مرجان کاظمی

 سُرودۀ ناپیدایِ گُم‌شدنی

قدم‌هایِ نزدیک‌تر

من، آن آغازگرِ دورانِ حس‌ناشدنی

سُر می‌خورم آرام میانِ اندوه‌هایتان

با فریادِ خنده

با لبانی دوخته‌شده به چشمانِ رنگ‌پریده‌تان

در مرکز، در وَسط، در تیررَسِ رنج‌هایِ بی‌شُمار

تا حسرتِ دستانِ شما

تا بال‌هایِ سوزنیِ زهرآگینِ پُر لذّت

و چکیدن‌هایِ قطره قطره

تا اوجِ سُرخی و کبودی…

من آن رؤیابافِ کُشتن‌هایِ دسته‌جمعی

با صلیبی آویخته بر زبان

و میخ‌هایی مانده در گَلو

چه بی‌صبر، آرزو می‌کنم شما را…

قولم را سرانجام بخشیدم

به سالیانِ آدمیّت

پستان‌هایم را نواختم

بر گوش‌هایشان

گناهکاری‌ام را هر ثانیه پاشیدم

بر دهانشان

و گیسوانم را سوزاندم

در پهنۀ اندامِ برهنه‌شان…

من

آن هیچ

در بیهودگیِ حرف، سکوت، لبخند،

چه معصومانه

دامانشان را آلودم

برایِ شما، ای عزیز!

برایِ شما، ای نزدیک!

کاش فراموش نکرده باشید

من قولم را به سالیانِ آدمیّت

برایِ شما سرانجام بخشیدم

ای مرگِ نوازشگر!

تا بیهوده و مقدّس

خنجرتان را

آشیانه کنید

در چشمانم

             در دهانم

                       و در شکمم…

باشد که آن سُرودۀ ناپیدایِ گم‌شدنی

رستاخیزِ قدم‌هایِ نزدیکِ شما شود

بر ویرانه‌هایِ هَستی‌ام…