۲۲ ماه مه ۱۹۹۰

در کتابخانه بودم که شنیدم “کتابخانه فقط تا ساعت ۵ بعدازظهر باز است”. با عجله دو کتاب پیدا کردم و از پله ها آمدم پایین. داشتم ورقه چک کردن کتابها را در نزدیک در خروجی پر می کردم که صدایی گفت: Hi

ارنان بود. گفتم: Hi! How are you?

با لبخند گفت:What the hell are you doing here?

از این لحن بسیار بدم آمد. نگاهش کردم و رویم را برگرداندم و به نوشتن ادامه دادم. ارنان از نگاهم یکباره یکه خورد و چند قدم به عقب برداشت. به سرعت متوجه شد که نمی تواند با من از این شوخی های احمقانه بکند. تصورم این بود که او نمی دانست که اصطلاحات آمریکایی را در کجا و با چه آدم هایی باید به کار ببرد. یک نوع ناشیگری و ساده لوحی در به کارگیری این جمله بود که برایم چندش آور بود. بی آنکه نگاهش کنم، کارت را تمام کردم و کتاب ها را در کیفم گذاشتم.

ezzatآرام و مودبانه پرسید: دوست داری با هم یک فنجان قهوه بنوشیم؟

به آرامی و اندکی با طمأنینه گفتم: بله.

و از کتابخانه بیرون آمدیم. مرا به کافه تریای مال دعوت کرد که منظرگاه خوبی دارد. نشستیم و قهوه نوشیدیم. قدری در مورد کلمبیا صحبت کرد و تغییراتی که به سرعت دارد در جامعه رخ می دهد. گفت سالها جشن کریسمس صرفا بر تولد عیسا مسیح تاکید داشت. در این جشن تولد عیسا با آراستن و بازسازی طویله و مجسمه های بزرگ و چوبی مریم و عیسا و حواریون و درختی کوچک متجسم می شد. همه خانواده ها دور این مکان مقدس جمع می شدند و نمایش هایی اجرا می کردند و همراه با نواختن گیتار آوازهای مذهبی می خواندند، اما بعد از تسلط آمریکا و ورود فرهنگ مصرفی، مجسمه های بسیار بزرگ هر سال کوچک و کوچک تر شدند و درخت کوچک هر سال بزرگ و بزرگ تر. حالا در خانه ها درست مثل خانه های آمریکایی، یک درخت کاج می گذارند وسط اتاق و روی آن برف مصنوعی می پاشند. جایی که هرگز در آنجا برف نمی بارد! گفت خواهرم فقط برای دیدن برف آرزو دارد که به آمریکا بیاید.

بعد درباره نویسندگی و بویژه خاطره نویسی صحبت کردیم. گفت خواندن خاطرات نویسندگان بزرگ یکی از علاقمندی های اوست. دفترم را به او نشان دادم و گفتم: من هر شب در این دفترم خاطرات و افکارم را می نویسم. پرسید: می توانم بپرسم نوشته های اخیرت در مورد چیست؟

دو خط از نوشته شب قبل را برایش ترجمه کردم و بعد یکی از شعرهای تازه ام را برایش به فارسی خواندم و به انگلیسی ترجمه کردم. سراپا گوش بود. دیدم که با چه شوقی دارد واژه های مرا دنبال می کند. شوقش اصلن مصنوعی نبود که بخواهد خودش را متظاهرانه کنجکاو نشان بدهد که دل مرا به دست بیاورد. او با تمام وجودش گوش می داد.

وقتی شعرم تمام شد، به نرمی گفت: تو انسان بسیار حساسی هستی. شعرت مرا دگرگون کرد و تصویر دیگری از تو به من نشان داد.

صحبت می کردیم و زمان می گذشت.

گفتم: دارد دیر می شود. باید به منزل بروم.

گفت: هیچ نگران نباش. من ترا به خانه می رسانم.

جمله اش برایم مطبوع و دلپذیر بود. این لحظات فقط برایم لحظه بودند. لحظه هایی که شنیده می شوم و می شنوم. و با زیبایی شنیده شدن و شنیدن لحظات را می خواستم کش بدهم. طولانی ترشان بکنم. چقدر دلم می خواست کسی به تمامی مرا می فهمید.

پرسید: دوست داری برویم سینما؟

بعد از اندکی گفتم: بله.

