بیرون آمد و من ناگهان دیدم که با اولین اشعه های نور خورشید روی پوست خیس و کبودم، ذره ذره تاروپود و پوست و گوشت و سلول هایم از هم باز شد و به ذرات نور و رنگ و هوا تبدیل شد. در خواب تمام آن مراحل را با تمام وجود حس می کردم. پوستم ذره ذره داشت به نور و رنگ های شفاف و درخشان تبدیل می شد و من با چشم های گشاد می دیدم که چطور این اتفاق دارد روی تن من می افتد. وقتی خورشید به طور کامل بالا آمد، من خودم را دیدم که به طاووس تبدیل شده ام که دارد به خورشید نگاه می کند و بال هایش را که به خاطر تابش نور به آنها، زیباتر شده بود، باز کرده است.

از خواب پریدم. دیدم صبح شده و وقتی فهمیدم آن لحظات تبدیل تنم به نور و رنگ و پرهای سبزطلایی طاووس، فقط خواب بود، غمگین شدم و اشک هایم در آمد. همانطور مات توی قفس ماندم. چشم هایم را بستم. پلک نزدم. می خواستم آن لحظه ها و آن تجربه را بیشتر حفظ کنم. می خواستم جلوی تبخیرش را بگیرم. نمی خواستم جلوی چشم هایم آن لذت عجیب تغییر و تبدیل بخار شود و برود به هوا.

همین موقع مامان یکهو در شیشه ای را باز می کند و به حیاط سرک می کشد. من که خودم را آماده شنیدن یکی از جیغ های مامان کرده بودم، زیر چشمی می بینم که به من و گوشه و کنار حیاط و قفس و درخت بید مجنون نگاهی می کند و بی اعتنا می رود. آه… خوابم دارد از دستم می رود. نمی توانم بیشتر از این آن لذت را حفظ کنم. چاره ای نیست. باید به فکر طاووس باشم. آرام از قفس بیرون می آیم. طاووس باز هم رفته و روی قبر بچه نشسته و دارد با منقارش پرهای بلند و زیبایش را شانه می کند. وارد اتاق نشیمن می شوم و گوشه ای می ایستم تا مامان خوب من را ببیند و دعوایم کند یا حتی مرا کتک بزند. دلم می خواهد باز هم کتکم بزند تا ببیند که چقدر به همه کارهایشان بی اعتنا هستم. صدای مامان را می شنوم که در اتاق بچه ها را می زند و سراغ مرا می گیرد. توی دلم بهش می خندم و فکر می کنم که آنقدر هنوز عصبانی است که حواسش را پاک از دست داده. نیم ساعتی می گذرد و بعد ستاره از اتاق نشیمن و روبروی من رد می شود و در اتاق مرا را باز می کند و همه جا را دید می زند و دوباره برمی گردد توی اتاق نشیمن. انگار گیج شده است. لابد همه شان دیوانه شده اند. همه دور هم جمع شده اند. همانطور لخت، بین سهراب خواب آلود و ستاره می نشینم و بهشان نگاه می کنم که با تعجب و وحشت همدیگر را محکوم به تندروی می کنند. مامان و بابا دعوای دیشب را گردن همدیگر می اندازند و بچه ها گردن هردویشان. من به خودم دست می کشم و می بینم که واقعا هستم. حتی شکمم را نیشگون می گیرم و دردم می گیرد. بالاخره همه با هم تصمیم می گیرند که به پلیس زنگ بزنند، اما قبل از آن بابا، با ترس می گوید که اگر خبر توی وزارتخانه بپیچد چقدر آبروریزی می شود. ستاره برای اولین بار از کوره در می رود و می گوید: “اصلا می فهمی چی شده؟ دخترت گم شده. فرار کرده. شاید هم تا الان کشته باشنش و تو فکر وزارتخانه کثافتت هستی؟” من که تا به حال ندیده بودم ستاره با این لحن با بابا حرف بزند، خشکم زد و منتظر شدم که بابا ستاره را کتک بزند، اما هیچ کاری نکرد. بالاخره ستاره گوشی را بر می دارد و زنگ می زند.

