پیشگفتار

روز جمعه نهم مرداد مطابق با ۳۱ ژوئیه ۲۰۱۵ افتادم توی هفتاد سالگی. قدیم ها هرکس چهل سالش می شد، درباره اش می گفتند:

“طرف پیره. امروز و فرداس که باید کلک رو بکنه.”

در قرن شانزدهم نویسنده و محقق نامدار فرانسوی میشل مونتاین خاطرنشان ساخت که کمترکسی است که از چهل فراتر رود. نقل است که شاعر دوبیتی سرای جنوب، مهیای قتالی، بارها به اطرافیان خود گوشزد می کرد که “عمرمهیا یا چهله یا چهل وپنج”.

از شگفتی های روزگار است که من اصلاً و ابداً احساس پیری نمی کنم و دلم می خواهد خشت را از دیوار بیرون بکشم، استخوان گاو را بشکنم و مثل پیرمرد کتاب “مردپیر و دریا” اثر ارنست همینگوی با شیرهای آفریقا کشتی بگیرم. چندی قبل دوستی افسوس کنان به من گفت:

ـ “مصلی نژاد، دیدی چطور شد پیر شدیمezzat-Mossallanejad-H1

دستی به شانه اش زدم وگفتم:

ـ “عزیزم چرا غصه می خوری؟ این بهترین سناریوست. به دنیا آمدیم، مدرسه رفتیم، کارهای گوناگون انجام دادیم، بچه دارشدیم و حالا هم یواش یواش باید غزل خداحافظی را بخوانیم. اگرکودک یا جوان مرده بودیم خوب بود؟”

از صمیم قلب آرزو می کنم که تو خواننده ی عزیز من هم در هفتاد سالگی مثل من سالم، پر احساس و به زندگی امیدوار باشی. این نوشته بازتاب فکری و شخصی من است از جنبه های مثبت و منفی زندگی در دوران هفتاد سالگی. دلم می خواست خیلی دیرتر – در سنین ۸۰ یا ۹۰ سالگی ـ با شما در رابطه با مزایا و معایب پیری سخن می گفتم. لیکن بین خودمان باشد ترسیدم نمانم و تراوشات فکری خودم را به گور ببرم. البته شما چیزی را از دست نمی دادید ولی من در قبر جابجا می شدم که چرا چیزکی برای گفتن داشتم و نگفتم. در این نوشتار تلاش می کنم از بردن نام دوستان و بستگانم، تا آن جا که ممکن باشد، پرهیز کنم به دلیل این که دوستان بسیاری داشته ام و دارم و می ترسم کسانی را از قلم بیندازم و حق مسلم شان را پایمال کنم.

درمذمت پیری

یکی از جنبه های بد پیری این است که پس از شصت سالگی به تدریج بیماری های جوراجور به سراغ آدم می آید و روز به روز ترس انسان از معلولی و بی پولی و بیچارگی و بی پناهی بیشترمی شود. رودکی پیری را مصیبت قلمداد می کند و می سراید:

من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه

تا نوکنم جوانی و از نو کنم گناه

چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند

من موی در مصیبت پیری کنم سیاه

رودکی درجایی در ماتم دندان های خویش می نشیند و می سراید:

مرا بسود و فروریخت هرچه دندان بود

نبود دندان، لا، بل چراغ تابان بود

سپید سیم رده بود و در و مرجان بود

ستاره ی سحری بود و قطره باران بود

فردوسی آرزو می کند که انسان آنقدر عمر را به درازا نکشاند که به پیسی وگدایی بیفتد:

مباداکه در دهر دیر ایستی

مصیبت بود پیری و نیستی

سنایی غزنوی سخت از پیری خویش دلتنگ است:

پس چو نور شباب حاضر نیست

تارپیری و تیر هر دو یکی است

گشت بالا دو تا و با تن گفت

که همی زیرخاک باید خفت

در نگر در من ای رفیق به مهر

سوی آن مرگ سرخ و زردی چهر

چون هلال دو تا شدم باریک

گشت عالم به چشم من تاریک

پنبه ازگوش کرد بیرون مرگ

که بساز از برای رفتن برگ

ریش چون پنبه زار شده

روی چون پشت سوسمار شده

پیر را خاصه بدخو و بدبرگ

نیست یک دستگیر همچون مرگ

سعدی در پنجاه سالگی خود را سالخورده می پندارد و یک باب گلستان را “درضعف و پیری” می نویسد.

