mani-alkhas-H

از راست: مانی – هانیبال الخاص

آمریکا. برکلی سال ۱۹۹۱

هانیبال الخاص همراه با خانواده اش در آپارتمانی تنگ و تُرش در برکلی زندگی می کند. من دو سه روزی است در طبقه ی بالاترش میهمان یک زن و شوهر جوان ایرانی هستم که از برگزارکنندگان شب شعرم هستند. شب گذشته هانیبال از من قول گرفته صبح بروم و صبحانه را باهم بخوریم. وارد آپارتمان کوچک یکی از نقاشان و طراحان بزرگ ایران می شوم. سالن پذیرایی ندارند. در آشپزخانه ی کوچک، میزی مستطیلی و چهار نفره را به دیوار چسبانده اند. دور میز می نشینیم و خانم الخاص همانجا بساط صبحانه را فراهم می کند. الخاص می گوید: «این آشپزخانه ی فسقلی، اتاق پذیرایی، آشپزخانه و از همه مهمتر، اتاق کار من، یعنی آتلیه ی من هم هست! کارمان در آشپزخانه که تمام می شود، روی همین میز یک متری، بساط نقاشی ام را پهن می کنم و تابلوهایم را می کشم. مجبورم ابعاد نقاشی هایم را کوچک بگیرم».

وضعیت اقامت او و خانواده اش در آمریکا هنوز روشن نشده، او بدون داشتن کار یا دریافت کمک دولتی باید هزینه ی زندگی را به سختی تأمین کند. اشیاء خانه، محقرانه و دست دوم هستند و کاملا پیداست که برای یک دوران موقتی تهیه شده اند. الخاص که بسیار شوخ طبع و تیزهوش است با گفته هایش فضایی از خنده و نشاط به راه انداخته. پس از خوردن ناشتا پیشنهاد می کند برویم یک ساعتی قدم بزنیم. روز یک شنبه است و همه جا تعطیل. دو نفری بیرون می رویم. هوا کمی سرد است. الخاص که کمی هم می لنگد، مرا از خیابانی به خیابانی و از کوچه ای به کوچه ای می برد و درهمان حال درباره ی خودش، هنر و ادبیات و شعرهای من حرف می زند. پیشنهاد می کند روی شعرهای تازه ای از من طرح بزند برای چاپ در یک کتاب. می گوید: «هنرمند بدون ایده می میرد. من در این دنیای کوچک و بسته ای که در آن زندگی می کنم ایده ها و انرژی تازه ای برای نقاشی پیدا نمی کنم. حتا کتاب کافی هم در دسترسم نیست که بخوانم.  شعرهای تو پر از تصویرند. نوعی نقاشی سیال در آنها هست که من می توانم آنها را به صورت طرح ثبت کنم.» از پیشنهادش خوشحال می شوم و آن را می پذیرم. بعدا تازه ترین و کوتاه ترین شعرهایی را که نوشته ام و در آینده در کتابی با نام «زیر درخت واژه» منتشر خواهد شد در اختیارش می گذارم.

همچنان که نفس زنان راه می رویم به یک مغازه ی کوچک دست دوم فروشی می رسیم که باز است. الخاص می گوید«این مغازه را دوست دارم. اغلب می آیم اینجا و این لباس های دست دوم و اشیاء کهنه را تماشا می کنم. خیلی برایم لذت بخش است. برای خودم هم از همین جا لباس های ارزان می خرم. بیا برویم داخل و نگاهی بکنیم.» می رویم. تمام سطح مغازه به پنجاه متر مربع هم نمی رسد. مرد میانسالی که صاحب مغازه است گودمورنینگ ما را جواب می دهد و سرگرم جابجا کردن اشیاء می شود. مشتری دیگری در مغازه نیست. الخاص می گوید «مانی، هوا کمی سرده، تو هم که کلاه نداری، این جا این کلاه ها را نگاه کن شاید یکی را بپسندی» بعد خودش یک کلاه فرانسوی قهوه ای رنگ را از میان کلاه های مندرس برمی دارد می گذارد روی سر من. کمی جابجایش می کند و می گوید«به به! اصلا برای تو درست شده! حیف که اینجا آینه نیست تا خودت را ببینی! عین شاعران کافه نشین پاریسی شده ای که هشتشان گروی نُهشان است! باور کن محشره! برش دار.» می گویم «هانی! می خوای سر مانی کلاه بگذاری!»

