مرضیه زابلی ساکن دانمارک. تحصیلات در رشته زبان دیجیتال  و ادبیات فارسی در دانشگاه کپنهاگ. متخصص کامپیوتر و نت وورک. از سال ۲۰۰۳ وبلاگ نویسی  را شروع کرد تا  10 سال  که وبلاگ توسط  دولت ایران و به جرم تخطی از خطوط قرمز بسته شد.

او خود می گوید: “در سال ۲۰۱۳  اتفاقی سر از کارگاه  داستان نویسی منیرو روانی پور در آوردم  و  اولین داستان عمرم در این کارگاه جزو داستانهای منتخبی بود که  در مجموعه ای  در سال ۲۰۱۴ به چاپ رسید.  بعد از این  زیر نظر استادانی چون شهرنوش پارسی پور و علی خدایی  شروع  به نوشتن کردم. موضوع مورد علاقه من زنانی هستند که به دلایلی از جامعه رانده شده اند.  داستان« آتش گردان» یکی از داستانهای نوشته شده در فضای شهر نو تهران است. فضا به دلیل ناشناخته بودن  حاصل دو سال تحقیق در مورد شهر نو با مقالات،  کتابها و فیلمهای مستند است. در حال حاضر مشغول ساختن استخوان بندی رمانی درهمین فضا  هستم.” 

                                                                                                                       مریم رئیس دانا

مرضیه زابلی

اول شب بود. از آن جمعه شب‌ های بی دعوا و مرافعه. خانه را قرار بود برای چند نفر آدم خر پول ُقرُق کنند. به در قفل زده بودند تا کسی به زور وارد حیاط نشود. ایاز هم دم یکی از اتاقها کشیک می‌داد تا آخرین مهمان را بیرون کند. اتاق بزرگ طبقه بالا را خدیج و کوکب ُتپل برای بزم و تریاک کشی از صبح آماده کرده بودند. مطربها هم لبِ حوضِ وسط حیاط نشسته بودند. تار زن با ناخنِ  شستش به سیم‌‌های تار میکشید و کوکب را با نگاهش دنبال می کرد. کنارش مردی لاغر و آفتاب سوخته روی تنبکش کج شده بود و با قندی درشت گوشۀ دهانش چایی را فوت می‌کرد. جوانی لاغر اندام  هم کنارشان با کمی فاصله شق و رق نشسته بود. چشمانش اطراف را می‌کاوید. جعبه ویلونی را در بغل گرفته بود و با کمان آرشه روی زانوی چپش ضربه های تند و ممتد می زد.

حمزه را ساعتی پیش  فرستاده بودند کوچه لهستانی‌ها دنبال عرق اعلا.

صدای زنی از اتاق بالا آمد که داد می‌زد: «مهوش! مهوش بیا این قلیون رو ببر  چاقش کن! غول بیابونی‌ها الان پیداشون میشه.»

زنی سبزه رو با موهای بهم ریخته از یکی از اتاق‌ها بیرون دوید.  دم پایی‌هایش با هر قدم که بر‌می‌داشت به زمین ضربه ‌ای می زدند. با سرعت از پله های سنگی  بالا رفت. زیر لب گفت :«رو سنگ مرده شورخونه ببینمت، اومدم.»


توی راه پاهایش پیچید و نزدیک بود بیافتد،  دو پله آخر را آرام بالا رفت. وارد اتاق شد و نفس زنان کنار در منتظر ایستاد.

زن میانسال روی تشکچی نشسته بود. روی دامن ساتن قرمز رنگش دفتری باز بود.  همانطور که نگاهش به حسابهای داخل دفتر بود پرسید:

ـ حمزه هنوز نیومده؟

ـ نه هنوز مامان

ـ مردک قزمیت کدوم گوری رفته؟ بروج کجاست؟

ـ از دیشب که رفته،‌ هنوزپیداش نیست.

 مامان سرش را بلند کرد. نگاهی به  سرا پای او  انداخت:

ـ قلیون رو  که چاق کردی میدوی میری لباست رو  عوض می کنی. هنوز بعدِ عمری نفهمیدی چیکاره‌ ای؟ ظاهرت به خادم مچد بیشتر میخوره تا لگوریِ َقلِعه. می‌خوای آبروی منو ببری؟ می‌خوای مردم برن دیگه برنگردن؟»

 مهوش هر بار که به این اتاق می‌آمد حواسش فوری می‌رفت به طرف پوستر سیاه و سفید که با چند پونز فلزی  به دیوار اتاق آویزان بود. مرلین مونرو روی پله ای قدیمی نشسته بود و به او لبخند می‌زد. رنگ سفید عکس در طول سالهای آویزان شدن به این اتاق به رنگ زرد و خاکستری بدل شده بود وپایین عکس هم پاره پوره بود.

