خاطرات زندان/طعم مرگ و مارمولک در زندان مخفی اهواز / بخش چهارم
ساعت، اندکی از چهار بعدازظهر گذشته بود که بازرسی منزل به پایان رسید و ماموران مرا همراه خود بردند. پس از خداحافظی با دختر و همسرم به آنان تاکید کردم که با صالح نیکبخت ـ دوست کُردم ـ تماس بگیرند و از او بخواهند تا وکالتم را بپذیرد. من از اوایل انقلاب با نیکبخت آشنایی داشتم. در تیرماه ۱۳۵۸ هر دوی ما در “سمینار بررسی قانون اساسی” که به همت دکتر عبدالکریم لاهیجی و حسام الدین صادق وزیری در باشگاه استادان دانشگاه تهران برگزار شده بود، شرکت داشتیم. در واقع نمایندگانی از اغلب گروه های سیاسی و قومی در آن سمینار شرکت داشتند. از دیگر افرادی که در آن سمینار حضور داشتند و در خاطرم مانده اند اینها هستند: دکتر رحمت الله مقدم مراغه ای، دکتر حمید نطقی، دکتر جواد هیئت (ترک آذربایجانی)، طواق محمد واحدی و عبدالکریم مختوم (ترکمن)، جلیل گادانی و صدیق کمانگر (کُرد)، افراد وابسته به گروه ها خان بابا تهرانی و بهمن نیرومند (فارس). نام گروه بهمن نیرومند، “اتحاد چپ” نام داشت. چند گروه سیاسی دیگر هم بودند که اکنون نامشان را فراموش کرده ام.
از اینها، دکتر حمید نطقی درگذشت. طواق محمد واحدی، عبدالکریم مختوم و صدیق کمانگر، هریک به نوعی توسط عناصر دولتی ایران کشته شدند و جلیل گادانی و خان بابا تهرانی و بهمن نیرومند هم اکنون در آلمان هستند.
قانون اساسی مورد بررسی ما توسط دکتر حسن حبیبی (عضو شورای انقلاب که بعدها معاون رفسنجانی و خاتمی شد) تدوین شده بود و اصلا چیزی به نام اصل ولایت فقیه در آن وجود نداشت. این اصل در ماه های بعد به ابتکار دکتر حسن آیت و توسط مجلس خبرگان رهبری به این قانون افزوده شد. در آن هنگام ما عرب ها یک بیانیه ۱۲ ماده ای داشتیم که در اردیبهشت ماه همان سال توسط هیات خلق عرب ـ که من سخنگوی آن بودم ـ به امیرانتظام، معاون مهدی بازرگان، نخست وزیر وقت، ارایه شد. در مجموع، شرکت کنندگان عرب و ترک و کرد و ترکمن، طرح هایی درباره خودمختاری خلق های ایران به آن سمینار ارایه دادند. اما در نهایت طرح خودمختاری خلق های غیر فارس در نیمه دوم سال ۱۳۵۸ توسط مجلس خبرگان رهبری به سه اصل ۱۵ و ۱۹ و ۴۸ تغییر ماهیت یافت، که البته همین اصول نیز پس از گذشت سی و اندی سال از تصویب قانون اساسی ج.ا.ا، هنوز اجرا نشده اند.
به هر تقدیر ماموران امنیتی مرا با یک خودرو سواری که در خیابان مستوفی یوسف آباد ـ قدری دور از خانه ـ متوقف شده بود، بردند و میان دو مامور نشاندند. برای جلوگیری از فرار.
در آن غروب دلگیر و اندوهناک، تهران ترافیگ سنگینی داشت. در بزرگ زندان اوین باز شد. من – البته – قبلا دو سه زندان را زیارت کرده بودم. نخستین بار قبل از انقلاب، وقتی دانشجوی دانشکده مدیریت دانشگاه تهران بودم نیز به همین ترتیب یعنی میان دو مامور با یک پیکان به زندان کمیته مشترک ساواک ـ شهربانی، رو به روی ساختمان اصلی وزارت خارجه ایران منتقل شدم. اواخر سال ۱۳۵۱ بود که همراه چند تن از دانشجویان این دانشکده به اتهام راه انداختن تظاهرات علیه خرید اسلحه توسط رژیم شاه دستگیر شدم وتا اوایل سال ۱۳۵۲ در آن جا بودم. این زندان پس از انقلاب ۵۷ به زندان مشترک کمیته انقلاب اسلامی و شهربانی تبدیل شد و مدتی نیز نام “زندان توحید” به خود گرفت که شکنجه گاه هراس انگیزی بود. و سرانجام در اواسط ریاست جمهوری محمد خاتمی به موزه تبدیل گردید.
