Ezzat-Goshegir-H2

ظهر روز جمعه ۱۱ ماه مه ۱۹۹۰

دم در خانه خانم (آ) نشسته ام. هوا آنقدر مطبوع است که دلم می خواهد ساعت ها زیر آفتاب دراز بکشم. خانم (آ) منزل نیست و اتوبوس من هم ۴۵ دقیقه دیگر می رسد. گرسنه ام است و گرسنه بودن نشانه خوبی است. به مفهوم آنست که میل زندگی در انسان بسیار قوی است و آدم جسم و روانش سالم است. از دندانپزشک آمده ام. دکتر خویصه، دندانپزشک مصری الاصل دندانم را بسیار هنرمندانه ترمیم کرد. اگر در ایران می بودم حتمن تا حالا این دندان کشیده می شد، اما او یک دندان لت و پار را زنده کرد. به آن شکل داد. به آن جوانی داد. به آن عمر داد.

در مطب دکتر بودم که به ارنان تلفن کردم. تلفن را برداشت. صدایش آرام و مهربان بود مثل صدای “نیکو” در آن شب طوفانی.

پرسید: کی از سفر برگشته ای؟

گفتم: سه شنبه.

گفتم: به ژاکلین گفته بودم که هر دویتان برای شام به منزلم بیایید.

گفت: ژاکلین چیزی به من نگفته است!

حدسم در مورد ژاکلین درست از آب در آمد. معمولن دو چیز کمتر با رنج آمیختگی دارند: “حماقت” و “شعور زیاد”. اما درک نیرنگ رنجش هنگفت است. بویژه برای آدمهایی که احساسات وجه مهمی از زندگی آنهاست.

دیروز که نشسته بودم در محل کارم و به ارتباطات بی معنی و خالی از محتوا فکر می کردم، نیاز به داشتن یک دوست و همراه زندگی دلتنگم کرده بود. فکر کردم اگر دوستی را در زندگی ام راه بدهم هرگز اجازه نخواهم داد آن محتوای درونی عمیق و پر مفهوم را که دارم، که با زحمت به دستش آورده ام، از من بگیرد. و من هرگز نمی توانم کسی را در زندگی ام راه بدهم که تصور کند قادر است حقیقت وجودی آدم را در آدم عوض کند ویا حتا از او بدزدد.

دوباره به خودم گفتم: من محکومم به تنهایی!

همین جمله را یکبار به “ایکس” گفته بودم وقتی که در پارک قیطریه قدم می زدیم. و حالا این محکومیت برایم به یک اصل تبدیل شده است. در بوستون وقتی که با مینو معلم پیرامون این موضوع صحبت می کردم، او هم حرف مرا تایید کرد و گفت: بله، ما همه محکوم به تنهایی هستیم. به دلیل اینکه آنچه که بر هستی ما حاکم است نمی توانیم بپذیریم.

حالا با پرسش دیگری روبرو شده ام و آن این است که: چگونه با تنهایی ام کنار بیایم؟

عرفا و فیلسوفان در دوره های مختلف تاریخی، در جستجوهایشان در عمق زندگی، عمیقن به این موضوع پرداخته اند و تنهایی را از جنبه های گوناگون و دیدگاه های متفاوت بررسی و تفسیر کرده اند، اما درک تنهایی یک موضوع است و پذیرفتن آن موضوعی دیگر. پذیرفتن تنهایی قدرت می خواهد. یک قدرت هنگفت….

وقتی که پریشب با هیولای یأس روبرو شده بودم، باز هم کابوس دیگری به سراغم آمد. خواب دیدم که در شرایط کنونی به سر می برم، اما زمان حدود ۲۸ تا ۳۰ سال پیش است! حس ۵-۴ سالگی ام را داشتم. زمانی که در تهران آنزمان در خیابان سرابی قلهک زندگی می کردیم. و سرمای استخوان سوز آن سالها که گویی هنوز در عمق استخوان های من ته نشین مانده بوده است. یک زمستان سرد که هوا ابری و مه آلود بود و من که ۳-۲ سالم بیشتر نبود انگار به ته باغ رفته بودم و گل و لای باغچه جوری به کفش هایم چسبیده بود که قدرت حرکت را از من گرفته بود. من در گل گیر کرده بودم. جیغ می کشیدم آنگونه که حالا خودم از صدای جیغ بچگی ام سرم درد می گیرد. و بعد گویی آن نقش ها و تصاویر…آب که از سقف چکه می کرد و بخاری علاءالدین که روشن بود و ما باقالی های تازه را که پوست کنده بودیم به دیواره بخاری می چسباندیم و بوی کاغذ مجله کیهان بچه ها که از گرمای بخاری گرم شده بود و مامانم که قصه راپانزل را می خواند و یا آن شاهزاده ای که قورباغه شده بود و طعم آن پنیر خوشمزه تبریزی که در خیگ آبی رنگ پنهان بود و ما هر روزصبح با نان و چایی می خوردیم و کیسه های بنک و کلخنگ و بادام شور که در کمد آشپزخانه پنهان شده بود….و اوپیوزی، غذایی که مامانم هر از گاهی درست می کرد و من طعم ترش آن را بسیار دوست می داشتم. ما همگی می نشستیم دور یک سینی بزرگ و نان های خشک را تکه تکه می کردیم و مامان به آن ها پیاز داغ و روغن و شیره تمر هندی را اضافه می کرد. آن ها را همه با هم می پخت و بعد ما با طعم زندگی کامل آن را می خوردیم.

