من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر
من عاجزم زگفتن وخلق از شنیدنش
هذیان مواج می آید و زمین و زمان را در هم می نوردد و می رود. در مه دور و دورتر و ناپدید می شود… اما در ذهن همه هذیان می نشیند بی آنکه ببینند در پس پشت این هذیان انسانی به درد نشسته با همه وجود انسانیش، انسانی به درد نشسته با طبیعت زیبای هستی اش، اما خلق ترسان از هذیانی که بر او رفته، چهار بند او را بسته. پرنده پر ریخته را ماند که در قفس به بند کشیده، زنجیرکرده اند…..دیوانه ….. دیوانه …. روانی …. روانی … این صدا، ذرات موج مسموم این صدا در فضا پخش و پراکنده از هر طرف به او می خورد و درد می کشد، درد، … روانی
مادری پشت در پیشانی به درهای بسته می کوبد … رهایش کنید… و فریاد اشک آلودی از درون: مادر باز کن در، در باز کن، تا بینمت یک بار دیگر …در باز کن تا بینمت من بار آخر
درها بسته ….همه رویگردانند از روانی … روانی، در اندیشه فرو می رود، هذیان آیا توهمی است که به ذهن او رسیده یا در مردمی است که درد او را نمی دانند، او را به بند کشیده از او روی گردانده اند؟
خواب آری، رویا بهتر از این بیداری. چشم می بندد و لبخند می زند، شکوفه باران بهاری …مولانا پای کوبان، دامن افشان در میدان قونیه می خرامد و می رمد و بر دف می کوبد، سیاره وار به دور خود می چرخد، هزاران ستاره در سماع او دور می زنند و می چرخند، صدایش در گنبد خضرا می نشیند: آی، حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو ، دیوانه شو، ..هم خویش را دیوانه کن .. هم خانه را
حلاج هم سفر و هم سفره جذامیان در کنج خرابه بانک می زند: من خدا را در خرابه یافتم ، عشق می دادند و من می بافتم. بارش عشق
بارش عشق بر سر و روی خسته را باید در خواب درنوردید اما چه چاره به جز بیداری و تنهایی … تنهایی در هوای عبوس و گرفته ابری، نیشخندی تلخ بر لب و چشم بسته، دستهای بسته و درها همه بسته اند و می نالد: ای عاقلان…… ای عاقلان.