از اینجا، از آنجا، از هر جا/۳۹
نسل ما در دوران خاصی رشد کرد؛ در زمان مطرح بودن ایدئولوژی های متضاد. دوره ای که شور و غوغای کتاب و کتاب خوانی در اوج بود؛ یعنی دهه های سی و چهل و پنجاه. یادم است در آن دوران چه عشق و علاقه ای به خواندن آثار ادبی و فلسفی داشتیم. از آثار نویسندگان روسی و فرانسوی گرفته تا کتاب های کافکا، کامو و آندره ژید. موقعی که جوان و دانشجو بودیم آثار مختلف کامو و کافکا توسط مترجمان خوبی که در آن دوره فعالیت داشتند مانند دکتر مصطفی رحیمی، دکتر حسن هنرمندی، م.ا. به آذین، کاظم انصاری و… به فارسی ترجمه شده بود و ما با خواندن این کتاب ها به دنیای دیگری می رفتیم. به ما گفته بودند صادق هدایت با خواندن کتاب های کافکا خودکشی کرده است و اگر کسی این گونه کتاب ها را بخواند به پوچی می رسد و ممکن است خودکشی کند. حقیقت امر هم تا حدودی همین طور بود. روح ناامیدی و پوچی بر فضای تمام داستان های کافکا مانند: مسخ، محاکمه و قصر سایه افکنده و این روش نوشتن، در روی آثار بسیاری از نویسندگان آن زمان پس از جنگ جهانی دوم در سراسر جهان تأثیر گذاشته بود.
کافکا زندگی خانوادگی اسفباری داشت. دو برادر کوچکترش قبل از شش سالگی مردند و سه خواهرش در جریان جنگ و در اردوگاه مرگ نازی ها جان باختند. آنها خانواده ای یهودی بودند. پدری بازرگان، و دیکتاتور و متعصب داشت که محیط خانه را برای زن و فرزندانش وحشتناک کرده بود. این موضوع اثر نامطلوبی در روحیه و رشد کافکا گذاشت. با همه گرفتاری هایی که داشت در رشته حقوق دکترا گرفت و به صورت جسته گریخته کار می کرد. در سی و چهار سالگی به بیماری سل مبتلا شد. همواره در زندگیش از افسردگی و اضطراب فراوان رنج می برد و در مجموعه ای از ناراحتی های مختلف مانند میگرن، بی خوابی، یبوست و جوش های فراوان در روی صورت که همه ناشی از شرایط روحی و روانی اش بود، به سر می برد.
در پایان زندگی بیماری سل او شدت گرفت. وضع گلویش آنقدر به هم ریخت که دیگر نمی توانست غذا بخورد. بنابراین بر اثر گرسنگی جان خود را از دست داد. قبل از فوت وصیت کرد تا تمام آثارش را نابود کنند ولی این کار صورت نگرفت. از آخرین گفته هایش این جمله است:
“عمری چکش برداشتم و بر سر میخی که روی سنگ بود کوبیدم، اکنون می فهمم که هم چکش خودم بودم و هم سنگ.”
چقدر کافکا زندگیش را در این جمله زیبا توصیف کرده است، اما من یک قدری آن را تکمیل تر می کنم و می گویم:
“عمری چکش برداشتم و بر سر میخ هایی که روی سنگ قرار داشتند کوبیدم حال می فهمیدم که چکش خودم بودم و سنگ دیگران.”
با همه این حرف ها من آثار کافکا را خیلی دوست دارم. چون همه آنها تصاویری از بدبختی های وقایع زندگی اوست. اگر ما هم در شرایطی که کافکا بزرگ شد و زندگی کرد قرار بگیریم، بهتر از این فکر نمی کنیم. او خیلی شهامت داشت که با این همه گرفتاری ها، خودکشی نکرد. به پوچی رسید ولی زندگی را ادامه داد.
هدایت نتوانست دوام بیاورد و خود را نابود کرد. علتش این بود، جامعه ای که کافکا در آن زندگی می کرد، فشار و گرفتاری هایش به اندازه جامعه ای که هدایت اسیر آن شده بود، نبود. کافکا را تا اندازه ای خانواده، دوستان و اطرافیانش درک می کردند و تا جایی که ممکن بود به او کمک می کردند. از نامه هایی که کافکا به پدر و مادر و دوستانش نوشته این موضوع کاملاً روشن است ولی هدایت هیچ کس را نداشت تا او را درک کند. نه خانواده ای، نه جامعه ای و نه دوست و همکاری. وضع مالیش هم خیلی بد بود. کافکا به پوچی رسید و آن را تحمل کرد ولی هدایت به پوچی رسید و از درون تهی و تسلیم شد. بگذریم، من هیچ وقت فکر نمی کردم که پس از پنجاه سال و اندی که از دوران جوانی و دانشجویی ام گذشته است باز دوباره به کافکا و کامو فکر کنم. چه می شود کرد؟ این هم از مزایای مهاجرت و تنهایی است.
