دروازه قرآن در شکاف دو کوه قرار گرفته. جایی که یک کوه تمام میشود و دویست سیصد متر آنطرفتر کوه دیگر شروع میشود. این دو کوه دشت وسیعی را در بر گرفتهاند که شیراز بر آن ساخته شده است. جادهای که از سمت اصفهان و تهران میآید از همین شکاف میگذرد تا وارد شیراز شود. آن زمانها که من بچه بودم نیمی از این شکاف را دروازه قرآن گرفته بود که جاده از زیر آن میگذشت تا مسافران – چه آنها که میآمدند و چه آنها که میرفتند – از زیر قرآنی که در بالای دروازه قرار داشت رد شوند. نیم دیگر این شکاف هم دره ای بود که درست از کنار دروازه قرآن شروع میشد و چند پیج و تاب میخورد و نمیدانم کجا تمام میشد.
آن محله و آن خانه را من دوست داشتم چون هربار که به آن خانه می رفتم با بچه های دیگر فامیل از یکی از آن دو کوه که پشت آن خانه قرار داشت بالا میرفتیم و در غار کوچکی که انگار مال خودمان بود بازی میکردیم. تعطیلات عید، بخصوص، خیلی برایمان جذاب بود چون تعداد بچهها از همیشه بیشتر میشد و بازیها هم شور دیگری داشت. این کوهپیمایی برایمان لذت داشت چون چند ساعتی از بکن نکنهای بزرگترها خلاص میشدیم. پدر و مادرها هم احتمالا از خدایشان بود که ما وسط دست و پایشان نپلکیم و آنها با خیال راحت به دید و بازدیدهای شان برسند. اما در فاصله بین خانه و کوه یک دره بود، همانی که پیش از این گفتم. ما بچهها از این دره اصلا دل خوشی نداشتیم چون برای رسیدن به کوه چاره ای نبود جز اینکه از اینسوی دره پایین برویم و ازآن سو بالا، تا تازه برسیم به پای کوه یعنی نقطه صفر، که این پایین و بالا رفتن نصف نفس ما را میگرفت.
اما نفسگیر شدن بزرگترین ظلمی نبود که این دره در حق ما میکرد. ستم بخششناپذیر طبیعت این بود که هر بار باران میآمد این دره تبدیل به رودخانهای میشد که راه ما را کاملا میبست. تازه، بعد از بند آمدن باران هم تا مدتی بستر آن رودخانه پر از گل و لای بود و عبور از آن اگر غیر ممکن نبود دشوار بود. من اصلا نمی فهمیدم چرا آدم باید از باران خوشش بیاید. یکی دو بار هم شد که بارندگی خیلی شدید بود و دره به آن بزرگی پر از آب شد و مردم برای تماشا اطراف آن جمع شدند. ما اگرچه میبایست قید کوه رفتن را می زدیم اما دیدن آن همه آب برایمان به همان اندازه جالب بود. باز، بزرگترها که انگار همیشه باید یک موضوع بیاهمیت برای ایرادگیری پیدا کنند نگران بودند که اگر آب از آن بالاتر بیاید ممکن است دیوار پشتی خانه نم بردارد و احتیاج به تعمیر پیدا کند.
حالا سالهاست که شیراز را ندیده ام. گاه و بیگاه هوس میکنم روی گوگل عکسهای شیراز را نگاه کنم و سعی کنم محلهها و ساختمانهای اصلیاش را حدس بزنم. از اینکه شهر این قدر تغییر کرده است و به ویژه از دیدن ساختمانهایی مثل ارگ کریمخانی یا بازار و مسجد وکیل ذوق زده میشوم. اما یک تصویر در این سالها بیش از همه در یاد من مانده است و آن عکسی از دروازه قرآن بود که دیدم آن دره را پُر کردهاند و روی آن بولوار بزرگی کشیده اند. تصویر زیبایی بود که احساسی دوگانه در من میآفرید. از سویی، آن محله زیباتر از پیش شده بود. دروازه قرآن هم دیگر محل رفت و آمد ماشینها نبود. از سوی دیگر، آن دره نفسگیر که در ایام عید پر از سبزه و گل میشد هم دیگر آنجا نبود.
