بروز احساسات و انگیزه های انسان ابتدایی در اشکال مختلف خود را نمایان ساخت: موسیقی، نقاشی، با آواهایی که خوانده می شد، حرکات موزونی نیز همراه بود و موسیقی دارای جنبه ی حرکتی و جنبه ی صوتی شد، که شکل حرکتی به وجود آورنده رقص گردید و جنبه صوتی، موسیقی را به بار آورد، و نقاشی که همپای موسیقی از ابتدایی ترین هنرها بوده است، برای برتری یافتن و یا تسلط بر طبیعت. انسان ابتدایی آنچه را که می دیده نقش می زده است.
پس از آن که انسان توانست تا اندازه ای بر محیط خود و قوانین آن دست یابد، به ناچار هنرها از یکدیگر دور شدند و با رشد جوامع شهرنشین و تجربه شئون متفاوت جامعه، هنرها هر کدام راهی مستقل را در پیش گرفتند. از یک سو نقاشی و مجسمه سازی از موسیقی و رقص جدا شدند، و از سوی دیگر رقص از موسیقی تفکیک شد و مقدمات جدایی و تکامل موسیقی سازی از موسیقی آوازی نیز فراهم آمد.
موسیقی ابتدایی شامل دو وجه بود: صورت یا برونه و محتوا یا درونه. صورت یا برونه آن، موسیقی (صوت) شد و درونه یا محتوای آن ترانه، به عبارت دیگر با روند تکامل جامعه و تفکیک کار، محتوا از صورت جدایی یافت و شعر مستقل پا به عرصه وجود گذاشت. می توان شعر را چنین تعریف کرد: بیان اندیشه، به صورت تصاویر لفظی، یعنی بازنمایی عینی و حسی اندیشه به وسیله واژگان تصویری و در مقابل شعر، موسیقی هم بیان احساس و هم بیان اندیشه است به وسیله ی تصاویر صوتی ذهنی.
در دوران اولیه زندگی اقوام ابتدایی، زمانی کسی گلِی رنگین (کلوخه ای) را بر می داشت و اشکال حیواناتی را که در طبیعت وجود داشت بر دیوار غار یا کوهی نقش می زد و از نقش خود احساس غرور و خرسندی می یافت.
در واقع انسان ابتدایی به وسیله ی رنگ و نقش کردن تصاویر ذهنی خود از طبیعت بر دیوار غارها، به بیان احساسات و اندیشه های خود پرداخت.
رفته رفته ویژگی ها و دیدگاه های متنوعی در هنر به وجود آمد و با گذشت زمان موسیقی و نقاشی از مراحل اولیه خود عبور کرد و در فرهنگ های اقوام مختلف ویژگی های خود را یافت.
در کندوکاوی در تاریخ و روند رشد موسیقی و نقاشی در می یابیم که این دو هنر بنا به شئونات جامعه گاهی آزاد و در صدر و دیگر اوقات در محدودیت و بند بوده اند.
ممنوعیت ها در شماری از فرهنگ ها باعث ایستایی هنر و یا کند شدن روند رشد اندیشه هنری بوده است، از این روی نمی توان بین این هنرها در جوامع آزاد و جوامع محدود مقایسه ای انجام داد، چون رشد طبیعی هنری اندیشه بنا به شرایط فرهنگی ـ اقلیمی و نوع تسلط اندیشه ی حاکم، امکان خلق آزادانه ی هنری را به همراه نداشت، و در نتیجه مقایسه ی این هنرها در اقوام و فرهنگ ها بی معنا خواهد بود و تنها از جنبه ی شناخت این هنرها و چگونگی رشد آنها می شود روند آنها را باز شناخت.
برای شناخت و درک بهتری از روند این دو هنر، آثار نقاشی و موسیقیایی جوامعی که روند عادی و طبیعی خود را طی کرده اند باید مورد بررسی و پژوهش قرار گیرد. چون شباهت ها و تفاوت های این دو هنر در هر جامعه تاثیر پذیرفته شده از مناسبات ساختاری آن جامعه است که با دیگر جوامع و فرهنگ ها متفاوت است و قابل مقایسه نیست.