ماجرای سوءقصد به مظفرالدین شاه در پاریس
مظفرالدین شاه مانند پدرش ناصرالدین شاه، دلبسته سفر به فرنگ (اروپا) بود و در روز ۲۳ فروردین ماه ۱۲۷۹ قمری اولین سفر خود را به کشورهای اروپایی آغاز کرد. مخارج این سفر هم با دریافت ۲۳ میلیون و پانصدهزار روبل قرض از روسیه تأمین شد و درآمد گمرکات ایران که ممر اصلی درآمد خزانه دولت بود در ازای آن به وثیقه گذاشته شد. اولین سفر مظفرالدین شاه به اروپا هفت ماه به طول انجامید و در این مدت پادشاه قاجار از کشورهای روسیه، اتریش، سوئیس، آلمان، بلژیک، فرانسه و در راه بازگشت از ترکیه (عثمانی) دیدن کرد. مظفرالدین شاه در پاریس مورد سوءقصد قرار گرفت و ماجرای آن را در نامه زیر به معتمدالحرم خود نوشته است:
“معتمدالحرم انشاءاله احوال شما خوب است و امورات از هر جهت منظم و مرتب است. ما هم بحمداله با کمال خوبی و خوشی چند روز است در پاریس هستیم که فی الحقیقه جای شما خالی است. چند روز قبل حادثه ای به ما رخ نموده بود که خدا نخواست و فضل و عنایت الهی با ما همراه بود. بحمداله به خیر گذشت و تفصیل این است: در روز پنجشنبه پنجم شهر ربیع الثانی مهمان وزیر امور خارجه بودیم و به “ورسایل” موعود و ناهار را باید در آن جا برویم و البته شنیده اید که ورسایل از جاهای دیدنی و با راه آهن یا با کشتی بخار یک ساعت راه است که عمارت ناپلئون و ابنیه قدیم و آستانه سلطنتی دولت فرانسه در آنجا است. روز مزبور موقع حرکت در بیرون وقتی که سوار می شدیم در همان بیرون عمارت با ملاحظه سوار کالسکه شدیم که رو باز بود. جناب اشرف صدراعظم و وزیر دربار و خیوان فرانسه مهماندار خودمان را هم در کالسکه نشانده بودیم. از عمارت که بیرون آمدیم تماشاچی هم زیاد بود و دم خیابان ازدحام کرده بودند. ما مشغول تماشای اتومبیل ها شدیم و متوجه آنها بودیم که یک دفعه یک پدر سوخته ولدالزنا مثل برق به سمت کالسکه ما جست و خیز نموده رولور را کشیده و دستش را تا توی کالسکه ما آورد و پهلوی ما را نشانه کرده بود. طوری از جای خود حرکت نکرد که مبادا از اطراف کسی ملتفت او بشود. پدر سوخته مثل این بود که پر داشت و یک مرتبه پرید. چون خدا نخواسته بود وزیر دربار هم الحق جرئت و کمال رشادت را نمود فی الحقیقه جان خود را سپر ما قرار داد و از خود گذشته و در نهایت چابکی و تردستی فوراً بند دست آن ولدالزنا را گرفته و امان و مجال نداد و هر چه تقلا کرد که طپانچه را از دست وزیر دربار بیرون بیاورد نتوانست. تا این که پلیس ها جمع شده پدر سوخته را گرفته و گرفتار شد و معلوم شد که بسیار پر قوت و پر زور بود که این پلیس ها جمع شدند با هزار زحمت او را گرفته و محقق گردید که وزیر دربار وقتی بند دست این پدر سوخته را گرفته و کشاکش می کردند خیلی هنر کرده است و بعد از فضل خدا و ائمه اطهار علیهم السلام از وزیر دربار باید خیلی ممنون شد. عمر تازه خدا به ما کرامت فرمود و وزیر دربار حق حیات بر گردن من دارد و جان نثاری خود را به ما ثابت و مدلل نمود و الحق حق پدری در گردن شماها دارد. الان آن پدرسوخته تحت الاستنطاق است و معلوم شد که از جمله “آنارشیست ها” است و چند بار سوءقصد در حق بعضی داشته و در استنطاق اقرار نموده است که در حق پادشاه سوئد هم که یک ماه و چهل روز قبل به پاریس به تماشای اکسپوزیسیون آمده بود سوءقصد داشته، ولی دستش نرسیده است و به همین جهت چندین دفعه گرفتار و محبوس بوده است.
