امیر خوش سرور

امیر خوش سرور

به یاد «فرهاد مهراد»؛

به احترام «نیلوفر دمیر»**

دریغا!

دریغا!

دریغا!

*

عادت دارم؛ همیشه عادت دارم نوشته‌هایم را به کسانی که دوست‌شان می‌دارم تقدیم کنم. واقعیت‌اش این است که همیشه دوست داشته‌ام تا به کسانی که دوست‌شان می‌دارم،‌ هدیه بدهم ـ با مناسبت یا بی‌مناسبت ـ اما دست‌هایم همیشه خالی بودند و این روزها خالی‌تر شده‌اند و نوشته‌های من بیشتر و این عادت‌ دیرینه‌ام جان‌دارتر.

می‌خواستم این نوشته را به آلانِ سه ساله که دوست‌اش می‌دارم تقدیم کنم که «احمد بیرانوند» به یادم آورد:

«… اما من و مرده‌ها می‌دانیم که مرگ در میان مرده‌ها نیست.

مرگ نیاز زنده‌گان است.

مرده‌ها سال‌هاست که از مرگ گذشته‌اند.»

و این راست است. آلان در تمام عکس‌ها پشت‌اش را به من کرده است، مثل «حنظله» که سال‌هاست قربان‌صدقه‌اش می‌روم که فقط یک ثانیه، فقط یک ثانیه برگردد و من صورت‌اش را ببینم، اما … من هم مثل دیگران. او با همه‌ی ما «قهر» کرده است.

یاد آخرین جمله‌ای که یک کودک ۳ ساله‌ی سوری قبل از مرگ‌اش گفته بود، می‌افتم: «همه چیو به خدا می‌گم.»

«خدا» … آن‌قدر می‌خندم و می‌خندم و می‌خندم تا به گریه‌،‌ مجال حضور بدهم. و تمام!

کدام خدا؟ «خدا»ئی که آتش را سرد می‌کرد و دریا را می‌شکافت و عصا را مار و ماه را دو نیم و به اذن‌اش مُرده، زنده می‌شد؟! و امروز نمی‌خواند یا شاید هم «نمی‌تواند» پیچ و مهره‌ی تانک‌ها و نفربرها و … داعشی‌ها و … را شُل کند. شاید آن آلمانی سبیل کلفتِ رقیق‌القلب چیزی می‌دانست که ما از «فهم»اش عاجزیم و عاجزتر. چه می‌دانم من!

«مرده‌ها سال‌هاست که از مرگ گذشته‌اند.» این جمله در هیئتِ آلان پدیدار می‌شود و با یک پتک که از آلان هم بزرگ‌تر است به جان تقدیم‌نامچه‌ام می‌افتد، می‌کوبدش … می‌کوبدش … می‌کوبدش و تبدیل‌اش می‌کند به «تقدیم به عبدالله کوردی؛ پدر آلان و گالیپ»

تا به امروز شده است از مرگ یک انسان، «شاد» بشوید؟! «شاد»؟ بله! شاد، فقط یک لغت نیست یک «احساس» است و من آن‌قدر از مرگ «ریحان؛ مادر آلان و گالیپ» شادمان‌ام که فقط خدای آن کودک ۳ ساله‌ی سوری می‌داند و بس!

اما عبدالله هم تقدیم‌نامچه‌ام را قبول نمی‌کند، همان‌طور که ویزای کشور کانادا را. کانادا که قشنگ است. خواهرش هم که آن‌جاست. «چرا کله‌شق بازی در می‌آری مرد؟!» و او نگاه‌ام می‌کند. دست چپ‌اش را بر پیشانی‌اش می‌کوبد. آخ! هنوز حلقه‌ی ریحان در انگشتِ عشق‌اش هست. هق‌هق می‌کند و می‌گوید: «نگذارید این اتفاق برای دیگران تکرار شود.» و من از خواب جَست می‌زنم در واقعیت … و خیس‌ام از عرق. «تری گلیسیرید» یا «عبدالله کوردی»؟! کدام یک «شرم»‌ را قطره‌قطره بر جان‌ام نشانده‌اند؟

«من به تسلسل سنگین سکوت فکر می‌کنم

ilan-H4و در این انزوا پیراهن دغدغه را می‌پوشم

طنابت را بر گردنم بیاویز.»