طبیعی است که در جامعه ای با آزادی های اندیشه ی انسانی، هنرمندان مانند سایر دیگر افراد جامعه با برداشت و درک از مفاهیم فرهنگی به بالندگی می رسند و به آفرینش تصاویر ذهنی خود در قالب نقاشی و یا موسیقی می پردازند.
موسیقی یکی از تجریدی ترین هنرهاست، امواجی از خیال و احساس که بی واسطه به عمق احساس شنونده نفوذ می کند و آنچه را که می شنود بنا به آگاهی ها و شناخت می تواند از آن موسیقی برداشت کند. عناصر و عواملی که توسط انگیزه خلاق مورد توجه قرار می گیرند و باعث می شوند که حس زیبا شناسی به درجه ای از رشد برسد که تصاویر و احساس بیانی اندیشه توسط یک ساز موسیقی و با قلم نقاش مجسم و نواخته می شوند، درکنش و واکنش، یا تاثیر از یک رابطه ی متجانس در برخورد با عوامل بیرون از ذهن شکل می گیرند.
تا پیش از دوران معاصر، که تکنولوژی به کمک هنرها نیامده بود و هنرها تنها از طریق حضوری به خریداران هنری ارائه می شد، ارتباط موسیقیدان با مصرف کننده هنرش همواره زنده و حضوری بود تا شنونده بتواند آن اثر را بشنود چه موسیقیدان دوره گرد در کوچه و خیابان بود و یا در سالن های کنسرت پر جمعیت، یعنی موسیقیدان برای هر اجرا باید دوباره تمامی احساسات درونی خود را معطوف به اجرا کند، و قابلیت های خود را به نمایش بگذارد تا بتواند با شنوندگان ارتباط ایجاد کند. و این کار مستلزم تمرینات منظم در نوازندگی و مصرف زمان زیادی برای آمادگی در اجرا بود، اما در نقاشی کار برعکس بود، خلق اثر یکباره انجام می شد و برای همیشه پایان می یافت یعنی نقاش برای ارائه اثرش مجبور نبود مجدداً حضوری برای خریداران هنری خلاقیتش را به نمایش بگذارد. این مقایسه تنها برای تفاوت آفرینش اثر در موسیقی و نقاشی و ارتباط آنها با دوستداران آن هنر گفته شد تا فعالیت های این دو هنر و مراحل آفرینش آن مورد شناخت قرار گیرند.
طبیعی است که یکی موسیقی را برای بیان اندیشه و احساس خود برمی گزیند و دیگری نقاشی را. به باور من موسیقی و نقاشی شباهتی به هم ندارند جز آن که برداشتی فردی از موضوعی در خارج از ذهن هستند که با عواطف و احساسات، هنرمند به ارائه مفاهیم ذهنی و حسی خود می پردازد. یعنی هنر نتیجه دریافت ها و تاثیرپذیری از ساختار فرهنگی حاکم است که به وسیله یک اثر هنری، تابلوی نقاشی، قطعه موسیقی و و… به نمایش گذاشته می شود. طبیعی است که شباهت هایی در یک جامعه بین آثار هنری وجود دارد، اما شباهت ها کلی هستند و در جزئیات تفاوت ها محسوسند. چرا که عوامل دیگری، مانند طبقه ی فرهنگی، قشر اجتماعی، بنیان دیدگاه های خانواده و نگاه خود هنرمند در آفرینش اثر سهم دارند، و با تفاوت های ساختاری فرهنگی حتی در یک جامعه تقریباً یک دست آثار هنری تولید شده تفاوت های خود را به نمایش می گذارند.
اما نکته حائز اهمیت در شناخت آثار هنری در جوامع یک دست، که تسلط اندیشه ی حاکم محدودیت هایی را ایجاد و هنرمند را مقید به پیروی از الگویی ویژه می کند، طرح ها و تصاویر در نقاشی و حتی انتخاب رنگ ها دارای یک بار ویژه هستند و هنرمند آگاهانه و یا ناآگاهانه به انتخاب آنها مبادرت می کند.