بالجمله چون خدا نخواسته بود الحمداله به خیر گذشت و شکر خدا را که آسیبی به ما نرسید و از هر جهت مطمئن و خاطر جمع باشید. رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت. ما هم به کمال قوت قلب به روی خود نیاورده و فسخ عزیمت را ننمودیم. راه افتادیم به کشتی بخار رسیده و با کشتی رفتیم تا توانستیم تماشا کردیم که خیلی دیدن داشت و از آن جا به ورسایل رفته ناهار صرف شد و وزیر امور خارجه تهیه خوبی دیده پذیرایی خوبی به عمل آورد، و همه جا را تماشا کرده خیلی خوش گذشت به پاریس مراجعت کردیم. زن و مرد پاریس به همین قوت قلب ما بیشتر مشعوف بودند. در خیابان ها جمع شده اظهار تشکر و سرور می نمودند و به آواز بلند به زبان خودشان می گفتند شاه ایران زنده باد و معلوم بود از صمیم قلب مسرور شده بودند. روز بعد برای عرض تشکر به “نس” رفته مهمان وزیر جنگ بودیم. عرض تشکر نمودند و بعد از صرف ناهار به منزل مراجعت کردیم و بحمداله از هر بابت به ما خوش می گذرد. حالت و مزاجمان خیلی خوب است. جای نگرانی نیست. از هر جهت مطمئن و آسوده باشید. بنا بود از آنجا به لندن برویم به جهت فوت پسر دوم ملکه عزادار شده بودند فسخ عزیمت کرده اعتذار نمودیم و عوض آن دو روز لندن را قرار دادیم به ارتکه سویل که الحق جای خوبی است و از آن جا تماماً راه آهن شش ساعت راه است برویم و این چند روز در آن جا راحت کنیم تا به موقع سایر پایتخت ها. عین این دستخط را به شعاع السلطنه بدهید تا از تفصیل او هم مسبوق و مطلع باشد. همین دستخط را به جاهای لازم و به دوایر دولتی و به هر کسی که مقتضی است نشان بدهید.”
“مجله آینده ـ دی ماه ۱۳۲۲”
از کتاب فروشی های تهران تا کتاب فروشی های تورنتو
بر اساس گزارش های دریافتی از کتاب فروشی های روبروی دانشگاه تهران و خیابان کریم خان زند و کتاب فروشی های تورنتو (پگاه و سرای بامداد) پر طرفدارترین کتاب های موجود در بازار در هفته گذشته به شرح زیر بوده است:
در تهران:
*داستان کودکی من ـ چارلی چاپلین ـ ترجمه: محمد قاضی ـ نشر ثالث ـ تهران ـ ۱۳۹۴.
*سپیده دم ایرانی ـ امیر حسن چهلتن ـ انتشارات نگاه ـ تهران ـ ۱۳۹۴.
*مجموعه اشعار سیمین بهبهانی ـ جلد دوم ـ سیمین بهبهانی ـ انتشارات نگاه ـ تهران ـ ۱۳۹۴.
در تورنتو:
*الله، محمد، ابلیس ـ باقر مومنی ـ انتشارات آرش ـ پاریس ـ ۲۰۱۵.
*خانه ابر و باد ـ فرشته مولوی ـ نشر افکار ـ تهران ـ ۱۳۹۳.
*دریچه ای رو به دیروز (ضد خاطرات) ـ ناصر شاهین پر ـ نشر کتاب ـ آمریکا ـ ۲۰۱۵.