مولوی در مثنوی (قصه ی شتر و گاو و قوچ) از زمانه خویش دلتنگ است که برای پیران محترم خویش پشیزی ارزش قائل نیست:

که اکابر را مقدم داشتن

آمده ست از مصطفی اندرسنن

گرچه پیران را در این دور لئام

در دو موضع پیش می دارند عام

یا در آن لوتی که آن سوزان بود

یا برآن پل کز خلل ویران بود

سلمان ساوجی از قد خمیده خویش در رنج است:

از آن رو پشت من خم داد گردون

که زیر خاک می باید شد اکنون

مرا قدیست چونین چون کمانی

چنی و پوستی بر استخوانی

چو چنگ از ضعف پیری شد سراپا

رگ من یک به یک بر پوست پیدا

قدم خم شد، ز قد خم چه خیزد؟

قدح چون خم شود آبش بریزد

ز جامم جرعه ای ماندست باقی

که آن بر خاک خواهم ریخت ساقی

عرفی شیرازی درسن سی و شش سالگی دارفانی را بدرود می گوید. او در دهه ی سی سالگی از تغییرقیافه خویش ناله سرمی دهد:

هر جای که چشم من و عرفی به هم افتاد

برهم نگرستیم وگرستیم وگذشتیم

درتاریخ اندیشه غرب نیز برخورد منفی نسبت به پیران فراوان است. در نمایشنامه ای از تراژدی نویس قرن پنجم قبل ازمیلاد، سوفوکل، گروه همسرایان پیر را چنین توصیف می کند: “خوار، ذلیل، مردم گریز و بی کس.” پیران در نمایشنامه ای از نمایشنامه نویس معاصر سوفوکل، اریستوفان، چنین ناله سرمی دهند: “مائی که نغمه ی خویش را گم کرده ایم، کسالت بار و بدبخت و مردنی هستیم.” این برخورد یاد آور شعری است منسوب به مهدی سهیلی:

من آن جام تهی از باده هستم

که پیوند از همه مستان گسستم

من آن نای تهی از ناله هستم

که افتادم به کنجی و شکستم

جاناتان سوویفت، شاعر طنزپرداز ایرلندی، در سفرنامه ی گالیور از گروهی از پیران سخن می گوید که در جزیره ی افسانه ای “لوگناگ” زندگی می کنند. آنان “عاطل و باطل، پرگو، عاجز از برقراری رابطه ی دوستانه و بی تفاوت نسبت به محبت های طبیعی هستند. تنها چیزی که این گروه آموخته است نشخوار خاطرات دوران کودکی است ـ آنهم به صورت جسته وگریخته.” (۱)

مونتاین برآن است که آدمی تا بیست سالگی از هر حیث و هر جهت شکل می گیرد، تا سی سالگی بهترین کارهای زندگی خود را به سامان می رساند و پس از آن، از هر لحاظ ـ جسمی، روحی و احساسی ـ راه زوال می پیماید. در زبان فارسی ضرب المثلی است مشهور که “عقلی که تا بیست سالگی نیاید تا صد سالگی هم نخواهد آمد.”

مونتاین به پیران اندرز می دهد که آبرومندانه به نفع جوانان کنار بکشند: “شرمگینم که خود را دربین این جوانان شاداب و پرشور ببینم… چرا ما در بین این سرزندگی بربخوریم و بیچارگی خود را به نمایش گذاریم… آنان هم از نیرومندی برخوردارند و هم ازحق. بیایید راه را برایشان بازگشاییم، مایی که دیگر چیزی برایمان نمانده است.” (۲)

در مذمت پیری بسیارگفته اند. من براین گفتارها تأمل می کنم و سعی می کنم حال و روز صاحب سخن را درک کنم ولی در این دوران هفتاد سالگی تجربه و احساسم به کلی متفاوت است. من با افلاطون و سیسرو موافقم که پیری را دوران بلوغ عقلی و اجتماعی می دانند و برآنند که این درپیری است که فعالیت های معنوی و خرد فرد به کمال می رسد و جای قدرت جسمی و لذایذ زودگذر زندگی را می گیرد. بی مناسبت نیست که در بسیاری از شهرهای ایران به انسان پیر “کامل” می گویند.