کلاه را از سرم برمی دارم، سرجایش می گذارم و می گویم «اگر تو یک کلاه گذار هستی، من هم یک کلاه بردار خوب هستم!» قاه قاه می خندد. از مغازه بیرون می رویم و به راه پیمایی و بحث ادبی ادامه می دهیم. یک خیابان آن طرف تر می گوید«صبر کن ببینم شاعر» می ایستم. روبرویم می ایستد. دستش را از جیب پالتو نیم مندرس اش درمی آورد. همان کلاه فرانسوی در دستش است. در میان بهت من، آن را روی سرم می گذارد و مرتب می کند «تا بدانی که کلاهی را که الخاص سرت می گذارد هرگز نخواهی توانست برش داری!»

با تعجب پرسیدم «تو کی این کلاه را کِش رفتی؟! من که تمام وقت کنارت بودم!» پاسخ می دهد «شما شاعرها حواستان پرت تر از آن است که فکر می کنید! حالا یک هدیه و یک یادگاری خوب از الخاص داری!» به راستی که من آن کلاه را سال ها به عنوان یک یادگاری و یک خاطره نگه داشتم و اگر سال ها بعد خانمم آن را دور نمی انداخت برای همیشه نگهش می داشتم.

یکی دو سال بعد کتاب «زیر درخت واژه» با شعرهای من و طرح های الخاص منتشر شد. ده ها نسخه برایش پست کردم که بفروشد، و مثلا کمی رنگ، قلم موی نقاشی و بوم بخرد. اصل آن تابلوها را نگه داشته ام. این یادگارهای ارجمند یک نقاش بزرگ، طناز، خوشفکر و دوست داشتنی است. الخاص سال ها بعد رفت و آمدش به ایران را آغاز کرد. براین باور بود که جایش در ایران است. در آمریکا خلاقیت اش رو به افول جدی گذاشته، باید برگردد تهران و در میان مردمی که دوستشان دارد زندگی کند. چنین کرد. در تهران کلاس های آموزشی گذاشت و ده ها شاگرد داشت. گویا از همین راه می توانست زندگی اش را اداره کند. اما نتوانست در آن جا بماند و دوباره در سن پیری به آمریکا بازگشت. یک بار که گذرش به آلمان افتاده بود به من زنگ زد. به همراه یک دوست ایرانی به بوخوم آمد. در آشپزخانه کنارم ایستاده بود. همچنان که گفتگو می کردیم  می دید که با چه دقتی سیخ های کباب را برای برای ناهار آماده می کردم. خیلی برایش شگفت آور بود که به قول خودش «نیمای دوم» دارد به این خوبی برایش سیخ کباب درست می کند. گفت «این صحنه ی زیبا و جالب را هرگز فراموش نخواهم کرد. همه جا برای دوستان تعریف خواهم کرد که مانی در خانه اش برایم چلوکباب فرد اعلا درست کرد!»

از گفته های اوست: «اگر من در اروپا ۶۰ سال یک نانوای موفق بودم، احتمالاً برای بزرگداشت من دکانی را با تنوری زیبا هدیه می‌دادند! بیایید لااقل در ارومیه از ساختمان‌های خرابه‌تان یا زمین‌های متروک، چهاردیواری دورش بکشید و تابلوهای مرا آنجا بگذارید، من تابلوهای زیادی دارم که به آنجا هدیه کنم».

الخاص در ۲۳ شهریور ۱۳۸۹ در هشتاد سالگی در آمریکا درگذشت. یادش گرامی!