به یاد و خاطره‌ی عزیز نیکتا اسفندانی از جان باختگان آبان۹۸

عکس از سایت توانا

چشمانم را پاره پاره موی رگ می‌خواهی

چشمانم را دسته دسته رود تا دریا

پوزه در پشت می‌کنی که سربلند کنی زوزه‌ هات را

از گله‌ی کلماتت دور شده‌ای و شاعرانت را به مرگ خواهی داد

از گله ‌ی کلماتت دور شده ‌ای مشت ‌هایم را می‌خوری

به سمت ران‌هایم می‌دوی مرا در میدان توحید بیزار می‌کنی از خدایان

به سمت سینه ‌ام که گشوده می‌شوی

سرم را دست می‌گیرم

زانو می‌شکنم

فریاد می‌کنی ستارخان و بیرون می‌جهی

ستار خان نمی‌شنوی؟

بیدار شو

حرف بزن

ستار خان گیتارش را بر دوش رویایی انداخته

سپید و برانگیخته سر پاتریس

مثل دیدار عشق از یک ساعت قبل

که در مشایعت آفتاب می‌نوشتم

پیچ در پیچ کوچه‌های ما نت های رشیدی

و برگْ درنگ از روی نیم‌پرده‌ها

نای آخرم مرغ شام

عاشقان آخرین اکتشاف با تو قد می‌کشند

بیرون می‌جهی

در آینه ‌ام تو مانده‌ای

و تا آن موقع که برگردم مشروطه هزار مسافر دیگر دارد

که همگی راهی تهران هستند

اما شمایل‌ت تا پاییز هزار فرسنگ راه بود

شمایل‌ت تا پاییز هزار سیب است

که هنوز نیفتاده

ستار خان، مشروطه می‌خندد

گلوله می خورد

و آزادی بر پوست شبی که هیچ‌کس ندیده جاری می‌شود

آبان ۹۸