بی. بی. سی. فارسی از نویسندگان زن و مرد ایرانی دعوت کرده بود که قوه تخیل خود را به کار اندازند و بگویند چه رخ می داد اگر از جنس مخالف آفریده می شدند؟ این پرسش برایم جالب بود و تصمیم گرفتم در این بحث شرکت کنم. تنها راه ارتباطی با بی. بی. سی. گذاشتن یک پیغام بود که گذاشتم و طبق معمول پاسخی نشنیدم. مطبوعات رسمی جاافتاده مثل دژی هستند که آدم های پیرهن پاره مثل مرا قدرت نفوذ در آنها نیست. هم اکنون این نوشته را مثل آش کشک خاله خدمت خودتان می فرستم. تا چه قبول افتد و چه در نظرآید.
***
شما از نویسندگان مرد ایرانی دعوت فرمودید که کله هاشان را به کار بیندازند و بگویند چه می شد اگر زن به دنیا آمده بودند. اجازه بفرمایید جسارتاً عرض کنم که این فقیر آسمان جل هم در خیل قلم به دستان خودش را اهل بخیه می داند. حتماً شنیده اید که در روزگاری که هیچ چیزش مثل امروز نبود، پادشاهی ماهرترین خیاطان ملک را فرا می خواند که برای عروسی قریب الوقوع دربار لباس های درخور بدوزند. زمانی که شاه از جلو صف درزیان کارکشته رد می شود چشمش به پالان دوزی جوالدوز به دست می افتد. پادشاه نگاهی خشمناک به او می افکند و می پرسد:
ـ “تو دیگر اینجا چه می خواهی؟”
حضرت پالان دوز با افتخار دست به سینه ی خود می زند و می گوید:
ـ “قربان ما هم اهل بخیه هستیم.”
خوب اگر مرا به عنوان اهل بخیه قبول کنید از بخیه هایم برایتان می گویم:
مهمترین بخیه ی من این است که هفتاد سال پر دارم و موهای نداشته ام را در آسیاب سفید نکرده ام. بیش از سی سال آزگار است که به عنوان یک تبعیدی در خاک پاک کانادا کار و زندگی می کنم. شغلم چیست؟ متخصص شکنجه. در”مرکز کانادایی پشتیبانی از قربانیان شکنجه”* به صورت تمام وقت کار می کنم و در عالم سرطاسی در آن واحد دو تا کلاه کلفت و پرپشم بر سر دارم: هم مشاور استقرار و درمان سانحه ی روانی هستم و هم تحلیل گر ارشد حقوق بشر ضد شکنجه. به زبان های فارسی و انگلیسی کتاب منتشر کرده ام: “شکنجه در عصر ترس”**، “ادیان و بازگشت شقاوت بار خدایان”*** ،”جرایم و مجازات در اسلام” ولاغیر. در نشریه ی “آهنگر در تبعید” طنز می نوشتم و بیش از بیست و سه سال است که در مجله ی “شهروند” کانادا قلم می زنم. به عنوان نماینده ی مرکز در چند دانشگاه کانادا و خارج از کانادا سر دانشجویان بی زبان را شیره مالیده ام و مدتی هم در کالج درس داده ام. در چند سازمان غیردولتی کانادا عضو و یک بار هم رئیس هیئت مدیره بوده ام. از بخیه های دیگرم کمک در تأسیس “سازمان کانادایی عدالت بین المللی”**** بوده است. برای شرکت در کنفرانس های مربوط به پناهندگی و حقوق بشر به بسیاری از کشورها از جمله رواندا، نیجریه، اوگاندا، آمریکا، سوئیس، اتریش، هند، تایلند، مکزیک و قبرس سفر کرده ام و در کنفرانس مختلف سازمان ملل هم شرکت داشته ام. دوست دارم همین جا بافته هایم را درز بگیرم چرا که ترسم بخیه هایم وابدهند و تمامی رشته هایم پنبه شوند.