کسی سوت می‌زند ………. و گیتار. همه‌جا را مه گرفته است. مه؟! این مه از کجاست؟ از آن طرف؛ از پشت کوه. از آن‌جا که دریا است. و این مرد؟!

«ویکتور» است. نه نه، نه! «فرهاد» است. فرهاد؟ بله! فرهاد. این ویکتور نیست. او که دست ن… د… ا… ر… د. این صدای گیتار فرهاد است.

«فرهاد».

آه! «فرهاد» تو دیگر چه می‌گویی؟! چه کسی تو را به قرن «ماتم و عزلت» احضار کرده است؟ تو که در قرن «نان و شراب»، خونِ دل خوردی و رفته بودی؟

فرهاد گوش‌اش به این حرف‌ها بدهکار نیست. گیتارش را می‌گذارد کنار آلان و می‌آید روی صحنه و می‌رود به طرف پیانو. همه‌جا سکوت است. همه نگاه‌اش می‌کنند. فرهاد می‌نشیند و عبدالله بلند می‌شود و در سایه‌ی تسلسل سکوتِ «همه با هم» او دست‌هایش را به هم می‌کوبد. یک … دو … سه. و سکوت زَهرِ ‌ترک می‌شود. و فرهاد می‌خواند:

«عمر جمعه به هزار سال می‌رسه،

جمعه‌ها غم دیگه بی‌داد می‌کنه،

آدم از دست خودش خسته می‌شه،

با لبای بسته فریاد می‌کنه:

داره از ابر سیاه خون می‌چکه!

جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه

نفس‌ام در نمی‌آد، جمعه‌ها سر نمی‌آد!

کاش می‌بستم چشامو، این ازم بر نمی‌آد!»

چرا فراموش کرده‌ام؟ … یادم آمد. روز جمعه می‌خواستم درباره «جشنواره ادبیات برای کودک و نوجوان» که در کاخ نیاوران برگزار شده بود، نقد بنویسم. در گوگل عبارت «کودک» را جست‌و‌جو کردم و … خشک شدم. همان‌طور که «نیلوفر دمیر»!

«گنجشگک اشی مشی، لب بوم ما مشین

بارون میاد خیس میشی، برف میاد گوله میشی

میفتی تو حوض نقاشی

کی می‌گیره فراش باشی

کی می‌کشه قصاب باشی

کی می‌پزه آشپزباشی

کی می‌خوره حکیم باشی…»

و من خیس‌ام هنوز و آلان گرسنه بود. گریه می‌کرد. «جلیقه نجات»؟! و «عمه تیما» حیران است از این همه نوع‌دوستی انسان‌های ساکن «غرب» و دسته‌های گلِ آغشته به «عقلانیت ابزاری»! و «نیلوفر» روزهاست که در بیمارستان بستری است تا دوربین‌اش را باز یابد …

«جغد بارون‌خورده‌ای تو کوچه فریاد می‌زنه،

زیر دیوار بلندی یه نفر جون می‌کنه،

کی می‌دونه تو دل تاریک شب چی می‌گذره؟

پای برده‌های شب اسیر زنجیر غَمه!

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،

همه‌ی درها به روم بسته شده! …»

و «ریحان؛ مادر آلان و گالیپ». مادر.

«کوچه ها باریکن دکونها بسته اس

خونه ها تاریکن طاقها شکسته اس

از صدا افتاده تار و کمونچه

مرده می‌برن کوچه به کوچه …»

و می‌دانیم که؛

«نگاه کن مرده‌ها به مرده نمی‌رن، حتی به شمع جون سپرده نمی‌رن

شکل فانوسی‌ان که اگه خاموشه

واسه نفت نیست، هنوز یه عالم نفت توشه …»

فرهاد … فرهاد … فرهاد.