سادگی چه خوبست! چه سالم و انسانی است. ما سادگی و خوشبختی را در سال های تبعید پدرم آموختیم. وقتی که فهمیدیم که او زنده می ماند و آرمان های او برای گستراندن خوشبختی برای همه مردم است. چه لزومی داشت که حتمن خون موجود زنده ای ریخته بشود تا ما با کشته شدنش سفره رنگینی داشته باشیم و قطعه ای گوشت را بملعنیم!

به هر حال، این کابوس مرا به آن سالها برد. گویی در آن سالها بودم و برادرم که یکسال از من بزرگتر است حالا ۱۷-۱۶ ساله بود و مثل همیشه معصوم، درستکار و فروتن…. گویی در جایی قتلی رخ داده بود. کسی همسرش را کشته بود و آن کسی که قتل را مرتکب شده بود ۱۹-۱۸ سالش بیشتر نبود. هر چند در واقعیت او می بایست ۴۰ ساله باشد. در خواب، من اما مرتبن و به سرعت در دوران های مختلفی از زندگی ام سیر می کردم. یا حس های دوران های مختلف زندگی ام را داشتم. حس های ۵-۶ سالگی ام، ۱۴-۱۳ سالگی ام، ۱۹-۱۸ سالگی و یا همین حس های امروزی ام….و این حس های زمانی مرتبن در هم می آمیختند و همه را من در خود حمل می کردم. حادثه گویی در تهران رخ داده بود، اما پلیس، پلیس آمریکا بود که همه را بازجویی می کرد. وقتی می گویم “همه”، این “همه” معجونی بودند از آدم های مختلف در سنین مختلف که می شناختم. من وحشتزده و بهت آلود بودم. و نمی دانستم چطور همه آدم هایی را که در خوابم حضور داشتند زیر چتر حمایتم قرار بدهم. به ویژه دلم برای برادرم که سمبل صداقت بود، نگران بود. فکر می کردم که از زلالیت و خلوص اش سوء استفاده خواهد شد. او را گروگان خواهند گرفت و از زبانش حرف خواهند ساخت….درست است که پلیس باید کارش کشف حقیقت باشد از دریافت تضاد در گفته ها و شنیده ها، اما حقیقت این است که در بسیاری موارد حقیقت دروغینی آفریده می شود با توسل به حقه، دروغ و نیرنگ. فکر کردم باید در گفته هایم بسیار دقیق باشم. حقیقت را می شود به هزار گونه تغییرش داد و در حلقوم مردم فرو کرد. فضا و معماری مکان خوابم، اتاق های تاریک و سرد و نمناک خانه های قدیمی خیابان قلهک را در سالهای کودکی ام تداعی می کرد. مثل اتاق خانه “دامن سوز” دوست خواهرم و تصویر آن اتاق در آفتاب رنگ پریده زمستانی… و ناگهان خاطره ای در ذهنم برجسته شد که یکروز من و خواهرم به منزل دامن سوز رفته بودیم. دوستش دو تا چایی سرد زردچوبه ای زرد بقولی را جلوی ما گذاشت. حس خوبی داشتم در همان چهار پنجسالگی ام. و می دیدم دوست خواهرم حس خوبی داشت که از ما پذیرایی می کرد. در همین موقع مادرش سر رسید و بنا کرد به دعوا کردن دخترش. ما چای سرد نخورده و دهن نسوخته دو پا داشتیم و دو پای دیگر هم قرض کردیم و از خانه شان دویدیم بیرون…دوست خواهرم از شرم نمی توانست سرش را بالا نگهدارد و به چشم های ما نگاه کند….دلم برایش می سوخت….

گویی در ادامه خوابم در قطاری نشسته بودیم. کدام قطار؟ از کجا آمده بودیم و به کجا می رفتیم؟

می دانم که در خواب، مفاهیم عمیقی نهفته است و خلاقیت گسترده ای، اما نمی توانم هم اکنون مفهوم این خوابم را دریابم. خواب هایم را می نویسم تا شاید یکروز وقتی که دیگر در این جهان نیستم کسی مکانیزم خواب را دریابد و به آیندگان بگوید که زنی در یک اتاق کوچک، با قلبی کوچک اما پر از عشق، در شهری کوچک به نام آیواسیتی زندگی می کرده است و خوابی دیده است که محتوایش در همه زمان ها جریان داشته است.