در موسیقی نیز همین روند حاکم است، یعنی آهنگساز بر مبنای الگوهای فرهنگی و ساختار اجتماعی به آهنگسازی می پردازد، چرا که خریداران آثار او نیز بر بستر همان فرهنگ و جامعه در حرکت اند. برداشت ها و تاثیرپذیری وی نیز از همان روابط اجتماعی حاکم است. امروزه به کمک تکنولوژی می توان به دفعات مکرر هم قطعه مشخصی از موسیقی را شنید و هم تابلوی نقاشی را دید، و تکنولوژی کمک بسیار بزرگی به فراگیر شدن هنر و ارتباط بین خالق اثر و خریداران هنری ایجاد کرده است. درک هنری نیز در این روند رشد چشمگیری یافته است، زمانی که آثار هنری به آسانی قابل دسترسی باشند دوستداران هنر می توانند با آگاهی هنر متعالی تر را انتخاب کنند.
واژه هنر در زمان ها و مکان های مختلف با تعابیر و تفسیرهای بسیار متفاوتی بیان شده است، هیچ اشکالی هم ندارد که همه ی این فعالیت های ذهنی در سطوح مختلف را هنر بنامیم. چه آن هنرمند اولیه که بر دیوار غار نقش حیوانات را می زد و یا آن دیگری که با تکه ای چوب بر تنه ی درختی پوک صدای طبل ایجاد می کرد. هنر به مفهوم مطلق وجود ندارد و در هر زمان امری نسبی است که با برداشت ها و ذوق ها و معیارهای زیبایی بازنمایی می شود.
پس از گذر از دوران اولیه جوامع بشری در اوائل هزاره دوم پس از میلاد آوازهای مذهبی رایج می شود و به علت عدم ممنوعیت، هنرها (موسیقی و نقاشی، مجسمه سازی، تئاتر) رو به رشد نهادند، موسیقی مدون می شود و هارمونی در آوازها به کار گرفته می شود و قطعات موسیقی به الفبای موسیقی نوشته می شوند. اختراع هارپسیکورد (پدربزرگ پیانو) جهشی بزرگ و مهم در شناخت روابط نُت ها (هارمونی) و نواختن همزمان ده نُت با هم بود، اتفاقی که در موسیقی شرق نیفتاد! در شرق، سازی که توانایی اجرای چند نت را در یک زمان داشته باشد، به وجود نیامد.
چرا در موسیقی شرق (ایران ـ هند ـ چین ـ اعراب) موسیقی بر مبنای تکنوازی و بداهه نوازی رشد کرد و همنوازی بر مبنای اندیشه ی هارمونی ایجاد نشد؟ طبیعی است که عوامل مختلفی در این اتفاق دخیل بوده اند.
ساختارهای اجتماعی، حکومت های فردی و فرهنگ پدرسالاری قومی و قبیله ای چه از دوران باستان تا زمان حاضر، به اضافه ممنوعیت های اجتماعی حداقل در کشورهای خاورمیانه، باعث ایستایی و به عقب راندن هنرها (موسیقی و نقاشی) به اندرونی ها شد، اما در شرق دور (هند و چین و ژاپن) ممنوعیتی که باعث رکود و یا وقفه در رشد موسیقی شود وجود نداشت. در هند رقص و موسیقی در مناسک مذهبی اجرا می شد و حالت تقدس داشت. در ژاپن و چین نیز در فرهنگ جامعه مورد استفاده بود. طبیعی بود که با شرایط محدودیت و ممنوعیت ها، امکان رشد و آگاهی در زمینه ی هنری میسر نمی بود و با نبودن خط نت که در ایران از بین رفت، ثبت و نوشتن موسیقی رایج نشد و قطعات موسیقی سینه به سینه به خاطر سپرده و به نسل بعدی انتقال داده شدند. در نتیجه اجرای شفاهی و یادگیری حضوری از استاد و به خاطر سپردن ملودی موسیقی، و تکرار و مداومت این روش، تغییرات بزرگی در موسیقی ایرانی به وجود آمد، اما این تغییرات موسیقی ایرانی را فردی و بسیار خصوصی کرد. در نتیجه ی یادگیری شفاهی، در هر اجرا قطعه می توانست کم و یا زیاد و یا تغییر کند، یعنی همانی نباشد که نت به نت فرا گرفته شده است، و در نتیجه ی این شیوه یادگیری، بداهه نوازی نیز پا به عرصه ی موسیقی ایرانی نهاد. در موسیقی کشورهای چین و هند و اعراب نیز همین اتفاق افتاد و بداهه نوازی یکی از ارکان موسیقی این کشورها شد.
