متن سخنرانی دکتر فرزانه میلانی در معرفی کتاب “فروغ فرخزاد” در تورنتو

عرایض امروز من حول و حوش سه درونمایۀ اصلی اشعار فروغ فرخزاد، لااقل آنطور که من آن را درک و ارزیابی می‌کنم و در کتاب آورده‌ام، می‌چرخد. آثار فرخزاد، از شعر گرفته تا داستان کوتاه، از نقد گرفته تا فیلم، با تمام تنوعشان چند ویژگی مشترک دارند و از چند الگوی یگانه پیروی می‌کنند. به ‌عشق، اهمیت هنر، آزادی و مسئولیت فردی، جامعه‌ای برابر برای زن و مرد، کرامت انسانی، احساس غربت و بیگانگی، دلهره و مرگ‌اندیشی و ارتباط این چند دغدغه با یکدیگر می‌پردازند.

اگر تعبیر این آثار را، از شعر گرفته تا داستان کوتاه، از نقد گرفته تا مصاحبه و فیلم، معطوف به یک دورۀ خاص نکنیم، اگر تنها روی یک مصراع تکیه نکنیم، اگر از قرائت عجولانه و متکی بر یک بیت، یا یک تصویر یا یک تشبیه بپرهیزیم، آن‏گاه باید بپذیریم که، هرچند این شاعر جوان همواره در تکامل و تعالی بود، ولی نگاه خاص خودش و دنیای خاص خودش را داشت. امروز دربارۀ سه دغدغه‌ای که اولین اشعار فرخزاد را به آخرین شعرش وصل می‏کند صحبت خواهم کرد. آن ها عبارتند از:

اول قبول این رسالت که راست گفتن وظیفۀ او و راست شنیدن حق خوانندگان اشعار و بینندگان فیلمش است.

farzaneh-milani

دوم اینکه بنیان آثارش را بر بازآفرینی زندگی شخصی و طلب آزادی‌های شخصی منجمله انتخاب معشوق و همبستر استوار کرد، ولی آزادی برای او همواره همراه با مسئولیت بود.

و سرانجام اینکه او نظم روابط قدرت را در درون خانه به چالش کشید و جامعۀ دموکراتیک را بدون خانوادۀ دموکراتیک غیرممکن دانست.

فرخزاد یکی از شخصیت‌های کلیدی قرن بیستم در ایران است. او دریچه‌های نوینی را در ادبیات فارسی گشود. مفهوم مألوفِ شاعر خوب را از انحصار مردان به در آورَد، زبان و ذهن و جسم و جان زنانه را به ادبیات فارسی پیوند زد‌ و چهرۀ آن را برای همیشه عوض کرد. پا را از گلیم سنت فراتر گذاشت. در مقام منِ اندیشندۀ درون‌نگر و عریان‌گو، هم‌صدا با بعضی از شناخته‌شده‌ترین متفکران عصر تجدد، بر اصالت و اعتبار احساسات و تجربیات فردی تأکید کرد. برای به دست آوردن فرصتی مبارزه کرد تا بتواند مالک بدن خود باشد، باورها و احساساتش را انتخاب و بیان کند، و نسبت به خودش و پیرامونش دیدگاهی انتقادآمیز داشته باشد.

به قول سهراب سپهری، او «از اهالی امروز بود/ و با تمام افق‌های باز نسبت داشت.» فرخزاد هرگز پنهان نکرد که آرزومند زندگى در جامعه‌ای باز است. در نامه‌ای به ابراهیم گلستان شکوه می‌کند که در این‌جا «تا چشم کار می‌کند دیوار است و دیوار است و دیوار است و جیره‌بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.» او در جست‌وجوی فضای باز و فراخ بود. «هوای مانده» ملولش می‌کرد. اجتماع دربسته و محصور می‌آزردش. می‌گفت: «کاش می‌مردم و دوباره زنده می‌شدم و می‌دیدم که دنیا شکل دیگریست… و ‌هیچ‌کس دور خانه‌اش دیوار نکشیده است.»و در شعر زیبای “فتح باغ»”از مجموعۀ تولدی دیگر یادآور شد که:

پرده‌ها از بغضی پنهانی سرشارند

و کبوترهای معصوم

از بلندی‌های برج سفید خود

به زمین می‌نگرند

فرخزاد دیوار و حصار و مرزبندی‌ و قراردادهای پوسیده را دوست نمی‌داشت. دومین مجموعه از پنج مجموعۀ اشعارش را به ‌اعتراض دیوار نام نهاد و فیلمِ خانه سیاه است را «تصویری از هر اجتماع دربسته» معرفی کرد. او از کتمان ادبی پرهیز کرد. در مؤخره‌ای بر چاپ نخست اولین مجموعۀ اشعارش، که معلوم نیست چرا در چاپ‌های بعد حذف شد، ادعا کرد که می‌خواهد «احساس حقیقی و باطنی خودش را نسبت به هر چیزی بیان کند» و از این بابت ابراز تعجب کرد که «برای مردم غرب دیگر این موضوع کهنه شده ولی در کشور ما آن را با یک حالت اعجاب و حتی تنفری استقبال می‌کنند.»در اردیبهشت ۱۳۳۴، یعنی هنگامی‌که بیست سال بیش نداشت، در مؤخرۀ درخشان اسیر نوشت:

در مقابل سیل تهمت‌ها و انتقاداتی که مدت‌هاست از هر طرف به سوی من روان است پیوسته در صدد پیدا کردن فرصتی بودم تا بتوانم راهی را که قدم در آن گذاشته‌ام و هدفی را که در پیش دارم روشن کنم و از آن دفاع نمایم… می‌خواهم بگویم که وجود من، نام من، زندگی من و به طور کلی همۀ آن چیزهایی که به شخص من بستگی مستقیم دارد در مقابل ایده و هدفم کوچکترین ارزشی ندارد و شاید استقامتی که تا به حال در مقابل اینهمه فشار از خود نشان داده‌ام بهترین گواه استواری ایمانم باشد.

دوستانم از من می‌پرسند که ایمان به چه چیز؟ و پیش رفتن به سوی کدام هدف؟ و من پیوسته به خودم تلقین می‌کنم که بدون شک فقط به نیروی استقامت خواهم توانست به سهم خود زنجیرهای قیود پوسیده را از دست و پای هنر باز کنم و این حق را برای همه و به خصوص زن‌ها به وجود بیاورم که بتوانند آزادانه از عواطف پنهانی و احساسات گریزنده و لطیفشان پرده بردارند و بتوانند آنچه را که در دل دارند بدون ترس و واهمه از سرزنش دیگران بیان کنند…

او از آغاز کار شاعری تا پایان کوتاه و پر بارش فریاد برآورد که:

 

به لب‌هایم مزن قفل خموشی

که در دل قصه‌ای ناگفته دارم

ز پایم باز کن بند گران را

کزین سودا دلی آشفته دارم

منم آن مرغ، آن مرغی که دیریست

به سر اندیشۀ پرواز دارم

سرودم ناله شد در سینۀ تنگ

به حسرت‌ها سر آمد روزگارم

به لب‌هایم مزن قفل خموشی

که من باید بگویم راز خود را

به گوش مردم عالم رسانم

طنین آتشین آواز خود را

forough-1

فرخزاد علیه قیود دست‌وپاگیر که به لب‌هایش قفل خاموشی می‌زد قیام کرد. پرده را کنار زد، با خوانندگانش به گفت‌وگویی رویاروی و صریح نشست. از سرپوش نهادن بر احساسات و امیالش، که فضیلتی زنانه بود، تمارض کرد. پشت دیوار و پرده و کلی‌گویی و ترفند‌های روایی پنهان نشد. کتمان ادبی نکرد. پوشیده نگفت و لاپوشانی را نپذیرفت.

از همین رو، اشعار فرخزاد اتفاق تازه‌ای در ادبیات معاصر فارسی است. واکنشی است به قرن‌ها پرده نشینی و در پرده‌گویی. در فرهنگی که «پرده‌نشین» واژۀ مترادفِ «زن» بود و زن آرمانی، همچون تندیس، «سنگین و صامت» بود، یعنی نه پای رفتن داشت نه زبان سخن گفتن، فرخزاد پرده‌ها را کنار زد. او همچون دوستش سهراب سپهری معتقد بود: «پرده را برداریم/ بگذاریم که احساس هوایی بخورد.» او با زبانی معترض و عاصی که، در عین حال شاعرانه و زیبا است، طیف گسترده‌ای از ناگفته‌ها و ناشنوده‌ها را سرود. خودش را و زبان شعرش را از بستر فرمانبر/‌فرمانبردار، محرم/نامحرم رهانید. خود و گذشته‌اش را نقادانه بازنگری کرد. فرهنگ کج دار و مریز را نفی کرد. با سیلی صورتش را سرخ نگاه نداشت. از موش‌های همیشه به گوش ایستاده هراسی به دل راه نداد. می گفت:

من هرگز نخواستهام روحیۀ حقیقی خود را پنهان کنم. از فاش کردن اسرار دل خود نیز بیمی ندارم ــ من پیوسته گوش به نوای دل خود دارم و هرچه را که از او میشنوم در قالب شعر میریزم و منعکس میسازم.