 صدای مامان او را به خود آورد:

ـ برو به شهلا و کوکب  و بقیه  سفارش کن، این  مهمونا مخصوصن، هر کدومتون باعث خجالتم بشید، زغال داغ می‌ذارم روی اون چه نه بدترتون.

با هر کلمه‌ای که ادا می‌کرد صدایش بلندتر می‌شد.  دفتر توی بغلش را بست و به مهوش زل زد و منتظر جواب شد.

مهوش که هنوز گوشۀ در ایستاده بود با هر حرف مامان خودش را جمع تر کرده بود:

ـ شهلا هنوز مشتری داره. کوکب و اختر و پریوش و بقیه هم از صبح آماده شدن.


  بعد آمد جلو و آرام دامنش رو بالا زد

ـ ببین مامان زشته من دامن کوتاه بپوشم جای لگد  ایاز مونده. به خودم گفتم زشته این بادمجونا رو بیاندازم بیرون.

مامان انگار اصلا حرفهایش را نشنید. دکمه کیفش را باز کرد و ماتیکی را از کیفش بیرون آورد. بلند شد و رفت جلوی آینه قاب طلایی توی تاقچه ایستاد و ماتیک را چند بار از راست به چپ و از چپ به راست روی لب پایین و بالایش کشید. لبها را به هم مالید. زیادی سرمه  زیر چشمهایش را هم با  انگشت اشاره  پاک کرد . لخت شد و  لباس حریر سرخابی رنگی  را که  تازه برایش از خیاطی گرفته بودند  پوشید  و به او اشاره کرد که برود و زیپش را بکشد وقتی مهوش جلو آمد تازه متوجه دختر بچه ١٢-١١ ساله ای شد که گوشه اتاق کنار پرده نشسته بود. چشمانش نشان می‌داد در عالم دیگری است و چیزی نمی بیند. دلش لرزید  و خودش را بی اختیار عقب کشید.  چقدر شبیه پری خواهرکوچکترش بود. ده سالی می شد خبری از هیچکس نداشت. دخترک پیراهن صورتی کوتاهی تنش بود که مدام سعی داشت جلوش بکشد تا روی پای لاغرش را بپوشاند. مامان آمد کنار دخترک و با ماتیکش دو خط قرمز  روی گونه های گرد دختر کشید و با دست خطها را صاف کرد. بعد او را بغل کرد و برد جلوی آینه:

ـ به به! هلو بیا برو تو گلو!

دختر انگار به آدم غریبه ای نگاه کند، عکس العملی نشان نداد. مامان او را زمین گذاشت و رو به مهوش گفت:

ـ می‌شناسیش؟ این همون نوزادیه که ننه اش توی خونۀ شیرین بندری سفلیس گرفته بود و   سر زا رفت. یادته؟ پیش دخترای شیرین بزرگ شده. ببین چه قدی بهم زده و ترگل ورگل شده.

 بعد سرش را جلو آورد و آهسته زیر گوش او گفت:

ـ دویست و پنجاه تومن برای این خانم فسقل فرستادم تا آوردنش که امشب مجلس  کم و کسر نداشته باشه. بندری خیلی سفارشش رو کرده. بلایی سرش بیاد باید بذارم و از قلعه در برم.

مهوش تازه  فهمید مهمانها خیلی مخصوصند. فوری منقل کوچک را برداشت و آورد پایین کنار حوض. مطربها کنار کشیدند و جا باز کردند. خاکسترهای منقل را کنار باغچه خشک و بی درخت خالی کرد و ذغالها را داخلش ریخت. با کمی نفت ذغال را خیس کرد و کبریت کشید. ذغال شعله ور شد. زیر لب شروع به نفرین کرد:«درد بی درمون بگیری زنیکه پول پرست پتیاره.» بدنه قلیان را زیر آب گرفت و کوزه را از آب پر کرد.  از رادیویی آن اطراف  صدای اذان ذبیحی به گوش می رسید : «هی الا خَیِر العَمل.» پیرمرد تنبکی شروع کره بود به ضرب گرفتن و صدای اذان بین ضربات انگشتی که سریع به پوست تنبک می خوردند محو شد. مهوش حواسش آنجا نبود و اصلا  صدایی نمی شنید. بدنه را توی کوزه جا داد و با نی، آب اضافی را به بیرون فوت کرد. بعد بلند شد و چند تا از ذغالهای شعله ور را که هنوز گداخته نشده بودند، سوا کرد و داخل آتش گردان گذاشت و شروع کرد به چرخاندن. جرقه های ذغال مثل ستاره های سرخ به هر طرف می‌پریدند و گاهی یکی دو تا از آنها روی دستهایش می‌نشستند، سوزشی می‌دادند و خاموش می‌شدند. دستش سرعت می‌گرفت و آتش‌گردان دایره‌ای از آتش بالای سرش می‌ساخت. حواسش مثل دودی از وسط دایره آتش رفت به بزمی که او گل مجلسش بود. همه چیز در بی خبری گذشت. صبح که از خواب بیدارش کردند، زیر شکمش درد شدید داشت و خون زیادی ازش رفته بود، تا سه روز جلوی چشمش سیاهی می‌رفت بلاخره مجبور شدند او را ببرند دکتر. با همان بی حالی شنیده بود دکتر با خشم می‌پرسد:

ـ می دونید گزارش بدم در خونتون رو مهر و موم می زنند؟ بعد شنیده بود که بهش گفته بودند رحم را مجبورند در بیاورند. آن زمان نمی فهمید رحم اصلا چیست.

ایاز از آنطرف حیاط داد زد:

ـ هی! انگار عاشقی مهوش؟ چی چی رو داری می گردونی؟  ذغالها که همه خاکستر شدند ضعیفه!

مهوش نشست و موهای توی صورتش را طبق عادت به تندی عقب زد و اشکی که نمی دانست چرا ریخته را پاک کرد. فریاد زد:

ـ ارواح بابات عاشق تو شدم.

با عجله چند ذغال دیگر با انبر توی آتش گردان ریخت و کمی که آن را چرخاند و ذغالها گرگرفتند آنها را با انبُر روی تنباکوی چلانده شده سر قلیان گذاشت و برداشت و  برد اتاق بالا و گوشه سفره جا داد.

حمزه هم با پاکتی وارد شد.  آرام سلام کرد و رفت  کنار سفره نشست و شیشه‌های عرق را با دقت توی سینی چید. مامان داد زد:

ـ حمزه تا حالا کدوم گوری بودی؟

 حمزه تا آمد جواب بدهد  ایاز آمد و با لگدی او را به طرفی انداخت و گفت:

ـ نامرد بوی شیره  میده!

 صدای در همان لحظه  بلند شد. ایاز دوید  پایین و قفل را برداشت و در را باز کرد. مامان دوید کنار پنجره و مردها را تند و تند شمرد. چهارده مرد، جوان و میانسال با سر و صدا و خنده وارد شدند. یکی از آنها مست بود و تلو تلو می خورد. دو تا هم عین پسر بچه ها از کول هم بالا می رفتند.

شهلا و کوکب و بقیه دخترها به پیشوازشان رفتند و هر کدام دست در دست یا شانه یک نفر از آنها گذاشتند و با هم رفتند اتاق بالا.

مهوش  به سرعت جایی کنار دختر بچه پیدا کرد و  کنارش نشست. یکی از مهمانها تا چشمش افتاد به دخترک، دستِ زنی  که روی شانه هایش بود را پس زد و جلو آمد و شروع کرد به  خواندن آواز:

ـ پیرهن صورتی دل منو بردی. آخ جون!

مرد مست جلو آمد و با آواز او بشکن زد و خواند: پس چرا ممه شو نخوردی. مرد اولی قهقهه اش بلند شد. رفت طرف دخترک و دستش را روی سینه دخترک گذاشت و گفت :

ـ خانم جون اینا چیه زیر لباست قایم کردی؟ گردو؟

مامان انگار دو خط دیگر ماتیک روی گونه‌اش گذاشته باشد، رنگ دخترک به سرعت عوض شد. خودش را عقب کشید. مردها بهم چشمک زدند و قهقهه شان بالا رفت.

ایاز آمد و هر دو مرد را بالای سفره برد و در گوش‌شان چیزی گفت و استکانی عرق برایشان ریخت. مردها استکان هایشان را بهم زدند و عرق را یک ضرب در گلو ریختند و صورتشان در هم شد.  بعد از لحظه ای کوتاه  شروع کردند به بشکن زدن. کمربندهاشان را شل کردند و بیرون کشیدند. جوان ویلون زن که  شروع به نواختن کرد، تارزن و پیرمرد تنبکی هم با او همراهی کردند. یکی از مهمانها خدیج را هل داد وسط سفره  برای رقص. صدای استکانها و قهقهه مردان و جیغهای کوتاه و خنده زنان،  مامان را به شوق آورده بود. به جمع مهمانها نگاه می کرد و حواسش  به همه جا بود و گاهی صدای خنده هایش بلندتر از همه به گوش می رسید.

وقتی عبدالله بروج با سینی بزرگ جوجه کباب رسید، ارکستر کوچک سازهایش را زمین گذاشت و همه آماده خوردن شدند. خدیج هم رفت سر جایش نشست.

مهوش نگاهش به دخترک بود که با چشمانی نگران دست مردی که پشت گردنش را می‌مالید عقب می‌زد.