بداهه نوازی، یعنی بازی با اصوات موسیقی. نکته حائز اهمیتی که در این جا وجود دارد و جای دارد که به آن توجه شود آن است که چه نوازنده ای، و در چه حد از دانش موسیقیایی و با چه آگاهی های هنری ـ فرهنگی، توان اجرای بداهه نوازی را دارد؟ نوازنده از پیش برای بداهه نوازی طرحی را در ذهن می پروراند تا آن را در جای مشخصی از قطعه اجرا کند و این سبک اجرا همان طور که در پیش نیز گفته شد در موسیقی هایی که مکتوب نیست اتفاق می افتد، چرا که موسیقی های نوشته شده از ابتدا تا انتهای قطعه معلوم و مشخص است و آهنگساز آن چه را که می خواسته در قطعه نوشته است، پس بداهه نوازی معمولاً در قطعاتی که متر مشخصی ندارند و می توانند کم و یا زیاد شوند، اجرا می شود.
ملودی بداهه تنها یکبار اجرا می شود و ارزش هنری ندارد. یعنی دیگر موسیقیدان ها امکان اجرای آن را ندارند و با یک اجرا به بوته ی فراموشی سپرده می شود. نمونه های زیاد در موسیقی ایرانی ـ اعراب ـ هند وجود دارد که هیچ کدام در حافظه هنری ـ فرهنگی باقی نمانده است. در موسیقی غربی تنها در بخش موسیقی جاز است که بداهه نوازی اجرا می شود، آن هم به دلیل آن که نوازندگان اولیه سیاه پوست عموماً به نت نویسی آگاه نبودند و موسیقی را بدون آموزش درست فرا می گرفتند، لذا زمانی که نوازنده قطعه ای که دارای متر مشخصی است را اجرا نمی کند، بازی با اصوات موسیقی را چاره کار می بیند.
بداهه نوازی در موسیقی، بداهه شعر سراییدن و یا بداهه نقشی را بر بوم زدن، از یک ریشه اند و به باور من از یک اندیشه منسجم هنری بی بهره هستند.
شاعری را در نظر بگیریم که از او خواستار بداهه سرایی چند بیت شعر در مضمونی ویژه هستیم! خوب پس از مدتی تفکر شاعر کوشش بر آن دارد که آن موضوع را به شعر بسراید!
این چند بیت شعری که شاعر سروده است، تا چه اندازه می تواند با ادبیات خوب و اندیشه پر بار همسو باشد؟ بداهه سرایی در ادبیات نتوانسته همپای ادبیات نوشتاری شعری باشد، و یا در نقاشی، که اخیراً دیده شده در دوران معاصر بعضی از نقاشان در حضور تماشاگران و دوستداران نقاشی، بر دیوارها و بوم های بزرگ، همراه موسیقی زنده، سطل های رنگ بر در و دیوار می پاشند و بداهه نقاشی می کنند! کدام یک از آثار این نقاشان بداهه گر در خور توجه بوده است و قابل تعمق اند؟
ماندگاری هنر، نشان از درست بودن کار دارد. روزگار داور منصف و بی طرفی است. آن چه را که با جنجال بخواهند به نام هنر به خورد جامعه دهند، هنر خود آن چه را که بخواهد غربال می کند و بقیه را تاریخ به فراموشی خواهد سپرد.
این واقعیت که چگونه بر آثار هنری ارزش می گذاریم و واکنش نشان می دهیم بخشی از جذابیت و رابطه ای است که این آثار با ما ایجاد می کنند. در حقیقت درک یک اثر هنری، مستلزم شناخت همانندی است بر مبنای آن چه که هنرمند آفریده است تا بتوان به درک خوب از هنر رسید. همان گونه که اندیشه ما نقش مهمی را در شکل دادن به ادراکات هنری دارد، در آگاهی ما از آثار موسیقی و نقاشی نیز نقش دارد.