می‌دانی؟ می‌دانی این روزها به نام آن‌که تو «والا پیام‌دار»ش می‌خواندی و خوانده بودی؛

«والا پیام‌دار، محمد!

گفتی که یک دیار

هرگز به ظلم و جور

نمی‌ماند برپا و استوار! …» چه می‌کنند؟!

*

سال‌ها پیش «عمو اسفند» در «روز عشق به انسان» نوشته بود:

«تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت»

می‌دانیم بعضی این بیت را این‌گونه رفتار کردند:

«تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه! همین لباس زیباست نشان آدمیت» فرهاد تن رها کرد.

*

«واژه‌ها و مفاهیم». «صاعقه». «آتش». آسمان گُل انداخته است و دریا دیگر ماهی ندارد. و من، سیگار پشتِ سیگار …

«می‌بینم صورتمو تو آینه،

با لبی خسته می‌پرسم از خودم:

این غریبه کیه؟ از من چی می‌خواد؟

اون به من یا من به اون خیره شدم؟

باورم نمی‌شه هر چی می‌بینم،

چشامو یه لحظه رو هم می‌ذارم،

به خودم می‌گم که این صورتکه،

می‌تونم از صورتم ورش دارم! …

آینه می‌گه: تو همونی که یه روز

می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،

ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده،

داری بی‌صدا تو قلب‌ات می‌میری!

می‌شکنم آینه رو تا دوباره

نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!

آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه،

اما باز تو هر تیکه‌ش عکس من ئه!

عکسا با دهن‌کجی به‌ام می‌گن:

چشم امیدو ببر از آسمون!

روزا با هم دیگه فرقی ندارن،

بوی کهنه‌گی می‌دن تموم‌شون!

*

«مبارزه با تروریسم». «دخالت‌های بشر دوستانه». «جنگ‌های نیابتی». ریحان … آلان … گالیپ. و عبدالله. «Welcome!»

«توی قاب خیس این پنجره‌ها

عکسی از جمعه‌ی غمگین می‌بینم،

چه سیاهه به تن‌اش رخت عزا!

تو چشاش ابرای سنگین می‌بینم …»

*

«اوضاع آزمایشی است!». «حفظ استاندارد زندگی و زیرساخت‌های اجتماعی». «هزاران افسر پلیس». «دغدغه اروپا». «ثبات یورو». .We Want Bus!

«این‌جا بر تخته سنگ

پشت سرم نارنجزار

رو در رو دریا مرا می‌خواند

سرگردان نگاه می‌کنم

می‌آیم. می‌روم. آنگاه در میابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست

آسمان روشن و آبی. کنون تلخ و ملال انگیز …

می‌اندیشم که شاید خواب دیده‌ام

می‌اندیشم که شاید خواب بوده‌ام. خواب دیده‌ام

اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست.»

*

«سیم خاردار». «مرز». «اشک». «قایق». «غذا». و استقبال از «نیروی کار» توسط «جمعیت غیر مولد». حقوق بشر با چشمْ آبی‌ها تانگو می‌رقصد.

«در روزهای آخر اسفند،

در نیم‌روز روشن،

وقتی‌ بنفشه‌ها را

با برگ و ریشه و پیوند و خاک

در جعبه‌های کوچک چوبین جای می‌دهند

جوی هزار زمزمه‌ی درد و انتظار

در سینه می‌خروشد و بر گونه‌ها روان.

ای کاش آدمی،

وطن‌اش را هم‌چون بنفشه‌ها

می‌شد با خود ببرد هر کجا که خواست!»

********************

«لعنتی». پیش نمی‌رود که نمی‌رود. آجر روی آجر می‌گذارم … اما ساختمان این متن بالا نمی‌رود. چرا؟ نمی‌دانم. شاید ساختار آن عیب و ایراد دارد …! بگذریم.