 

او همواره در حال بازسازی و بازشناسی خود بود. می‌دانست راهی پرمخاطره در پیش دارد با این وجود در نامه‌ای به مجلۀ فردوسی با صراحت کلام ویژه‌اش نوشت:

من عادت ندارم زیاد حاشیه بروم و حتی تعارفات معمولی را بلد نیستم و به همین جهت منظورم را بدون هیچ تشریفات بیان می‌کنم… من عقیده دارم که هر احساسی را بدون هیچ قیدوشرطی باید بیان کرد. اصولاً برای هنر نمی‌شود حدی قائل شد و اگر جز این باشد، هنر روح اصلی خود را از دست می‌دهد. روی همین طرز فکر شعر می‌گویم… من عقیده دارم بالاخره باید سدها شکسته شود. یک نفر باید این راه را می‌رفت و من، چون در خودم این شهامت و گذشت را می‌بینم، پیش‌قدم شدم.

فرخزاد به قرن‌ها فرهنگ تقیه و کج ‌دار و مریز پشت پا زد، دیوارهای بلند اندرونی و بیرونی را برنتابید، و دست خوانندۀ متعجبش را در دستان جوهرینش گرفت و به خلوتگاه قلب و ژرفای نهاد و اندرون خانه‌اش برد. می‌خواست، فارغ از هرگونه ملاحظه‌کاری و بدون واهمه از زیان شخصی و کیفر اجتماعی، مثل یک انسان آزاد زندگی کند و آزادی بیان داشته باشد. او می‏خواست با خودش و خوانندگانش روراست باشد. خودش را، همان‏طور که بود، بپذیرد و بپذیراند. ظاهر و باطنش را یکی کند. شیوۀ سخن گفتن و نگارش غیرشفاف را کنار بگذارد. تعارف دروغین نکند. از ریاکاری بپرهیزد. حرفش با عملش، زبانش با دلش، نیتش با گفته ‏اش تا حد امکان یکی باشد. مجموعۀ این مرزشکنی‏ها است که به زندگی و شعرش وجهی جریان‏ساز و متمایز و متفاوت می‏دهد.

سخن از پچ‌پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روز است و پنجره‌های باز

و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیاء کهنه می‌سوزند

و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است

و تولد و تکامل و غرور

شخصی بودن یکی دیگر از ویژگی‌های بارز در آثار فرخزاد است. او زندگی روزمرۀ خود را مایه و ملاط آثارش کرد و روایتی آفرید پیچیده و جاندار. نه تنها در دام کلی‌گویی و پنهان‌کاری نیفتاد، بلکه با صراحت و جسارت ثابت کرد که می‌شود شعری سرود که زندگی است. نوآوری‌های او در این زمینه صرفاً به حکم نوجویی نبود. در جواب نیازی بود درونی. به ضرورتِ دریافت‌های تازه بود نه تقلید و بیان احساس‌های عاریتی. از عمق روح و جان شاعر برمی‌خاست. آگاهانه بود.

فرخزاد تسلیم و سازش دروغین را نمی‌پسندید. بی‌ارادگی را دوست نمی‌داشت. نمی‌خواست چشم داشته باشد ولی نبیند. گوش داشته باشد ولی نشنود. زبان داشته باشد ولی حرف حق نزند. نمی‌خواست همچون ناظری رام و آرام ــ همچون عروسک کوکی ــ در پشت پرده، کور و کر و شل و لال بر جای باقی بماند. نمی‌خواست بود و نبودش در این جهان یکی باشد. یکی از ویژگی‌های بارز زندگی کوتاهش تأکید بر فردیت مختار و نفی زندگی عروسک‌وار و پشت پرده بود.

بیش از این‌ها، آه، آری

بیش از این‌ها می‌توان خاموش ماند

می‌توان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بی‌رنگ بر قالی

در خطی موهوم، بر دیوار…

می‌توان بر جای باقی ماند

در کنار پرده، اما کور، اما کر

می‌توان فریاد زد

با صدایی سخت کاذب، سخت بیگانه

«دوست می‌دارم.»