تا اینکه ویدئوهای سیل را دیدم. دیدم آنهمه آب به چه سادگی ماشینها را انگار که اسباب بازی کودکان باشند با خود این بر و آن بر میبرد و به یکدیگر و به در و دیوار میکوبید. آن بولوار تبدیل به رودخانه ای ترسناک شده بود که در و دیوار و زن ومرد و کوچک و بزرگ نمیشناخت. مردی را دیدم که تلاش میکرد زنی را از درون سیلاب بیرون بکشد و زن زمین خورد و تصویر آن قدر دوام نیافت تا خیالم آسوده شود که دست کم این دو بالاخره نجات پیدا کردند.
و بعد متوجه شدم آن دره در تمام آن سال ها چه نقش بزرگی در منحرف کردن سیلاب بازی میکرد. اینکه در آن سالهای کودکی سیل در خیابان ها جاری نمیشد، اینکه ماشینها بر هم تلنبار نمیشدند، اینکه بزرگترین نگرانی ساکنین محله نم کشیدن دیوار پشتی خانه بود به دلیل وجود همان دره بود که سیلاب را از خیابانها منحرف میکرد و با خود به برکه ای یا دریاچهای آن اطراف میبرد.
پستی و بلندی های شمال شیراز را که دقت کنید به سادگی میبینید که آبهای بارانی که از کوهها و دره های بالادست سرازیر میشوند همه جمع میشوند و تبدیل به رودی میشوند که تنها راهی که به پایین دست، یعنی شهر شیراز پیدا میکند همان شکاف بین دو کوه است. بارندگی که کم باشد، آب همانجا که میبارد در زمین فرو میرود و چیزی نمی ماند که بخواهد از شکاف عبور کند. باران تند، اما، سیل میشود و راه طبیعی خودش را به پاییندست پیدا میکند. تنها یک کودک ممکن است نقش مهم دره ای که مسیر سیل را از شهر منحرف میکند درک نکند. آن روزی که طراحی آن بولوار را به شرکتی میسپردند – لابد یکی دیگر از همان هایی که سرداران پاسدار صاحبش هستند – آیا اصلا به فکرشان رسید که برای روزهای بحران، مانند سیل یا زلزله، جایی در طراحیهای خود درنظر بگیرند؟
طبیعت بی رحم است. این را همه میدانند. وقتی سیل جاری میشود پیش رویش را نگاه نمیکند که دخترکی چهار پنج ساله با موهای دم اسبی آنجا ایستاده یا زن و مردی جوان که شب پیش ازدواج کرده اند یا سگ بیچاره ای که از ترس سنگ خوردن به چالهای پناه برده است. اما انسان هم در برابر شعور دارد و در طول چندین ده هزار سال آموخته چگونه با طبیعت کنار بیاید و آن را مهار کند. سیل یا زلزله را نمی توان متوقف کرد اما میتوان خسارتهای آنها را به حداقل رساند. این موضوع خودش یک علم است و نامش مدیریت بحران است. مانند بسیاری علوم دیگر، ایرانیان کمبودی از نظر تعداد افراد آگاه و تحصیلکرده در این رشته ندارند. مشکل، سیستمی است که نه تنها جایی برای حضور این افراد نمیگذارد بلکه با همه آنچه در توان دارد آنها را می راند چرا که اینها برعکس “خودیها” به قصد سازندگی آمده اند نه همدستی در چپاول. و همین، آنها را “ناخودی” میکند. نمونه اش؟ احمد رضا جلالی که مدیریت بحران میداند و در چند دانشگاه معتبر اروپا این رشته را تدریس میکرده و خوشباورانه به امید خدمت به مردمش به کشور بازگشت و امروز به جرم جاسوسی برای اسرائیل در زندان است. اتهامی که تا به امروز بجز اعترافات خودش – که زیر شکنجه گرفته شده اند – هیچ مدرک دیگری برای اثبات آن ارائه نشده است. نمونه دیگر؟ کاوه مدنی، که او هم با دلی پرامید به ایران بازگشت و چندی حتا صحبت از وزارت او می رفت. تا وقتی که در ایران بود از بازداشتها و بازپرسیهای هر چند روز یکبار در عذاب بود و خوش شانس بود که نتوانستند دستگیرش کنند و به جرم جاسوسی برای این و آن به زندانش بیندازند. امروز او نایب رئیس نهاد محیط زیست سازمان ملل است و در امپریال کالج لندن سیاستگذاری محیط زیست تدریس میکند. در برابر، چه کسی رئیس ستاد مدیریت بحران کشور است؟ اسماعیل نجار! کسی که چشم در چشم بیننده های تلویزیون میدوزد و میگوید مردم همه از اینکه سیل آمده خوشحالند.