با وجود این من از یک جنبه ی پیری در رنجم، درد و رنجی که برآن هیچ درمانی متصور نیست: داغ عزیزان. چه فایده که انسان دیر بماند و مرگ عزیزترین کسان خود را ببیند. البته در پیری انسان قدرت روحی فوق العاده ای می یابد که بتواند با داغدیدگی مقابله کند. این توانمندی همراه و هم قرین است با درکی عمیق از فلسفه ی مرگ و زندگی و این که مرگ بهایی است که باید برای زندگی پرداخت ـ پدیده ای که هم ضروری است و هم اجتناب ناپذیر. لیکن هیچ دردی برای انسان وحشتناک تر از مرگ فرزند نیست ـ داغی که هر لحظه تازه تر می شود و متاسفانه این چیزی است که من در زندگی تجربه کرده ام. زاگرس ما هنوز دو سال و نیمه نشده بود که در تصادفی در حیدرآباد هند جان باخت. من هنوز درسوگ او خاکسترنشین ام.

اجازه می خواهم از درد و داغ درز بگیرم و خوشی ها، زیبایی ها و دستاوردهای دوران هفتاد سالگی ام را با شما درمیان نهم.

پختگی

پیری دوران پختگی است. در این دوران است که قدرت داوری انسان به اوج می رسد و فرد را در بهترین موقعیت برای اداره امور جامعه قرار می دهد. از دیدگاه افلاطون مطالعه ی فلسفه باید از چهل سالگی شروع شود. در ادبیات فارسی نیز چهل سالگی دوران بلوغ عقلی است. به قول حافظ:

که ای صوفی شراب آنگه شود صاف

که درشیشه بماند اربعینی

شاید اشاره ی حافظ به گفتار معروفی است از شیخ ابوالحسن خرقانی، عارف قرون چهارم و پنجم هجری: “بدان ای پسرکه جهد مردان چهل سال است: ده سال تا دست راست گردد، ده سال تا پای راست شود، ده سال تا چشم راست آید و ده سال تا دل. پس هرکس چهل سال در این وادی قدم زند و از تک و تاب نیوفتد امید آن بود که بانگی از حلقوم وی به درآید و درآن اثری از هوی نباشد.”

بنا به تجربه ی من، انسان در هر برهه ای از زندگی خویش می تواند و باید بیاموزد و اتفاقاً دوران پیری بهترین دوران برای آموختن است. بسیاری ازکسانی که پیری را بهانه ی بی عملی و نیاموختن قرار می دهند، به نظر این حقیر مفلس، پیه تنبلی را به تن مالیده اند. پیری بهانه ی خوبی به دست زنان و مردان تنبل می دهد برای خوردن و خوابیدن و غُرزدن. مگر ابوریحان بیرونی نبود که در بستر مرگ گفت “بدانم و بمیرم بهتر از آن است که ندانسته بمیرم.”

هوگوی سن ویکتور، روحانی مسیحی قرن دوازهم تفسیر بسیار جالبی دارد در مورد سیر و سلوک انسانی:

“و بدینسان والاترین درجه ی پارسایی برای یک ذهن فعال این است که یاد بگیرد گام به گام دیدگاه خود را از همه چیزهای … گذرا رها سازد به گونه ای که بعدها بتواند همه را یک باره پشت سرنهد. انسانی که هنوز وطن خود را دوست دارد، یک نوباوه ی ظریف است. آن که هر خاکی را وطن خود می داند انسانی نیرومند است. لیکن انسانی که برایش همه ی دنیا یک سرزمین بیگانه است، انسانی است کامل. نوباوه ی ظریف عشق خود را بر روی یک نقطه ی جهان متمرکز ساخته است. انسان نیرومند عشق خود را به همه جا گسترش داده است. انسان کامل این احساس خود را خاموش ساخته است.” (۳)

این دیدگاه یادآور شعری است پر مغز از شاعر عهد صفویه شیخ حسن طبیب که فرمود:

ناله پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

رفت و برگشت سراسیمه که دنیا تنگ است

این پیوستگی وگسستگی فقط با گذشت زمان و در دوران به اصطلاح پیری حاصل می شود. سال ها گشت و گذار و سیر آفاق و انفس لازم است که انسان بتواند از دوستی وطن فراتر رود و به مرحله ای از گذشت و بزرگواری برسد که از بسیاری از علایق تنگ نظرانه ی ناسیونالیستی (مرز جغرافیایی، نژاد، قومیت، زبان، دین، سنت و غیره) دل برکند. انسان به ندرت و پس از سال ها سیرو سلوک می تواند، به چنان درجه ای از کمال برسد که همه جا در چشم همه بیگانه به نظر آید و دنیا برایش به صورت قفسی تنگ درآید. یک انسان فراسو رفته ارزش های اکثریت مردم (مانند قدرت وثروت) را خوار می شمارد. قطعه ذیل را از ادبیات هندی به عارت گرفته ام:

“خورشید هنوز از کوهساران مشرق سربدرنکرده بود. “گوویند” پیشگوی بزرگ درکنار روخانه بر تخته سنگی نشسته بود وکتابش را می خواند. “راغونات” شاگرد او با غرور فراوان پیش آمد و گفت: ـ استاد ارمغان کوچکی آورده ام که تقدیم کنم. و یک جفت بازوبند طلایی جواهرنشان پیش پای استاد نهاد. استاد یکی از بازوبندها را برداشت و به بازی گرفت. تابش نخستین پرتوهای خورشید بر الماس های بازوبند بدان جلوه ی خاصی بخشیده بود که ناگهان بازوبند از دست استاد فرو لغزید به رودخانه افتاد. راغونات گفت: ـ آه! و به رودخانه پرید. خورشید در چاهساران مغرب غروب می کرد که راغونات خسته و نالان بازآمد وگفت: ـ استاد اگر شما جای بازوبند را به من نشان دهید آن را پیدا خواهم کرد. استاد بازوبند دیگری که برجای مانده بود برداشت و به رودخانه افکند وگفت: آنجا!” (۴)

برای دستیابی به چنین غنای معنوی سال های سال مشاهده، تدقیق، تأمل، آزمون و خطا لازم است. باز هم از ادبیات هندی برایتان نقل کنم:

“اگر یک انسان زیبایی پرست تنهاست، اگر او از ایفای نقش کسانی که می دانند چه می خواهند سرباز می زند، این دست خودش نیست. او تحت یک اجبار قرار دارد. آنچه او را بدین امر ناگزیر می سازد درک زیبایی شناسانه ی تمامیت هستی است که در آن هم جمله برخوردهای اخلاقی و تناقضات انسانهای منفرد جای می گیرد و هم فراسو می رود. بنابراین اخلاقیات وی اخلاقیات بودن است نه کردن. او در چشم دیگران و همچنین خودش ممکن است به صورت کسی جلوه گر شود که تنها دربند خویشتن است، لیکن این توهمی است که ریشه دراین حقیقت دارد که او نمی تواند هیچگونه علاقه ی جدی به نوسانات اراده گرایانه ی منازعات اجتماعی داشته باشد.” (۵)

راستی چگونه ممکن است انسانی به چنان مرحله ای از بی نیازی و وارستگی برسد که دیگر در پی نوسان اراده گرایانه ی زندگی نباشد و به تمامیت هستـی بیندیشد؟ این نیست مگر در سایه ی سال ها تجارب تلخ و شیرین و کار پیوسته و خستگی ناپذیر.

ادامه دارد

۱-Anderson, G.K. & Warnock, R. (1967). The World in Literature. Glenview: Scott Forseman and Company, p. 211.

۲-Friedrich, H. (1991). Montaigne. California: University of California Press, p. 237.

۳-Edward W. Said, E.W. (2004). Reflections on Exile and Other Essays. Harvard University Press, p. 185

۴ـ این قطعه را در دوران نوجوانی از دوست عزیزی شنیدم و به خاطر سپردم. متاسفانه نویسنده آن برمن معلوم نشد.

۵- Lannoy, R. (1999). The Speaking Tree: A Study of Indian Culture and Society. Oxford: Oxford University Press, quoted from the chapter Aesthetic Pessimism.