می‌توان در بازوان چیرۀ یک مرد

ماده‌ای زیبا و سالم بود

با تنی چون سفرۀ چرمین

با دو پستان درشت سخت

می‌توان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد

عصمت یک عشق را آلود

                        ***

می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود

با دو چشم شیشه‌ای دنیای خود را دید

می‌توان در جعبه‌ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سال‌ها در لابه‌لای تور و پولک خفت

می‌توان با هر فشار هرزۀ دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت

آه من بسیار خوشبختم

برای پاسداشت شرافت و صداقت، برای راستی ــ راست گفتن و راست شنیدن ــ که نزد او ارزشی بنیادی بود، به پاس ارزشی که برای شعر و شاعری قائل بود و به آن همان‌قدر «احترام» می‌گذاشت که «یک آدم مذهبی به مذهبش،» فرخزاد خود را و صدای خود را در پس پرده و پستو پنهان نگاه‌ نداشت و زیباترین اشعار عاشقانه را از منظر یک زن در بیش از هزار سال ادبیات فارسی آفرید.

فرخزاد در سرزمینی می‌زیست که برای قرون متمادی معتقد بود، «زن خود را قلم به دست مده/ دست خود را قلم کنی آن به/ زانکه شوهر شود سیه جامه/ تا که خاتون شود سیه نامه.» یا به قول نظامی گنجوی «دختر چو گرفت خامه/ ارسال کند جواب نامه/ آن نامه نشان روسیاهی/ نامش چو نوشته شد گواهی.» فرخزاد ساکن دیاری بود که زن را حتی از قرائت سورۀ یوسف در قرآن منع می‌کرد تا مبادا عاشق پیشگی بیاموزد. او از ادبیاتی تغذیه می‌کرد که عشق را ودیعۀ آسمانی می‌دانست ولی ابراز آن را، آن هم با پاره‌ای ملاحظات، مایملک مردان می‌شمرد.

فرخزاد عشق را مایه و ملاط آثار خود کرد. او پس از جست‌وجوهای پیگیر و گاه جانکاه در سه مجموعۀ اسیر، دیوار، و عصیان، فرخزاد سرانجام عشق بزرگ زندگی خود را در ابراهیم گلستان یافت. عشقی متفاوت. عشقی که تنها حول‌وحوش بوس و کنار و آغوش نمی‌چرخید. دریای مهر و نور بود. از هجوم ظلمت و تنهایی می‌رهاند. عبادتی بود که روحی پذیرنده را برانگیخت و به ‌زایشی دوباره انجامید. مجموعۀ تولدی دیگر نه تنها نوید تولد شاعری است که خودش و شعرش را از نو ساخته، بلکه شناسنامۀ تولد معشوق مرد گمشده‌ای در ادبیات فارسی است. در واقع در اشعار او از معشوق مرد رفع حجاب می‌شود.

 

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

کنون که آمدیم تا به اوج‌ها

مرا بشوی با شراب موج‌ها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکن

 

نگاه کن که موم شب به راه ما

چگونه قطره‌قطره آب می‌شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای‌لای گرم تو

لبالب از شراب می‌شود

به روی گاهواره‌های شعر من

نگاه کن

تو می‌دمی و آفتاب می‌شود

 

اشعار مجموعۀ تولدی دیگر، که پس از وقفه‌ای پنج‌ساله به ‌سال ۱۳۴۲ به‌ چاپ رسید، حدی از عشق را بیان می‌کردند که، به گفتۀ سرایندۀ آن‌ها، در آن زمان وجود نداشت. رسیدن «به یک‌جور تعالی در دوست داشتن» بود. نه تنها همزاد گناه و گریز نبود، بلکه «زیباترین و پاکیزه‌ترین عواطف بشری»بود.

 

آه، ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

از تو تنهاییم خاموشی گرفت

پیکرم بوی هم‌آغوشی گرفت

جوی خشک سینه‌ام را آب تو

بستر رگ‌هام را سیلاب تو

در جهانی این‌چنین سرد و سیاه

با قدم‌هایت قدم‌هایم به راه

ای مرا با شور شعر آمیخته

این‌همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی

 

فرخزاد کمتر از هشت ماه قبل از مرگش در نامه‌ای به‌ تاریخ جمعه شش خرداد ۱۳۴۵ به ‌گلستان نوشت: «قربانت بروم. قربان سراپای وجودت بروم. قربان موهای سفید پشت گردنت بروم. قربان مردمک‌های سرگردان چشم‌هایت بروم. قربان غم و شادی‌ات بروم. تو چه هستی که جز در تو آرام نمی‌گیرم؟ حتی جای پایی از تو در خاک برای من کافیست. برای من کافیست. کافیست تا بتوانم اعتماد کنم. بتوانم بایستم. بتوانم باشم. کافیست که صدایم کنی، بگویی فروغ و من به دنیا بیایم و درخت‌ها و آفتاب و گنجشک‌ها با من به دنیا بیایند. دوستت دارم. دوستت دارم و دلم تاب تحمل این‌همه عشق را ندارد. دلم از سینه‌ام بزرگ‌تر می‌شود. دلم مرا به بی‌قراری می‌کشاند.»