می پرسید اگر زن به دنیا آمده بودم چه می شد؟ احتمال قریب به یقین من این است که حتی یک هزارم این بخیه ها را نزده بودم. سرنوشت من احتمالا چیزی می شد مثل زندگی امروزی خواهران و دخترعموهای هم سن و سالم. در دوران ما، در بلد محروسه جهرم، بند ناف دختر را به اسم یکی از بستگان یا آشنایان نزدیک خانواده اش می بریدند. کس چه داند شاید بند ناف مرا هم به اسم پسرکی بی بار در قافله و بی آب در آسیاب می بریدند و من مثل هزاران دختر ایرانی و افغان در کودکی به خانه ی بخت می رفتم. در زمان و مکانی که من نشو و نما یافتم، مثل بسیاری از نقاط کله پای امروز، خانواده ها پسر را به دختر ترجیح می دادند. چرا که پسر از هشت نه سالگی نان آور می شد و دختر باید به عنوان نان خور در خانه می ماند. مادر بیچاره از وقتی که دختر به راه می افتاد باید خودش را به آب و آتش می زد و برای دخترش جهیزیه جمع می کرد تا با دست پر به خانه ی شوهر برود و دائم سرزنش شوهر و خانواده ی شوهر را تحمل نکند. در جهرم دوران ما سنت گرایی و تعصب بیداد می کرد. باور عمومی بر این بود که اگر دختر الف را از ب تشخیص بدهد هوایی می شود و خانواده اش را سکه ی یک پول می کند. خانواده ها ننگ داشتند که دخترشان را به مدرسه بفرستند. کور بشوم اگر از خودم دربیاورم، در آن زمان در سرتاسر ولایت جهرم در سطح آموزش ابتدائی تعداد مدارس دخترانه به یک دهم مدارس پسرانه هم نمی رسید. در آموزش متوسطه ما فقط دبیرستان شهناز داشتیم و بس.
مادر و پدر من در آن دوران، در مقام مقایسه، جزو آدم های به اصطلاح فرهیخته بودند. پدرم، با وجود زخم زبان های متعصبین فامیل، دم و دقیقه تکرار می کرد:
ـ “بچه های من باید درس بخوونن: دخترا تا کلاس شش و پسرا تا دوازده”
این حرف چیزی کمتر از کفر نبود. یادم رفت بگویم بزرگترین افتخار برای خانواده های دختردار این بود که دخترهاشان را زود به شوهر دهند. من خود از زبان بسیاری از مادرها شنیدم که می گفتند:
ـ “دختر علف سگه؛ هر خواستگاری براش اومد بنداز جلوش ورش داره ببره.”
اگر من دختر به دنیا آمده بودم به احتمال قوی پایم به دبستان باز می شد ولی قبل از آن که تصدیق شش ابتدائی ام را بگیرم مرا به یک جوان لندهور حداقل هشت تا ده سال بزرگتر از خودم شوهر داده بودند. حالا اگر خودم یا شوهرم نازا نبودیم و یا قبل از بارداری زیر دست و پای شوهر علیل و ذلیل نمی شدم، طبق ضرب المثل رایج زمان، هی بچه می زاییدم:
ـ “زن جوون و مرد پیر؛ سبد بیار جوجه بگیر.”
یادش به خیر دختر عموی عزیزم که زنی بود نیرومند و استوار؛ قبل از آنکه شوهرش از دار دنیا برود یازده بچه آورد. من هم در شرایط عادی می توانستم سرنوشتی شبیه او داشته باشم. تمامی هم و غم من صرف خانه داری و بچه داری می شد. زندگی ام یک مسیر طبیعی را طی می کرد و بسیاری از بدبختی هایی که در زندگی کشیدم نمی کشیدم. اول از همه، وارد بازی های سیاسی نمی شدم. ساواک دستگیر و در حد مرگ شکنجه ام نمی کرد. می فرمایید همه ی این ها گذشته. باورکنید این طور نیست. من امروز پس از چند دهه هفته ای دو بارخواب زندان، شکنجه، دار و جوخه ی آتش می بینم. دوم این که مجبور نمی شدم به خاطر حفظ جان بی قابلیتم فلنگ را ببندم و در این کشور و آن کشور آواره بشوم و بدون کس و کار زندگی کنم. تبعید یکی از تلخ ترین تجربه های زندگی آدمی است. انسان تبعیدی دو پای درگل دارد و چشمان نگرانش به سوی تمام چیزهای خوبی است که در زادگاهش از دست داده است. دستاوردهای تبعید به چنان قیمت گزافی به دست می آید که اصلاً و ابداً ارزشش را ندارد.
