کوه های فراری

بِدرَم دهان ِ زمان

در نویسم کتاب زمین را

کر کنم جاودانگی را به حرف ِ سفیدی: بس است، بس!

بگسلم بندِ نطق از سر ِ مقطوع را سرِ نای ِ سکوت بر افرازم

تا نخواهند دهان واژه های منقرض از من

شاعران ِ گمشده ی عهدین

بگذارند بیابان شوم

به قدر برگ ها و ریشه ها

 تیشه دارد مرگ

به قدر دست ها و پیشه های ما

دست و پیشه دارد

و می داند هر چه می دانیم

می خواند می نویسد عین ِ ما

به هفتاد و دو زبان

برگ و ریشه دارد مرگ

و چون ما که با زبانی مرده اندیشناک

ورد و تکرار و اندیشه دارد

و مست ِ ماست انگار

شرابی کهن – تازه

از عمر ِ ما شیشه دارد مرگ

باران من از ابری دیگر بارید

ابری متراکم گُم

در دل ِ مردم

شارید

در رعدی خاموش برقی پنهان

از چشم های ِ آلوده ی خسته

غرید

بر صدها سَدِ زبان بسته

و شست و شکست و برد

اوراق تاریک مقدس

آینه های کاذب و ایوان های منقش را

باران من از جوّ ِ جبر از تاریخ صبر از جغرافی ِ تحقیر

کنعان کهن را می ماند

از ابری تر ابری تازه

آواز ِ مصری ِ خود را خواند

 باران ِ من

قلم را بجوم

قط بزنم دستم را

بنویسم مکثی ممتد سرخ

تا صدا صدایم کند شُر شُر

 با جویدن ِ واژه ها و ساییدن ِ سا یه ها

 چقدر بجّرقم

جرّقه خاموش کنم

کسی که می نویسد

کسی که می نویسد از نور

تازه چهره اش

چراغ کتابخانه هاست

کسی که خاموش

کسی که دور

کسی که منفجر

 دهان کوه کهن

آتش نو بی دار است

من این طرف بی سواد

تو آن طرف نوشته

متن تو از کیش کوه

رودهای مرا رم داد

دریا سفید شد

توفان نمک پارویید

رمه های زند

همهمه های گی

که مرا بسی نوشت

و ترا کسی نخواند

—————–

چقدر از شروع خود بیم دارم

شروع خود بیم دارم

که پروانه هرگز ننشیند

درخت همچنان بروید

و حالا شروع شده

لحظه ای که باید از خود افتاد

در ژرف جاوید

کی به حومه ی حیات

هی شدم

که پروانه همچنان که می پرید

طی شد

و حیران مرکزم بودم که

گردبادی آمد و مرا برد

 مرابه حومه ی حیات

هی کردی

به پهنه ی صحاری سفید

برای بازی مقدس

میان سایه های ابر

و زوزه های باد

هر وقت پا شدم راه نبردم

هر وقت راه شدم پا نداشتم

گمپا شوم بگردم چندی

تا گم شودبه گردم وقت