و دو هفته بعد در نامۀ دیگری نوشت: «دوستت دارم. مضحک است که بنویسم دوستت دارم. اگر هشتا‌دساله هم بشوم، باز مثل جوان‌ها دوستت دارم. اگر هزار سال دیگر هم به دنیا بیایم، باز دوستت دارم. اگر باد هم خاکم را ببرد و هیچ بشوم، باز هم دوستت دارم.» و در نامه‌ای دیگر چنین ادامه می‌دهد: «نمی‌توانم، بی‌تو نمی‌توانم، بی‌تو نمی‌خواهم، بی‌تو نمی‌فهمم، حس نمی‌کنم، نمی‌بینم. بی‌تو اصلاً قدرت زندگی کردن ندارم. آخ. کاش می‌دانستی. امروز از بدبختی رفتم نامه‌هایت را آوردم و دوباره خواندم. قربان نامه‌هایت بروم. قربان شکلِ روی کاغذ لغزیدن قلمت بروم. کلمه‌ها را نگاه می‌کنم و حرکت دست‌هایت را به یاد می‌آورم. دست‌هایت کجا هستند؟ دست‌هایت که مثل خبر بیداری از روی پوستم می‌گذشتند. دست‌هایت که وقتی می‌گرفتمشان، از وحشت سرنگون بودن میان زمین و آسمان خالی می‌شدم. دوستت دارم، شاهی‌جان. دوستت دارم. چه فایده دارد که بنویسم؟ چطور می‌توانم بنویسم؟ فکرت را که می‌کنم، مثل این است که توی قلبم دارند طبل می‌زنند. هر ضربه را هزاران‌بار قوی‌تر کن وهر ضربه را هزاران‌بار تکرار کن. تنم پاره‌پاره می‌شود.»

در پانزده نامۀ مندرج در این کتاب که خطاب به گلستان است و همگی بعد از چاپ شعرِ «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» نوشته شده، «قربانت بروم» ۵۹ بار و «دوستت دارم» ۵۴ بار تکرار می‌شوند. فرخزاد، پس از سال‌ها جست‌وجوی آب در سراب، معشوقی را که دربه‌در به دنبالش بود، یافته ‌بود و از بیان آن در نامه‌های خصوصی و اشعار عمومی ابا نداشت.

 

این دل تنگ من و این بار نور؟

های‌هوی زندگی در قعر گور؟

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هر کسی را تو نمی‌انگاشتم

درد تاریکیست درد خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه‌دل سینه‌ها

سینه آلودن به چرک کینه‌ها

در نوازش، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرّارها

گم شدن در پهنۀ بازارها

و بالاخره می‌خواهم عرایضم را با نفی این گفته که اشعار فرخزاد سیاسی نبود به پایان برسانم. درست است که او به وقایع سیاسی روز عنایتی نداشت، ولی تناقضات میان سنت و تجدد را که زیر پوست ملتهب شهر در جریان بود، به حیطۀ عمومی‌ می‌کشاند. صحبت از سیاست به معنای محدود آن یا طرفداری از شاه و مصدق نمی‌کرد، ولی مبارزه برای آزادی را به چهاردیواری یک‌یکِ خانه‌ها می‌برد. با این‌که خط سیاسی نداشت، فاقد جهان‌بینی نبود. در واقع به نحوی غیرایدئولوژیک جویای تغییراتی بنیادین در مفاهیم آزادی، ناموس، غیرت، مالکیت، زنانگی و مردانگی بود. با صراحتی بی‌بدیل ساختار قدرت را در امور روزمره نشان می‌داد و در آن تردید می‌کرد. با تصویر کردن روابطی که پوشیده یا آشکار بر قدرت‌طلبی استوار بودند، سنت‌ها و نهاد‌هایی را که انسانی را بر دیگری مسلط می‌کردند، به چالش می‌کشید و تلویحاً نشان می‌داد که زورگویی فقط مختص دستگاه حاکمه نیست.