مامان مهوش را صدا زد و چیزی کف دستش گذاشت و با حرکات دست و صورت گفت:

ـ اینو بیانداز توی نوشابه اش  خجالتش می ریزه.

مهوش تریاک را گرفت و زیر قاشقی قایمش کرد و منتظرنشست تا فرصتی پیدا کند. همین نخود قهوه ای رنگ خودش را هم اولین بار به عالم ناخبری برده بود.

این پا و آن پا می کرد. شک داشت. بالاخره لحظه ای که دخترک محو حرکات یکی از مهمانان  شده بود، آن را توی لیوانش انداخت. فکر کرد هر چه باشد بهتراست که آدم در بی خبری به جهنم برود تا با چشم باز. لیوان را دور از چشم دخترک چند بار بهم زد تا تریاک کاملا حل شود.

 بعد از لحظه ای فکر کرد  شاید خودش را هم اگر در عالم هـپروت به جهنم وارد نکرده بودند الان عاقبتی دیگر نصیبش می شد. لیوان را فورا از جلوی دخترک برداشت و گذاشت جلوی مشتری خودش که کم کم عرق حسابی کله پایش کرده بود. لیوان خودش را هم گذاشت جلوی دختر.

بعد از شام یک مهمان دیگر جلو آمد. نزدیک دخترک نشست و کم کم دستش را زیر موهای او برد و تنه سنگین خودش را نزدیکتر کشید. دخترک که هول شده بود، به اطرافش نگاه می کرد، منتظر بود دستی او را از وسط این مجلس بیرون بکشد. مهوش ترس دخترک را که دید به خودش لعنت فرستاد و پیش خودش فکر کرد که عجب کاری کرد که تریاک را بخوردش نداد.  ترسی که در چشم دختر نشسته بود را نمی دانست چطور پاک کند. نگاهش دنبال لیوان گشت. اما لیوان خالی بود.  خودش را به بهانه ای انداخت بین دختر و مرد و خواست حواس مرد را به خودش جلب کند . اما مرد او را به عقب هل داد و دخترک را مثل پر کاهی بلند کرد و روی زانویش نشاند.

صورت دختر مثل بچه ای که از آمپول بترسد بهم ریخته بود. بی اختیار داد زد ” مامان شیرین!

مامان آمد نزدیکش و با لحنی که به بچه ها نصیحت می کنند گفت:

ـ مامان شیرین رو میخوای چیکار؟ خجالت بکش، تو دیگه بزرگ شدی، آقا که کاریت نداره نترس! ای که هی… حالا اگه توی شمشک و نیاوران بزرگ شده بودی دلم نمیسوخت.

  بعد به حمزه گفت:

ـ حمزه اتاق زیر پله را آماده کردی که؟ یه نوشابه و لیوان با دو سیر عرق هم بذار تو سینی با یخورده مزه. حمزه دستپاچه بلند شد و مشغول آماده کردن وسایل شد .

یک دفعه حواس همه متوجه دختر بچه شد که دستانش مانند چوب خشک شدند. سفیدی چشمش همه را از ترس عقب زد. کم کم تمام  بدنش مثل سیخ آهنی لرزانی شد. جلوی دهنش را کف سفیدی پوشاند. مرد خشکش زد و بعد خودش را به سرعت  از زیر بدن دختر بیرون کشید.  تمام مجلس ساکت و مات مشغول تماشا شدند. مامان با وحشت به کل مجلس نگاه کرد، مستی همه پریده بود. یکی از مردها جلو دوید و دهن دختر را بزور باز کرد. دو سه چاقوی ضامن دار از جیبها بیرون آمد و یکی جلو رفت و خطی دور دخترک کشید و صلوات فرستاد.

مامان جلو آمد و نگران یواش به مهوش گفت:

ـ تریاک حتما زیاد بوده.

مهوش خیالش را راحت کرد و لیوان کاملا پر نوشابه دخترک را نشانش داد. اما نگفت که تریاک نصیب یکی دیگر شده. دخترک بعد از مدتی آرام گرفت و بیحال گوشه ‌ای افتاد. مامان کوکب را صدا زد تا دخترک را پایین ببرد. به حمزه هم سفارش کرد:

ـ یه ساعت دیگه اینو میبری تحویل شیرین بندری میدی و ٢۵٠ تومن منو پس میگیری. بعد رو به مهوش که نگران به دختر نگاه می کرد گفت:

ـ غصه اینو نباید خورد! ننه‌اش بهترین مرض رو به دخترش داد و با خیال راحت رفت اون دنیا.

بعد هم رفت در گوش ویلون زن چیزی گفت و مطربها  شروع کردند به نواختن.

کپنهاگ
۲۷/۰۱/۲۰۱۵