می‌خواستم از «شبانه»‌ بگویم و از؛

«یه شب مهتاب

ماه می‌آد تو خواب

منو می‌بره

از توی زندون

مث شب‌پره

با خودش بیرون،

می‌بره اون‌جا

که شب سیا

تا دم سحر

شهیدای شهر

با فانوس خون

جار می‌کشن

تو خیابونا

سر میدونا:

عمو یادگار!

مرد کینه‌دار!

مستی یا هشیار

خوابی یا بیدار؟ …»

می‌خواستم از «برف» بگویم و از؛

«… صبح پیدا شده اما، آسمان پیدا نیست

گرته روشنی مرده‌ی برفی. همه کارش آشوب

بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار

من دلم سخت گرفته است از این

میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کش روزش تاریک

که به جان هم نشناخته انداخته است،

چند تن خواب‌آلود،

چند تن ناهموار،

چند تن ناهشیار که به جان هم نشناخته انداخته است،

چند تن خواب آلود،

مشتی ناهموار،

چند تن ناهشیار،

چند تن خواب آلود»

 

می‌خواستم از «نجوا» بگویم و از؛

«… من و تو

کم نه، که باید شب بی‌‌رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم!

من و تو

خم نه و درهم نه و کم هم نه، که می‌باید با هم باشیم!

من و تو حق داریم

در شب این جنبش نبض آدم باشیم!

من و تو حق داریم

که به اندازه‌ی ما هم شده با هم باشیم!

گفتنی‌‌ها کم نیست!»

اما این مختصرِ نیمه‌تمام، «هر چی بود، پیش‌تر از این‌ها گفته بود!»

و شما که غریبه نیستید. واقعیت‌اش؛

«جماعت! من دیگه حوصله ندارم. به خوب، امید و از بد، گِله ندارم

گرچه از دیگرون فاصله ندارم، کاری با کار این قافله ندارم …»

اما … گرچه سال‌هاست؛

«در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست‌های سیمانی …» ایستاده‌ام و شوربختانه؛

«من سردم است و می‌دانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

ز چند قطره خون

چیزی بجا نخواهد ماند …»

چرا که؛

«من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم

و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی‌ست

که همچنان که ترا می‌بوسند

در ذهن خود طناب دار ترا می‌بافند …»

باری! من ایمان آورده‌ام به آغاز فصل سرد …

با تمام این‌ها اما هنوز یک چیز؛ بله! یک «چیز». یک چیز موهوم یا … (نمی‌دانم) در دورن‌ام فریاد می‌کشد؛

«مست‌ایم و هشیار،

شهیدای شهر!

خواب‌ایم و بیدار،

شهیدای شهر!

آخرش یه شب

ماه می‌آد بیرون،

از سر اون کوه

بالای دره

روی این میدون

رد می‌شه خندون …

یه شب ماه می‌آد

یه شب ماه می‌آد»

*

و پرده افتاد؛ بازیگران تعظیم می‌کنند و تماشاچیان دست می‌زنند.

و «مرد تنها» رفت و گیتارش را برداشت و دستی بر سر آلان کشید و در مه ناپدید شد. و عبدالله خواب آلان و گالیپ را خواهد دید و با ریحان عشق‌بازی می‌کند و همه‌ی ما همه‌چیز را فراموش می‌کنیم تا آن‌ روز که یک «نیلوفر دمیر» دیگر از راه برسد.

*

این همه را نوشتم. و نمی‌دانم چرا. شاید مصداق‌اش این باشد؛

«… با اینا زمستونو سر می‌کنم،

با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم!»

 

تهران/ هفدهم شهریور ماه ۱۳۹۴

 

پی‌نوشت:

* «ناله»‌ها هیچ‌گاه ممتد نیستند. همیشه «منقطع»اند. و ذهن آدمی که می‌نالد همیشه از این شاخه به آن شاخه جست‌و‌خیز می‌کند؛ تخیل می‌کند، توهم می‌زند و در واقعیت لنگر می‌اندازد و …

این «ناله» نیز سرشار از «انقطاع» است.

** عکاس خبرگزاری «دوغان حیات» ترکیه،‌ که تصویر آلان را ثبت کرد.