هرچند فرخزاد به چنبرۀ فشار این حزب و آن قدرت تن در نداد و مفتون گرایش و اندیشه ‏ای خاص یا پایبند گروه و فرقه ‏ای مشخص نشد، ولی با بنیاد نابرابری مبارزه کرد. بی‏عدالتی و بیداد را مختص دستگاه حاکمه ندید و جای پایش را در قلمرو خانه و امور روزمره و مناسبات شخصی جست‏و‏جو کرد. در شعر بدیعِ «دلم برای باغچه می‏سوزد»، که بی‏گمان یکی از تأمل‌برانگیزترین آثار اوست، سقوط حکومت و حتی انقلابی خونین را پیش‏ بینی کرد، ولی انگشت اتهام را به طرف دولت و قانون‏گذار نشانه نرفت. برعکس، مسئولیت‏ گریزی، بیهودگی، انفعال، و بیگانگیِ تک‏ تک افراد خانه را، از پدر و پسر گرفته تا مادر و دختر، با قلمی زنده و جاندار به تصویر کشید. واقع‏گریزی آن‏ها را که شاهد مرگ باغچه هستند ولی چشم و گوش بر زوال آن بسته‏ اند، محکوم کرد. با تأکید بر فردیت و تمرکز بر نقش یک‏ یکِ اعضای خانواده، فرهنگ زورگو و زورشنو را در چهارچوب زندگی خصوصی و در چهاردیواری خانه تصویر کرد و به نقد کشید. آن‏ها را که، خواسته یا ناخواسته، دانسته یا ندانسته، به جمع نظاره‌گران پیوسته و از چالش و خیزش و طرح مطالبات بنیادین خود سر باز زده ‏اند، زمینه‏ ساز استبداد و جنگ و خونریزی دانست.

بر خلاف رهبران سیاسی کشور، که باور داشتند مملکت امن‌وامان است، فرخزاد در سال‌های میانی ۱۹۶۰ از قلب ورم‌کردۀ باغچه‏ ای‏ سخن گفت که در آن، به جای گل و گیاه، خمپاره و مسلسل کاشته‏اند، و هشدار داد که باغچه «در انتظار بارش یک ابر ناشناس خمیازه می‏کشد.» فکر می‌کنم این اولین اشاره در ادبیات معاصر فارسی به انقلابی بود که چند سال بعد فرا رسید. جالب این‏که هرچند باغچه را تهی از خاطرات سبز و در حال مرگ دید، شفای آن ‏را در انهدام آن ندانست. برعکس، با ایمانی راسخ معتقد بود باغچۀ بیمار را می‏توان به بیمارستان برد و مداوا کرد. و شفای این بیمار محتضر نه با توپ و تفنگ و «بمب‏های کوچک» و بزرگ تأمین می‏شود نه با نظارت غیرمسئولانه، بلکه از طریق تحولات گام‏به‏گام و قبول مسئولیت از جانب یک‌یکِ افراد خانواده.

من از زمانی

که قلب خود را گم کرده است می‏ترسم

من از تصور بیهودگی این‏همه دست

و از تجسم بیگانگی این‏همه صورت می‏ترسم

من مثل دانشآموزی

که درس هندسه‏اش را

دیوانه‏وار دوست می‏دارد تنها هستم

و فکر می‏کنم که باغچه را می‏شود به بیمارستان برد

من فکر می‏کنم…

من فکر می‏کنم…

من فکر می‏کنم…

«دلم برای باغچه می‏سوزد» مبارزه برای آزادی و برابری را از شعارهای تهی می‏رهاند و آن‏ را به درون خانواده و مناسبات شخصی می‏کشاند. و این دیگر مبارزه برای برگزیدن میان این حاکم و آن رهبر، این حزب یا آن گروه نیست. گزینشی میان دو راه و روش زندگی است. انتخابی است میان دو شکل متفاوتِ بودن. بازاندیشی و در نهایت بازسازی ساختار قدرتِ مستقر در خانواده است. تأکیدش بر مسئولیت فردی است و معتقد است استبداد با جا‏به‏جایی رژیم‏ها یا تغییر یک رهبر مستبد با رهبر مستبد دیگری، که او هم در خانه‏ای استبدادزده تربیت شده، پایان نمی‏پذیرد.

فرخزاد همت و اندیشۀ خلاق را در خدمت یک خانه‏تکانی فرهنگی و ادبی قرار داد و از پیش‌قراولان مسلّم انقلاب سومی شد که در ایران معاصر در کنار و در درون دو انقلابِ مشروطه و اسلامی به‌تدریج نطفه بسته و ریشه دوانده است. این انقلاب با مفاهیم سنتی و متداول انقلاب هم‏خوانی ندارد. رهبر و پایگاه مشخصی ندارد. تحت تأثیر یک نظریۀ خاص سیاسی یا گزینشی میان این حاکم و آن رهبر، این حزب و آن گروه نیست. راهکارهای سیاسی را نفی نمی‏کند، ولی بنیاد تغییر فرهنگی را نه در خونریزی و جنگ بلکه در تغییر ذهنیت زن و مرد می‏داند. قلم را به جای شمشیر می‌گذارد. کلمه را حربه می‌کند. از مضامین محذوف و بخش مهمی از تاریخ پنهان‌ماندۀ ایران رفع حجاب می‌کند. از صحبت عام و کلی دربارۀ آزادی فراتر می‏رود و، با حرکت از جزء به ‏کل، ساخت و بافت قدرت را به ‏مؤاخذه می‏کشد. بازاندیشی مناسبات زن و مرد را، که مشکل‏ترین نبرد برای آزادی است، و رفتار یک‏یکِ مردان و زنان را در خلوت خانه، در آشپزخانه و اتاق خواب به چالش می‏کشد. با توجه به پیشینۀ فرهنگی و بستر شکل‏گیری قوانین تبعیض‎آمیز، نه تنها آزادی فردی که مسئولیت فردی را هم مطرح می‏کند و در پی تغییر مناسبات شخصی است ــ نه تنها رابطه خود با دیگری، بلکه رابطۀ خود با خود که آینۀ مناسبات با جهان است.

