طرح محمود معراجی

طرح محمود معراجی

بالاخره بعداز مدت ها اجاره نشینی در یکی از محله های قدیمی شهر بری ایالت انتاریو، خانه کوچکی پیدا کردیم.

خانه ای بود قدیمی و قشنگ. در خیابان مشرف به دریاچه شهر قرار داشت. با اینکه سال ها از ساختش می گذشت ولی هنوز سرپا و محکم به نظر می رسید.

قبل از خرید خانه به اتفاق همسرم یکی دو باری به آنجا رفتیم و از نزدیک همه چیز را وارسی کردیم. طبقه همکف و بالا و زیرزمین و حیاط جلو و پشت را خوب دیدیم. کوچک بود ولی کفاف زندگی ما را می داد. دو دخترم، دیگر دبیرستانی شده بودند و هر یک به اتاقی جدا نیاز داشتند.

از پنجره اتاق خواب اصلی به حیاط پشت نظری انداختم. درخت سیب بزرگی نظرم را جلب کرد با آنکه چندان سرحال نبود ولی از دیدنش خوشحال شدم. به همسرم گفتم بهار که شد این درخت غرق شکوفه خواهد شد و تابستان هم ما را از میوه اش بی نصیب نخواهد گذاشت.

دورنمای پشت درخت، آن دور دورها آب نیلگون دریاچه شهر بری به چشم می خورد.

شهر ما کوچک بود.

یک ماه بعد پس از انجام تشریفات قانونی و نقل و انتقال به خانه جدید اسباب کشی کردیم.

پائیزرسید. هوا سرد شده بود. همه خوشحال بودیم. با اندک پس اندازی که داشتیم، می خواستیم دستی به سروروی خانه جدیدمان بکشیم. پس، از همان روز اول دست به کار شدیم.

اتاق ها را هریک به دلخواه رنگ زدیم و شیشه ها را شستیم و همه جا را تمیز کردیم. حالا دیگر خانه برق میزد.

از داخل خانه که فارغ شدیم سری به حیاط زدیم. در همان سرمای پائیزی دوست داشتم که سرو سامانی هم به حیاط بدهم. نگاهی به درخت سیب انداختم. تنومند و بی یال وکوپال بود. به نظرم رمق نداشت. برگ های چروکیده و پلاسیده ای دور و برش ریخته بودند. فکر نمی کردم آن سال باری داده باشد.

سنجاب ها هنوز از شاخه های قطور و نازکش بالا و پائین می رفتند.کلاغ ها غارغارکنان رسیدن فصل پائیز را خبر می دادند. می آمدند و می رفتند.

***

کم کم زمستان آمد. شاخه های درخت سیب از برف سفید پوش شدند. صدای سوز و باد و سرما از لابلای شاخه های درختان به گوش می رسید. درخت ما آنقدر قطور و بلند بود که با هر بادی تکان نمی خورد. بخاری هیزمی خانه مان را روشن کردیم. از دودکشش دود سفید غلیظی بیرون می آمد. عصرها نشستن دورآتش و نوشیدن چای داغ تفریحمان شده بود.

برای شومینه باید هیزم  بیشتری تهیه می کردیم.

***

زمستان سرد و طولانی تمام شد. جایش را به بهار داد. پرنده ها آمدند. سنجاب ها جست وخیز می کردند. بلبل ها دوباره آواز خواندند. همه در جشن بهار شرکت کرده بودند.

درختان و گیاهان دوباره زنده شدند و برگ دادند همه جا سبز شد.لاله ها غنچه دادند. اما درخت سیب ما چندان شاخ و برگ نو نداد. به اندازه ای برگ داد که نگویم خشک شده.کم جان بود. آن سال درخت سیب نه شکوفه زد و نه میوه داد.

***

دوباره پائیز شد. این بار در قطع و یا نگهداری درخت دودل بودم.

یادم آمد که در کودکی گاه پدربزرگم با درختان وگیاهان حرف می زد و رابطه برقرار می کرد از میوه خوب وشیرینشان تعریف می کرد و می گفت …

گرچه وسوسه شده بودم که درخت را قطع کنم، ولی دلم راضی نمیشد. با خودم خیلی کلنجاررفتم.آخر از یک درخت قدیمی و تنومند چیزی جز تنه و شاخه های بزرگش نمانده بود. بدریخت و بدقواره شده بود.

آن روزیکشنبه توی حیاط پشت، نگاه دوباره ای به درخت انداختم. ساکت و صامت ایستاده بود. باد می وزید و زوزه می کشید. طرف های عصر بود.گویی درخت نگران و ترسان از آن بالا به من نگاه می کرد. انگار از احساس و تصمیم من آگاه شده بود.

فردای آن روز به فروشگاه کرایه ابزارآلات باغبانی رفتم و یک تبر و یک دستگاه اره برقی اجاره کرده و راهی خانه شدم.

نم نم برف و باران قاطی شده بود و آرام می بارید.

تبر به دست به درخت نزدیک شدم. دست و بالم می لرزید. دلم نمی خواست  به او صدمه بزنم. احساس می کردم که او هم به خودش می لرزد.

پرنده ها روی دیوار حیاط نشسته و سر در پرشان کز کرده بودند. از پشت پنجره همسر و بچه هایم با تعجب مرا نگاه می کردند.

آخرین برگ های درخت به زمین می افتادند و باد آنها را به اطراف می پراکند.

