کلمه و آدمی
من هم سیاه پوشیده ام
کارِ دیگری بلد نیستم
گاهی اوقات
دستِ همین چند واژه را می گیرم
از عرضِ اتفاق عبور می دهم،
خیابان ها خیلی شلوغ است.
آدمی با کلمه مأنوس است
آدمی این سوی خیابان
دکمه های پیرهنش را می شمارد،
کلمات آن سوی حیابان
به تنهایی ِ تو فکر می کنند،
می گویند
مهم نیست کجا گفته می شویم
مهم نیست کجا شنیده می شویم
مهم نیست کجا نوشته می شویم.
تو هم سیاه پوشیده ای،
پشت سرت را نگاه می کنی
اتوبوس ها راه افتاده اند
رفته اند
میدان شهر را
دور زده
نزدیکی ازدحامِ عزاداران ایستاده اند.
تابوت کلمات بر دوش عده ای دیده می شود.
فالگیر نابینا
کنارِ جنازه ی شاعران نشسته است.
گاهی گوش می دهد ببیند آن سویِ خیابان
چه می گذرد.
عزاداران گوهرمراد
گاهی
کفِ دست هایشان را به آسمان نشان می دهند.
موش ها شناسنامه های ما را خورده اند.
دیشب
خوابِ فرهاد را می دیدم.
سیاه، سیاه….
همه سیاه پوشیده اند!
این موضوع را کجا نوشته اند؟
آفتاب آمده بالا،
آفتاب
آمده بالای ظهرِ سه شنبه،
یادش رفته است
امروز
هفته ی چندم از هزاره ی واویلاست.
وحشت
همه ی واژه ها را فراگرفته است.
نه صبحی در قفا،
نه غروبی
که پیشِ رو.
چرا کسی
هیچ پرسشی را
به یاد نمی آورد؟
چرا کسی
تقویمِ هزاره ی آن حادثه را
ورق نمی زند؟
همه به هوایِ باز آمدنِ تو
در خانه مانده اند،
همه خیال می کنند
سرانجام روزی
از واپسین خوابِ خود
برخواهند خاست.
و اتفاقا همان روز
پای صندوق های رأی خواهند رفت
و بینِ راه
از اشباحِ درختانِ مرده سئوال خواهند کرد
آیا اتفاقی افتاده است؟
آفتاب
البته آشناست
و ظهر سه شنبه…. سرد است.
و در کوچه
باد
برای بعضی تقویم های کهنه می وزد،
و ما
این چیزها را به یاد می آوریم.
فقط واژه ها
واژه ها
وحشت واژه ها…!
بهانه بیاور!
از پشت این پرده
خیابان
جورِ دیگری ست،
درها
پنجره ها
درخت ها
دیوارها،
و حتی قمریِ تنبلِ شهری..
همه می دانند
من سال هاست چشم به راهِ کسی،
سرم به کارِ کلماتِ خودم گرم است.
تو را به اسم آب
تو را به روحِ روشنِ دریا
به دیدنم بیا،
مقابلم بنشین،
بگذار آفتاب از کنارِ چشمهای کهن سالِ من
بگذرد.
من به یک نفر از فهم ِ اعتماد محتاجم
من از این همه نگفتنِ بی تو خسته ام
خرابم
ویرانم،
واژه برایم بیاور بی انصاف!
چه تند می زند این نبضِ بی قرار،
باید برای عبور از این همه بیهودگی
بهانه بیاورم.
بحث دیگری هم هست
یک شب
یک نفر شبیه تو
از چشمه ی انار
برایم پیاله ی آبی آورد،
گفت:
تشنگی های تو را
آسمانِ هزار اردیبهشت هم
تحمل نخواهد کرد.
او به جای تو آمده بود
اما من از اتفاقِ آرامِ آب فهمیدم
ماه
سفیرِ کلماتِ سپیده دم است.
دارد صبح می شود:
دیدارِ آسانِ کوچه،
دیدار آسانِ آدمی،
و درها
پنجره ها
درخت ها
دیوارها.
هی تکرارِ چشم به راهِ کی!
تا کی….؟