اساس این انقلاب خودجوش این اصل ساده است که استبداد چندین و چند چهره دارد و رایج‏ترین شکل آن در درون خانه تجلی می‌یابد. آن‏قدر ناظر آن بوده‏ایم که دیگر توجه‌مان را جلب نمی‏کند و آن‏ را امری بدیهی یا طبیعی می‏پنداریم. ولی جامعۀ دمکراتیک بدون خانوادۀ دمکراتیک میسّر نمی‏شود. بی‏عدالتی در چهارچوب خانه با انواع بی‏عدالتی‏ها رابطه‏ای تنگاتنگ دارد. از آن‏ها تغذیه می‏کند و به آن‏ها توان می‏بخشد. زورگویی درون خانه، چه به صورت سرکوب آزادی‏های فردی، چه به شکل تحقیر، چه از طریق خشونت و گفتمان خشونت‌آمیز، عدالت پایدار در سطح ملی را ناممکن می‏کند. مبارزه برای آزادی از درون خانواده و در خانه آغاز می‌شود. به عبارت دیگر، نمی‏توان در جمع و برای جمع سخن از عدالت گفت و در خانه عدالت‏ستیز و عدالت‏گریز بود. نمی‏توان در سطح مملکت برابری خواست ولی در مناسبات شخصی یک مستبد قهار بود.

درست است که نظام اقتدارگر را نهادهای مذهبی، سیاسی و اقتصادی تثبیت می‌کنند، ولی توزیع نابرابر قدرت در خانه و از خانه آغاز می‏شود. انسان‏ها بالفطره ظالم به دنیا نمی‏آیند، بلکه بی‌عدالتی را می‏آموزند و اولین حوزۀ آموزش خانه و اولین آموزگاران اهالی خانه‏اند. دختر و پسر از کودکی با رفتارهای ناهنجار و تبعیض‏آمیز آشنا می‏شوند، آن را طبیعی می‏دانند و درونی می‏کنند.

پس هیچ تعجبی باقی نمی‏ماند که اولین فرمان جمهوری اسلامی در ۷ اسفند ۱۳۵۷، یعنی پیش از قانون حجاب اجباری و حتی قبل از تصویب قانون اساسی، لغو قانون حمایت خانواده و به تعلیق درآوردن تعدیلات صورت‌گرفته در قوانین احوال شخصی بود.

به گواه تاریخ معاصر ایران، نابرابری‏های قانونی، تفکیک جنسیتی و مسئلۀ حجاب، غیبت زن از حیطۀ سیاست و حذفش از صحنۀ آموزش و پرورش در گفتمان ‏سیاسی مورد بحث بوده، ولی از مناسبات خصوصی زن و مرد کمتر سخن به میان آمده است. کمتر سیاستمداری، کمتر جنبش متشکل و شناسنامه‏داری، از راست و چپ و میانه گرفته تا شرعی و عرفی، از ملی‌گرا و کمونیست و سوسیالیست گرفته تا بنیادگرا، بهروزی جمع را در گرو ارزیابی مجددِ روابط شخصی و خصوصی دانسته است. گسست سنت بیش از همه در زمینۀ روابط زن و مرد مشهود بوده و بیش از هر نوع گسستی تحمل‌ناپذیر جلوه کرده است. سیاستمداران و قانون‏گذاران به معضلات و نابرابری‏های درون خانه اعتنای چندانی نکرده‏اند و بحث آن ‏را یا مسکوت گذاشته یا به حاشیه رانده‌اند. و اغلب نخبگان و روشنفکران دولت را متهم ردیف اولِ نقض دمکراسی و تبعیض جنسی دانسته‏اند و از نقش دیکتاتورهای کوچک و خانگی صحبت به میان نیاورده‏اند.