چرا ما برای آثار هنری ارزش قائل هستیم؟ و هنر خوب کدام است؟
هنر وسیله ای است برای هنرمند که بتواند با آن به توصیف آرمان های ذهنی خود بپردازد و آن چه را که حس می کند و می اندیشد در قالب تابلوی نقاشی، قطعه موسیقی، شعر و … بدون هیچ محدودیتی بیان سازد.
خالق هر اثر هنری طبیعی است که به یک گروه اجتماعی مشخصی و طبقه اجتماعی معینی و کشوری خاص تعلق دارد، که هر کدام از این گروه ها بار فرهنگی ویژه ای را حمل می کنند، آداب و رسوم وسنت ها، همه و همه در شکل دادن به اندیشه و احساس آدمی و در نهایت آفرینش اثر مرتبط هستند.
در این تردیدی نیست که هنر لذت می آفریند، اما پرسش آن است که این لذت بخشیدن تنها ویژگی است که هنر داراست و یا هنر تصویرگر اندیشه ی زیباشناختی آفریننده خود و بیانی است که هنرمند از آن طریق احساس و اندیشه ی خود را عرضه می دارد؟ گستردگی واژگانی که در بیان وصف آثار هنری ابراز می شود، نمی تواند معیار و پایه ای برای داوری ارزش گذاری آن آثار محسوب شود. چرا که میان تاثیر گذاردن و مورد پسند قرار گرفتن تعارضی وجود ندارد و گاه دیده شده که افراد از اصطلاحاتی دیگر که مقابل لذت نیز قرار دارد برای بیان دیدگاه های خود استفاده کرده اند.
حقیقتی است که می توانیم از تاثیر احساس موسیقی بر اندیشه مان کسب لذت کنیم، اما داوری ارزش گذارانه اثر موسیقی، مستقل از تاثیر آن بر مخاطبان باید بررسی شود. همان گونه که لایه ها و طبقات مختلف اجتماعی، ترکیب یک جامعه را تشکیل می دهند اندیشه فرد نیز در روند دستیابی به خواسته ها و نیازهای حسی خویش، کمابیش در حیطه و محور همان خاستگاه اجتماعی به دریافت و بازتولید داده های ذهنی می پردازد، و اثر هنری تولید و از آن لذت برده می شود.
پس تاثیر گذاردن و یا لذت بردن از اثر هنری لزوماً نمی تواند سنجشی برای ارزشیابی ماهیت هنر عنوان شود. لذتی که مخاطب از هنر دریافت می کند، چیزی است که با درک و برداشت وی همخوان و سازگار است.
موسیقی خوب، ظرافت، احساس و تخیل و تصویرهای ذهنی و جوشش و غلیان احساسات اندیشه ی خالق خود را عرضه می دارد. در سطحی بالاتر از ملودی های ساده لذت می آفریند و مایه ها و انگیزه های بیشتری در جهت پویایی ذهن برای مخاطب تولید می کند… کاری که در توان ملودی های ساده نیست، اما از نگاهی دیگر هر پیچیدگی نیز لزوماً نباید مبنایی برای سنجش ارزش گذاری قطعه محسوب شود. در برخی از قطعات موسیقی که بی جهت دارای ساختاری طولانی و پیچیده و یا به زیاده گویی دچار شده اند، این ویژه گی را می توان فاقد اعتبار و ارزش دانست و می شود قطعه را از جهت پیچیدگی بدون هدف به نقد کشید.
هر ترکیب و ساختار پیچیده ای هم اگر در هنر وجود دارد، در خدمت منظور نهایی که همان محتوای عاطفی است باید درآید و آن گاه است که هنر دارای ارزش خواهد شد، اما اگر این پیچیدگی بیهوده اثر را از روند طبیعی خود دور سازد و مخاطب نتواند تصویری را که هنرمند عرضه می دارد بیابد، در پایان با مجموعه ای اصوات (در موسیقی) و ترکیبات بی هدف (در نقاشی) مواجه خواهد شد که هیچ واکنشی را بر نمی انگیزند که بتوان با آن تجربه و احساس هنرمند را که در اثر بیان شده است درک کرد.