یاد پدر بزرگم افتادم. به سر تا پای درخت نگاه کردم. تبر به دست بی اختیار دورش گشتم. نه یک بار نه دو بار، چندین بار.

آخر سر بی اختیار زبان بازکردم و با صدای بلند به او گفتم: ای آقا درخته راستش می خواهم  ترا بزنم و قطعت کنم ولی دلم نمیاد. آخه نه برگ میدی نه میوه و نه سایه خوبی داری پس من با تو چکارکنم؟ و در حالیکه داد می زدم صدایم می لرزید. درخت بیچاره ساکت و صامت به حرف هایم گوش می کرد. ریشه هایش زیر پایم به همه جا رفته بود. از هیبتش خجالت کشیدم. آن روز از قطع درخت منصرف شدم.

و آخر با ناامیدی بهش گفتم پس تا سال دیگه بهت فرصت میدم اگر بهار گل ندی و میوه در نیاری دیگه نه من نه تو. مجبورم قطعت کنم. فهمیدی؟

بچه هام از آن بالا اول به من خندیدند و بعد اشکشان درآمد.

ساعتی بعد، اره و تبر را به فروشگاه مربوطه برده و پسشان دادم.

***

پائیزی دیگر رفت و زمستان آمد. باز برف همه جا را سفیدپوش کرد.

پرندگان و گیاهان و درختان همه و همه به خواب رفتند. شاخه های درخت سیب هم همه سفید پوش شدند. زمستان طولانی آن سال تمام نمی شد. همه جا یخ بود و سرما. آب دریاچه یخ زده بود. من امیدی به زنده ماندن درخت سیبم نداشتم، ولی بی صبرانه منتظر بودم.

***

کم کم  از زور یخ و برف و سرماکاسته شد. زمستان آرام آرام رفت و بهار آمد. نور قوی خورشید یخ ها را آب کرد. آب جویبارها از زیر یخ ها به حرکت درآمدند. صدای جریان آب شنیدنی بود. پرنده ها دوباره آمدند . بلبل ها خواندند. هوا لطیف تر شده بود. سنجاب ها از لانه هایشان در آمدند و دنبال قوت و دانه  تند تند اینور و آنور می رفتند.

اکثر درختان اطراف خانه ما در حال جوانه زدن بودند ولی هنوز از درخت من خبری نبود. جوانه ای نزده بود. انگار قهر کرده و به خواب ابدی رفته بود.

روزها گذشت. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شدم بی اختیار قبل از هر چیز با چشمان خواب آلود از پشت پنجره درخت را ورانداز می کردم و همه گوشه کنارش را خوب می دیدم.

تا بالاخره یک روز صبح وقتی که آفتاب همه جا را روشن کرده بود نوری روی شاخه های درخت ما نیز انداخت. با چشمان  نیمه  باز و با تعجب وصف ناپذیری جوانه های زیادی روی شاخه های درخت سیبمان دیدم. فکر کردم خواب می بینم و بعد، از خوشحالی داد زدم و با پیژاما و پای برهنه به طرف حیاط دویدم و از نزدیک جوانه های روی شاخه ها را دیدم و حظ کردم.

هنوز دو هفته ای نگذشته بود که درخت  سیب سرتاسر جوانه زد و سبز شد و بعد برگ های سبز و شاداب و روشنی همه جا روی شاخه هایش روئید.

دیری نگذشت که درخت من پر از شکوفه شد نه یکی نه دو تا بلکه هزارها هزار شکوفه ی صورتی سیب.

تابستان آن سال بالاخره درخت سیب من بار داد. چه باری. پر از سیب های درشت. اول سبز بودند ولی رفته رفته به رنگ رنگین کمان درآمدند. زیبا و دیدنی.

باد سیب ها را در هوا روی درخت، زیر نور خورشید می رقصاند. نمایشی شده بود. درخت برایم دلبری می کرد. او هم شاد بود و به میوه اش می بالید. فکر می کردم همه این ها رویاست، ولی نه حقیقت داشت.

 وقتی اولین سیبش را به زمین انداخت برداشتم و اول بویش کردم و به صورتم مالیدم و دوباره نگاهش کردم. از بویش مست شدم. رنگ هایش زیباترین رنگ آمیزی طبیعت بود. سیب را بالاخره گاز زدم. ترش و شیرین بود. در عمرم همچون سیبی نخورده بودم. اشکم درآمد.

چه خوب شد که آن درخت را قطع نکردم. تنه اش را محکم در آغوش گرفتم و بوسیدم.

زنم می گفت تو دیوانه شده ای.

آن روز عصر ساعتی زیر سایه اش نشستم و به تنه اش تکیه دادم. به آسمان آبی نگاه کردم

و از اینکه به او صدمه نزده بودم در پوست نمی گنجیدم و خدا را شکر می کردم.

پرنده ها دور درخت می پریدند و به سیب های روی شاخه هایش نوک می زدند.

هوا نه گرم بود و نه سرد، خورشید کم کم غروب می کرد و نور طلائی رنگش را روی آب دریاچه شهر پخش می کرد.

زیر درخت،  خسته از کار روزانه خوابم برد. ناگهان سیب درشتی از آن بالا جلوی پایم افتاد و مرا از خواب بیدار کرد.

درخت سیب مرا بیدارکرد.

تورنتو پائیز سال ۲۰۱۳