فرخزاد نقض دمکراسی و تبعیض جنسی را به خلوت خانه کشاند و از پرچم‏داران ا انقلاب سومی شد که به یاری قلم به مصاف ساختار قدرت در نظام کهن خانه رفت. برای او مساوات و برابری در خانه ضامن و حافظ عدل و دادگستری در مملکت بود. او می‏دانست شفای شهر و شهریار از درون خانه آغاز می‏شود. دغدغه‌های او هنوز که هنوز است، پس از گذشت بیش از نیم قرن، مایۀ دل‌نگرانی زنان تلاشگر ایران و دیگر کشورهای جهان است. یعنی، در عین شخصی بودن، دربارۀ اجتماع و برای اجتماع است. مسئله‌ای جمعی و فرهنگی را مطرح می‌کند که پاسخی جمعی و فرهنگی می‌طلبد.

ولی دریغا اجل بیشتر مهلتش نداد و مرگ، که دغدغۀ همیشگی او بود، در اوج خلاقیتش فرارسید و این‏بار او را با خود برد. ولی مرگ جسمانی او آغاز عروجش بود ــ آغاز پرواز و اوج گرفتن هنرش، نامیرایی نامش و مقابله ‌در برابر زوال و فنا. او که می‏دانست «پرنده مردنی است،» پرواز را به خاطر سپرد. هرگز پیری و فرسودگی کهولت را تجربه نکرد. جوان مُرد و لاجرم در ذهن‏ها برای همیشه جوان زندگی خواهد کرد. گویی به چشمۀ آب حیات رسیده بود و جرعه‏ای از آن‏ را به نام و شعرش نوشانده بود.

و این‏همه مایۀ تعجب نیست. فرخزاد رهروی بود بی‏قرار که، به قول سیمین بهبهانی، حتی پس از مرگ هم می‏دود و می‏دواند. مهاجری بود همیشه در راه. هجرت نه تنها به معنی جغرافیایی‌اش از یک شهر و کشور به شهر و کشوری دیگر، بلکه به معنی تغییر و تحول انسانی، هجرت به معنی جدا شدن از مبدأ و درجا نزدن در مقصد. مرزشکن و مرزپیما بودن. از زمان خود جلو بودن. رام نشدن و زندانی ارزش‏های رایج نبودن.

او از شاخص‏ترین و مطرح‏ترین چهره‏های ادبیات و سینمای فارسی است. نمی‏توان پیامش را دستبند زد و به زندان انداخت. نمی‏توان صلاحیتش را از او گرفت و صدایش را با سکوت خاموش کرد. با هیچ حیله و ترفندی نمی‏توان نامش را به قتل رساند. او مثل سبزه لابه‌لای صخره و سیمان رشد می‏کند. همچون نیلوفر آبی در مرداب می‏روید. مثل آفتاب، که ۷۷ بار در پنج مجموعۀ شعرش رخ می‏نماید، هر سحرگاه در تولدی دیگر به دنیا می‌آید.

اگر نقش زنان در بیش از هزار سال ادبیات مکتوب فارسی حاشیه‏ای و رنگ‌پریده بود، امروز دیگر نمی‏توان از فردوسی، عطار، مولانا، حافظ و سعدی سخن به میان آورد و از فروغ فرخزاد نام نبرد. او به ذره‏های نور و صوت پیوسته، از گزند باد و باران در امان است و گلستان شکوهمند شعر فارسی آرامگاه ابدی اوست. «دست‏هایم را در باغچه می‏کارم/ سبز خواهم شد، می‏دانم، می‏دانم، می‏دانم/ و پرستوها در گودی انگشتان جوهری‌ام/ تخم خواهند گذاشت». او می‏دانست نامش را در حافظۀ تاریخ ایران و صفحات پرابهت ادبیات فارسی ثبت کرده‏ است و نوای زیبا و محزون نی‏لبک چوبینش را به وزش نسیم، به ریشه و رویش گیاه، به میوه‏های رسیده و شاخه‏های گندم، به چرخش شب و روز و تداوم فصول پیوند زده ‏است. «من/ پری کوچک غمگینی را/ می‏شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد/ و دلش را در یک نی‏لبک چوبین/ می‌نوازد آرام آرام/ پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می‏میرد/ و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.»

پری کوچک و غمگین ادبیات فارسی راه به خورشید برد. غروب را به طلوع و مرگ را به زندگی پیوند زد. به آن عنصر جادویی که راز عظمت و جاودانگی‏اش شمرده می‏شود، دست یافت و از مرگ آغازی ساخت بی‌پایان. آغازی شکوهمند و پیوندی میمون با «اصل روشن خورشید» و «شعور نور».