به دیدن فیلم ارکیده وحشی Wild Orchid که ژاکلین بیزه در آن بازی می کرد، رفتیم. وقایع داستان در برزیل رخ می داد. در پس مناظر زیبا از طبیعت بکر برزیل، فیلم بدون پرداختن به موضوع ویژه ای، به طور تهوع آوری به سکس با صحنه های پورنو گرافیک می پرداخت. خوراک ظاهرن لذیذی که کمپانی های فیلم سازی هالیوود برای طبقه متوسط تدارک دیده بودند که آن ها را به طور غیر مستقیم تشویق کنند که به جای اندیشیدن و اندوختن، لذت های کاذب را دنبال کنند. فیلم مرا به شدت خشمگین کرد. بویژه که باز هم آمریکایی ها سرور بودند و مردم بومی برزیل، خدمتگذار و سرویس دهنده.

بسیار متاسف شدم که پولی را که با زحمت به دست آورده بودم به جیب کاسبکاران دغلباز و مبتذل ریخته بودم. خنده های عصبی، گاه شهوانی و گاه احمقانه تماشاگران همراه با بوی پوفکلی-ذرت بو داده و فضای رقیق طبقه متوسطی سالن مرا نا آرام، بیقرار و از همه چیز بیزار کرده بود. ناگهان احساس غریبگی وجودم را فرا گرفت. دیدم باید از چنین محیطی بگریزم.

ارنان تمام حالات مرا در نظر داشت. با شرمساری بعد از پایان فیلم به سرعت گفت: ببخشید که ترا به فیلم بدی دعوت کردم! واقعن نمی دانستم که فیلم تا این حد مبتذل باشد!

گفتم: مهم نیست!

همینطور که سوار ماشینش می شدیم، یک اندوه ویژه احاطه ام کرد. هر چند در هوای سرد بهاری و در غروبی دلتنگ، اندوهی بیاد ماندنی شده بود.

پرسید: دوست داری برویم پیتزا بخوریم؟

گفتم: بهتر است به خانه بروم.

می دانستم که در حالی که این پرسش را از من می کند، به هر دلیلی به جیبش فکر می کند. از فقر باشد یا هر دلیل دیگری…. اضطراب و تشویش پنهان چنین آدم هایی در موقع پرداختن، ناگهان مرا وامی دارد که یکباره هر چه که در کیفم دارم بی باکانه روی میز بریزم و از غرور پرداختن لبریز شوم.

پرسید: آیا مطمئنی که نمی خواهی با من شام ساده ای بخوری؟

احساس کردم که برایش مهم است که اوقاتی را با من همراه باشد. اگر به جای شام از من می خواست که کنار رودخانه قدم بزنیم و گفتگویی داشته باشیم بیشتر از هر چیز دیگری خوشحال می شدم. اما اصرار داشت که مرا به شام ساده ای دعوت کند.

دیدم آرام آرام رفتارش با من تغییر می کند. نوعی احترام و ارزش گذاری در حالاتش مشاهده می کردم. چقدر متفاوت شده بود! آیا آدم می تواند اینقدر به سرعت از یکنوع خصوصیت به خصوصیتی دیگر تبدیل شود؟ در عین بی حوصلگی کنجکاو هم شده بودم. آشنایی با هر انسانی ورود به یک دنیای غریبه و ناشناخته است. انگار در این بیکرانگی، گوناگونی را می خواستم بشناسم.

گفتم: بسیار خوب.

در پتیزا فروشی پرسیدم: آیا از من داری دعوت می کنی؟

گفت: بله…راستش پیتزا به ذهنم رسید چون این یک رفتار آمریکایی است. فکر کردم این پیشنهاد برای تو قابل قبول باشد.

با دستپاچگی و حالات ناشیانه اش در رستوران کوچکی که فقط پیتزا سرو می کردند، متوجه شدم که او هیچگاه در رستوران غذا نمی خورد و در این دعوت ساده می خواهد برایم سنگ تمام بگذارد.

بعد از شام سوار ماشینش شدیم تا مرا به خانه برساند. از دنیای کوچک آدمها در آیواسیتی کلافه بودم. و کلافگی، مرا به سکوت وا می داشت. دلم نمی خواست اینطور در مورد آدمها فکر بکنم. دلم می خواست روح بزرگشان را در پس اعمال ظاهرن کوچکشان ارزش بگذارم، اما نمی توانستم. خودم را گنجشکی می دیدم در یک قفس شیشه ای که با پرپر زدن و کوبیدن بال هایش به پنجره های شفاف و شکستنی به دنبال راه گریزی می گردد…یک راه نجات…

دم در منزل با او دوستانه خداحافظی کردم. وقتی که داشتم پیاده می شدم دیدم که به طور ویژه ای نگاهم می کند. نوعی اندوه؛ اندوهی عمیق و درونی علاوه بر خجالت و شرمندگی در چشم هایش موج می زد. دلم به درد آمد. اما به پشت سرم نگاه نکردم. به خودم گفتم: بگذار همه چیز را فراموش کنم!