زمین زیر گام های تو فرو می رود، از خجلت.
و انسانیت،
در برابر بوسه ی پر امید تو،
برای لحظه ای کوتاه بیدار می شود،
در میانه ی های و هوی ماشین و گفتگوهای پشت پرده .
باران رحمت نثار قدم هایت باد،
پدر.
پدر!
آغوشت را بگشا تا سر به روی شانه ات بگذارم.
پدرجان!
جهانم سرد است.
جهان سیاه است و
سپیدی را نمی یابم.
رنگها گم شده اند.
بازیچه هایم در اتاق خواب من و برادرم جا مانده اند
و من بهانه می گیرم.
بوی باروت و فریاد تانکها در خاطرم آزارم می دهد.
بوی خوش مادر را گم کرده ام.
پدر!
آغوشت را بگشا تا سر به روی شانه ات بگذارم.
و به خوابی گرم فرو روم.
خوابی که بوی باران و مادر را برای من به ارمغان آورد.
یازدهم سپتامبر ۲۰۱۵