در اتاق ورودی زندان اوین، عمده لباس ها، همه محتویات جیب ها، کفش ها، موبایل، و حتا ساعت ام را گرفتند. ساعتم حدود پنج بعد از ظهر را نشان می داد. شاید نیم ساعتی در آن اتاق بودم. افسر نگهبان زندان گفت: ببریدش بند ۲۰۹ . از پله ها بالا رفتیم. این نام برای من آشنا بود. بند مخوفی که زیر نظر وزارت اطلاعات است. سعی کردم از گوشه چشم بندی که به چشمانم بسته بودند نگاهی به بند بیندازم. ردیفی از سلول های انفرادی در دو راهروی عمود بر هم.
در سلول انفرادی، یک قرآن و یک کتاب تاریخی چشمم را به خود جلب کرد. رغبتی به خواندن نداشتم. به سرنوشت خودم فکر می کردم. آن قدر خسته بودم که چرت های گاه و بی گاه، مجال اندیشیدن را به من نمی داد. حدود ساعت هفت شب شام آوردند. در قیاس با زندانی که بعدا در اهواز دیدم، زندان اوین را بهتر یافتم. بین هشت و نیم تا نه شب بود که پتوی سیاه سربازی رنگ ورو رفته ای را که گوشه سلول افتاده بود به روی خود کشیدم وبه خوابی عمیق فرورفتم. ساعت چهار صبح مرا از خواب بیدار کردند. هیچ صحبتی با من نکردند. هزار ویک فکر به سرم ریخت. می خواهند با من چه بکنند در این سحرگاه بهاری؟
در همان اتاق ورودی، هر آن چه را از من گرفته بودند به من پس دادند و همان افرادی که روز قبل مرا به زندان آورده بودند سوار خودروم کردند و از زندان اوین بیرون بردند. در میانه راه وقتی به اتوبان شیخ فضل الله نوری رسیدیم حدس زدم که مرا به فرودگاه مهرآباد می برند. حدس من درست بود. در فرودگاه مرا به دو تن از عناصر وزارت اطلاعات سپردند. جوان بودند و یکی شان قدری ژیگول. تپانچه هایشان را در همان دروازه ورودی ترمینال فرودگاه به افسر مسئول بازرسی تحویل دادند. خیلی سریع این کار را کردند تا کسی متوجه نشود.
وقتی در صف کارت پرواز مربوط به اهواز قرار گرفتیم مقصد کاملا مشخص شد. اما یکی از آن دو ـ همان اطلاعاتی ژیگول ـ به من گفت که ترا به سوسنگرد (خفاجیه) می بریم. یکی از همشهریانم به نام عزیز. ب و همسرش شهناز را ـ که نسبت دوری با او داشتم ـ در صف کارت پرواز دیدم و به بهانه احوال پرسی جلو رفتم. با او روبوسی کردم و زیر گوشش به عربی گفتم: “دو نفری که با من هستند مامور امنیتی هستند و مرا به خفاجیه (سوسنگرد) می برند، این را به خانواده ام در اهواز بگو”. چهره اش دیگرگون شد. حس کردم ماموران از این حرکت من ناخرسندند و حتا یکی شان گفت که دیگر حق نداری با کسی احوالپرسی کنی.
بعدها شنیدم، شهناز پس از شنیدن خبر دستگیری ام، در همان فرودگاه تهران از حال رفته بود. در هواپیما ماموران مرا در صندلی وسط نشاندند اما بدون دستبند. پنجاه دقیقه ای طول کشید تا به فرودگاه اهواز رسیدیم. فاصله میان هواپیما و سالن فرودگاه را پیاده طی کردیم. مسافران معمولا این مسافت را که چند متری بیش نیست پیاده طی می کنند. من هم مثل همیشه پیاده به سوی سالن ورودی فرودگاه اهواز راه افتام و البته برای نخستین بار با دو مامور مسلح. در همان فاصله، یکی از دور دستی بلند کرد. باید از دوستان قدیمی فارس باشد. اما صدای ماموران وقتی بلند شد که دیدند، در سالن ورودی اغلب مرا می شناسند و سلام و علیک می کنند. هنگامی که یکی از آنان جلو آمد تا با من روبوسی کند ماموران اخم کردند، اما من محل نگذاشتم و باز از فرصت استفاده کردم و توی گوشش گفتم:
“این دوتا مامورند”. وی مبهوت ایستاد و خیلی سریع از من فاصله گرفت. یکی از ماموران تشری زد و گفت: “مگر ما نگفتیم با کسی سلام و علیک نکنی”. گفتم “این کار محال است و همشهریان عربم آن را به حساب بی ادبی می گذارند. آنها که موضوع دستگیری را نمی دانند. فکر می کنند مثل همیشه برای دیدار دوستان و آشنایان به اهواز آمده ام”.
بخش پنجم: دوزخ دلپذیر تحمل ناپذیر
بخش سوم خاطرات زندان را در اینجا بخوانید
* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.