من در زندگی چند بار در دو قدمی مرگ قرار گرفته ام و به این دلیل همین امروز هم سایه ی مرگ را به دنبال خویش می کشم. من بارها در روابط عاشقانه و نیمه عاشقانه و شبه عاشقانه درگیر شده ام و از دست دادن هر رابطه برایم فاجعه بار بوده است. اگر زن به دنیا آمده بودم هیچکدام از این بدبختی ها را در زندگی تجربه نمی کردم. در شرایط زمانی و مکانی که من بودم تمامی شور و شوق و شیدایی ام فقط یک کانال پیدا می کرد و آن خانواده ام بود و بچه هایم.
اگر زن می شدم احتمالا ده فرزند می آوردم و نخستین فرزندم فقط پانزده سالی از من بزرگتر بود یعنی هم اکنون ۵۵ سال داشت و خود صاحب چندین فرزند و نوه بود. به این ترتیب من توسط شصت تا هفتاد فرزند، نوه، نتیجه واحتمالا نبیره احاطه شده بودم که مثل گل از من نگه داری می کردند. اگر هرکدام از این خوش غیرت ها یک بیستم درآمد و یا پول توجیبی شان را به من می دادند از مال دنیا بی نیاز بودم و من نه تنها بین تخم و ترکه هایم، بلکه در تمام شش محل پایین جهرم ارج و قربی داشتم که مگو و مپرس. زن و مرد مثل ریگ به من احترام می گذاشتند و نزد من درد دل و مشورت می کردند. از آینده برایشان صحبت می کردم و برای بعضی ها هم فال نخود می گرفتم. حالا که مرد شده ام باورکنید هر دو تا بچه ام برایم تره هم خورد نمی کنند و همین حالا در سن هفتاد سالگی بلا به نسبت شما مثل خر کار می کنم و جورشان را می کشم.
و تو ای خواننده ی عزیز من مبادا نوشته مرا این طور تفسیر کنی که می خواهم به مردان عالم پیام بدهم که بشتابید بشتابید زن بشوید و آن هم از آن گروه زنانی که جامعه پدرسالار جایگاهشان را در جامعه تعیین کرده است:
زنان را همین بس بود یک هنر
نشینند و زایند شیران نر
خوشبختانه یک نسل بعد از من این فرهنگ پدرسالارانه حتی از جامعه ی کوچک جهرم رخت بربست و ما امروز در خانواده ی خودمان زنان پزشک، مهندس، ادیب، شاعر و فیزیک دان کم نداریم. من در این نوشته با نوعی تخیل جلو رفته ام که اگر در آن شرایط زمانی و مکانی زن می شدم احتمالا چنین و چنان می شد. شاید هم اصلا جور دیگری می شد. به هر حال نشد و من امروز ناگزیر باید همین جوری که هستم بپذیرم با آن بسازم.
در پایان اجازه دهید خدمت با سعادت تان اعتراف کنم که من یکی که از مرد شدن خودم خیری ندیده ام. ای کاش زن به دنیا آمده بودم. افسوس که من در زندگی این افتخار را نداشتم که زن بشوم. تا یادم نرفته اضافه کنم که در این دم دمای آخر در عالم مرد بودن فقط یک دلخوشی برایم باقی مانده. اگر زن به دنیا آمده بودم، به خاطر ترس از جو موجود و غیره و غیره مجبور می شدم روزانه هفده بار دولا و راست بشوم. خوشحالم که در پنجاه سال گذشته حتی یک بار هم دولا و راست نشده ام.
هامیلتون ۲۸ نوامبر۲۰۱۵ میلادی
*Canadian Centre for Victims of Torture
**Torture in the Age of Fear
***Religions and the Cruel Return of Gods
****Canadian Centre for International Justice