اگر کاوه مدنی یا احمد رضا جلالی طراحی شهری دروازه قرآن را دیده بودند آیا پر کردن آن دره را تایید میکردند؟ طراحیهای مشابه در گوشه و کنار کشور را چطور؟ محمد نوریزاد از آققلا گزارش میدهد که در این منطقه سپاه جاده راه آهنی کشیده که دو سه متر ارتفاع دارد و به موازات دریا پیش میرود و دهکده را از دریا جدا میکند. این جاده مانند سدی جلوی عبور سیل و سرریز شدنش به دریا را گرفت. مهندسین پاسدار، حتا به فکرشان خطور نکرده بود که میبایست در فاصلههای مناسب راه آبهایی طراحی میکردند که آب را – حتا اگر سیل نباشد – به دریا سرازیر کند. آبی که پشت این جاده جمع میشود، حتا اگر سیل نباشد و به روستاییان آسیب نرساند به خود این جاده آسیب خواهد رسانید. حتا در بهترین حالت نیز این جاده دسترسی مردم دهکده به دریا را محدود میکند. مردمی که بخشی از اقتصاد دهکده شان از راه ماهیگیری تامین میشود و نبود دسترسی ساده به دریا زیانهای بزرگی به آنها وارد میکند.
…
به عکسی خیره می شوم که دروازه قرآن را در سه دهه مختلف نشان میدهد. در تصویر اول دره ای که بخشی از خاطرات کودکی مرا میساخت در کنار دروازه قرآن دیده میشود. در تصویر دوم بولوار زیبایی که پس از پر کردن آن دره به جای آن ساخته شد. و در تصویر سوم، سیلی ویرانگر که اگر آن بولوار نبود و آن دره بود اینچنین ویرانگر نمیشد. و به تصویر راه آهنی نگاه میکنم که آق قلا را زیر آب فرو برد. و به تصویرهای دیگر در لرستان و خوزستان و شهرها و دهکدههای بسیار. به پیرمردی که کولهپشتی نوه اش را پیدا کرده اما خودش را نه. به پیرمرد دیگری که بچه گربه ای را در آغوش گرفته انگار تنها عزیزی است که برایش مانده. و مردی دیگر که بر سر جسد دو اسبی که در سیل خفه شده اند گریه میکند. و خانه هایی که انگار از کاغذ ساخته شده اند و در سیل فرو میریزند. و از خودم میپرسم آیا نمیشد آن دره در شیراز و بسیاری دره های مشابه در شهرها و دهکده های دیگر را به مسیری سالم برای سیل تغییر داد تا آن آب به جای مصیبتی ویرانگر به هدیه ای طبیعی به کشاورزان تبدیل شود؟
آیا زمانی که یک راه آهن ساده را نمیتوانیم بکشیم باید اولویتمان موشک هوا کردن باشد؟ آیا باید احمد رضا جلالی را در زندان نگاه داریم و کاوه مدنی را فراری بدهیم و بعد اسماعیل نجار را مسئول مدیریت بحران کشور کنیم؟
و به برادران پاسدار میاندیشم که چگونه ممکن است بتوانند از میلیارد دلارهایی که از پر کردن آن درهها و ساختن آن راه آهنها و هوا کردن آن موشکها و در زندان نگاه داشتن آن دانشمندان به جیب زدهاند، لذت ببرند؟