یک ساعت بعد چهار نفر از اداره آگاهی می آیند و طوری به بابا دست می دهند و احوال پرسی می کنند و آقای دکتر آقای دکتر می کنند که انگار زیردست های بابا هستند. وارد اتاق من می شوند و سوراخ کلید را بررسی می کنند و بعد همه جا را می گردند و کیف ها و لباس های مرا زیر و رو می کنند. لولیتا روی تخت افتاده. کارآگاه ها می گویند خانم هیچ نشانه ای از ورود غریبه دراتاق نیست. بابا می گوید: “در اتاقش تا صبح که مادرشان باز کرده، قفل بود. درهای خروجی خانه هم تمام شب قفل بود و کلیدش بالای سر من. پس چطوری رفته است؟” یکی از کارآگاه ها می آید سمت پنجره و می گوید از پنجره فرار کرده. بابا می گوید: “می بینید که دیوارهای باغ آنقدر بلند است که اصلا ممکن نیست یک آدم بزرگ بتواند ازش برود بالا چه برسد به بچه ده یازده ساله”. مامان یکهو از دهنش می پرد که همه چیز از روزی شروع شد که این طاووس نحس را به خانه آوردند. کارآگاه ها به طرف حیاط می روند و این طرف و آن طرف را می گردند و بالاخره یکی از آنها با صدای بلند می پرسد: “خانم کدام طاووس؟”

همه به هول و ولا می افتند و یکی توی استخر را نگاه می کند و آن دیگری بالای درخت بید مجنون را و سومی پشت شمشادهای بلند گوشه باغ که به صورت مارپیچ دور خودشان پیچیده اند و من همیشه عادت داشتم خودم را توی آنها گم کنم. نفر چهارم از همه چی عکس و فیلم می گیرد. از همه آن چیزهایی که باید باشد و ظاهرا نیست. کارآگاه ها دوباره وارد خانه می شوند و از مامان و بابا می خواهند که عکس من و طاووس را به آنها بدهند. مامان بدو بدو موبایلش را می آورد و عکسی را که دیشب توی میهمانی از من و طاووس گرفته بود، بهشان نشان می دهد و بعد هم برایشان بلوتوس می کند. آنها به عکس بلوتوس شده نگاه می کنند و بعد به همدیگر. یکی از آنها به مامان می گوید خانم دکتر لطفا یک بار دیگر بلوتوس کنید. مامان دوباره عکس را برایشان می فرستد. این بار هم آن چهار نفر با تعجب به هم نگاه می کنند و بالاخره عکس بلوتوس شده را به مامان و بابا نشان می دهند. توی این عکس، فقط قفس هست. مامان عکس موبایل خودش را دوباره می بیند و به آنها هم نشان می دهد و می گوید: “ایناها. این دخترمه این هم طاووس. این هم قفس پشت سرشان.” آنها شانه هایشان را بالا می اندازند و به طور مشکوکی به هم نگاه می کنند. بعد هم می روند و قول می دهند که موضوع را پیگیری کنند. وقتی کنار در می رسند، دست بابا را بار دیگر طوری می فشارند که یعنی ما را در غم خودتان شریک بدانید. اما بابا با آنها پچ پچ می کند و حالی شان می کند که این غم نیست، این یک راز است و باید آنها در حفظ این راز به او کمک کنند. بعد بابا کارت ویزیت شرکتش را به آنها می دهد و می گوید فردا صبح تشریف بیارید آنجا تا از شرمندگی تان در بیایم.

وقتی بابا کلافه و عرق کرده بر می گردد، ستاره می رود توی اتاقش و گریه می کند. سهراب همانطور خواب آلود و منگ کنار من، روی مبل وسط هال نشسته است و با چشم های گرد به نقطه ای مات مانده. مامان می رود توی آشپزخانه و گریه می کند و بابا هم می رود پیشش و با هم پچ پچ می کنند. بالاخره بعد از اینکه گریه مامان تمام می شود و حرف هایشان را مثل همیشه یکی می کنند، سهراب و ستاره را صدا می کنند و می گویند: “فعلا چاره ای نیست. به همه می گوییم که طفلی مریضی سختی گرفت و به ناچار فوری با مادرتان فرستادیمش لندن برای درمان. مادرتان هم یک مدتی آفتابی نمی شود”. ستاره همانطور که هق هق گریه می کند، داد می زند: “لندن. لندن. همیشه لندن”.

بابا از کوره در می رود: “پس چی؟ می خواهی بگویم فرستادمشون نیویورک یا لس آنجلس؟”

دیگر حوصله ام را سربرده اند. همانطور که دارم به صورت رنگ پریده آن چهار نفر نگاه می کنم، از بینشان رد می شوم و می روم توی اتاقم، لولیتا را برمی دارم و می روم توی حیاط کنار طاووس می نشینم. بچه هم مثل همیشه که می آید تا با هم خاله بازی کنیم، بالای قبرش نشسته و دارد به ما می خندد.

 

پرت. استرالیا. ژانویه ۲۰۱۳