تفکر هفته
این هفته دل می سپاریم به مولای رومی و به نکته هایی که او در شعر زیر اشاره کرده است فکر می کنیم:
سر خران را هیچ دیدی گوشوار
گوش و هوش خر بود در سبزه زار
ریخت دندان های سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگین گیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دمبدم چون نسل سگ بین بیشتر
پیرسگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلس پوش بین
چون بگویندش که عمر تو دراز
می شود دلخوش دهانش از خنده باز
اینچنین نفرین، دعا پندار او
چشم نگشاید سری برنارد او
“مثنوی معنوی”
ملانصرالدین در تورنتو
استفاده از تجربه، دانش و تخصص افراد مطلع و اهل بصیرت نعمتی است که در زندگی نباید لحظه ای از آن غافل شد. در همین تورنتوی بزرگ که بر اساس آمارهای مختلف چند صدهزار ایرانی در آن مقیم اند، حضرت ملانصرالدین که از ذکاوت و درایت بالایی برخوردار است یکی از این گونه افراد است که تجربه، دانش و وقت خود را صرف راهنمایی و مساعدت به جامعه ایرانی می کند و در این رابطه هیچ گونه توقعی هم ندارد.
چندی قبل برای انجام کاری به محضر مبارک ملا رسیده بودم، به طور ناگهانی صحبت مان با ایشان گل انداخت و از وی سئوالاتی کردم که چون ممکن است جواب های حضرتش برای شما نیز آموزنده باشد به آنها اشاره ای می کنم. از حضرت ملا پرسیدم: استاد ممکن است در رابطه با رفتار و سلوک ایرانیان در کانادا و بویژه در شهر تورنتو نظرات خودتان را بفرمائید؟ ملا از این سئوال من در بحر تفکر فرو رفت و سعی کرد جوابی قلّ و دّل به آن دهد. لذا گفت:
“به نظر حقیر مشکل بزرگ ما این است که پس از این همه سال ها هنوز خودمان را ایرانی ـ کانادایی می دانیم و با این گونه تفکر نمی توانیم در جامعه اینجا به موفقیت ارزشمند و بالایی دست یابیم. ما باید خود را کانادایی ـ ایرانی بدانیم و در جهت کسب چیزهای خوب، اندیشه های نیک و رفتار پسندیده از سایر افراد کامیونیتی های دیگر تا حد امکان بکوشیم. نکته دیگر آن که اگر بخواهیم در کنار مالتی کالچرالیزم که در اینجا مطرح است، فرهنگ و ارزش های کشورمان را حفظ کنیم باید آن بخشی از این فرهنگ را اشاعه دهیم که ریشه در قدمت تاریخی و ملی ما داشته باشد نه چیزهایی که از کشورهای دیگر در طول تاریخ به ما تحمیل شده است. از آن گذشته اگر نتوانیم زبان و ادبیات ایرانی را به نحو مطلوب به نسل های جدید پا گرفته در اینجا آموزش دهیم نمی توانیم به پویایی و تداوم فرهنگ، اندیشه و هویت ایرانی خود امیدوار باشیم. چون پایه و اساس حفظ هویت ملی ما در گرو آموزش زبان و ادبیات کشورمان است، متاسفانه در این زمینه ما تا کنون موفق نبوده ایم و اگر کار بر این منوال پیش برود در آینده مشکلات فراوانی خواهیم داشت.
از آن گذشته در سنوات اخیر مسائلی در کامیونیتی ما در حال اتفاق افتادن است که ما نباید به آنها بی توجه باشیم و دست روی دست بگذاریم تا همان مسائلی که در داخل کشور برای نسل های جوان ما آزار دهنده بود و شاید موجب مهاجرت بسیاری از افراد شد، در اینجا ریشه دواند و تا چشم باز کنیم با یک عمل از پیش انجام شده روبرو گردیم که کاری از دستمان ساخته نباشد ودیگر نه اثری از تاک باقی بماند و نه از تاک نشان.”
از حضرت ملا پرسیدم که آیا نمونه عینی از این کارها که گفتید در مد نظر دارند که به صراحت آنها را بفرمایند، فرمودند:
“چه چیزی عینی تر از آن که ما در مدت کوتاهی پلازای ایرانیان را تبدیل کرده ایم به “پرشین وال استریت ارز فروشی” و یا آنکه به حرکت های نمایشی مبادرت می ورزیم که ارزش های تاریخی و ملی خود را با انجام آنها به زیر سئوال می بریم.”
این جاست که من به درایت حضرت ملا هزاران آفرین گفتم و پی بردم که ایشان چه چیزهای نگران کننده ای را برای نسل های آینده می بینند که ما به آنها توجه نداریم. از قدیم گفته اند: “آنچه را که جوان در آئینه می بیند، پیر در خشت خام می بیند” خدایش عمر طولانی عنایت کند که کلامش را باید با زر نوشت و با جان به کار بست.