سلام و صد سلام بر تو که در این دم با منی؟ در تنهایی با دوستانی که ندیده ام سخن می گویم،که نیاز به گفتن با آنانی دارم که انتخاب می کنند که خواننده ام باشند. درود بر شما و احساستان از هرگونه که باشد.
بله امشب در ساعاتی پیش، در این سرزمین سرما و یخ که نمی دانم چه روی داده که هوایش بهاری است، سال نو میلادی ۲۰۱۶ آغاز شد. خود را به میدانی از شهر رساندم و در دقایق پایانی سال در گروه چند هزاران نفری مردمی که برای شادیِ دم های تحویل سال نو و نظاره کردن آتش بازی در آن گرد آمده بودند، رساندم. آری رفتم که شاید موج شادی های مردم را در دل انباشته نمایم، و برای مردمی که در دیگر سرزمین ها در رنج هستند بفرستم، که باور دارم که بال زدن پروانه ای در این سوی جهان می تواند طوفانی را در دیگر سو برانگیزد و اگر این بال زدن از سر عشق باشد می تواند امواج خشم و نفرت را به صلح و دوستی بدل نماید ـ گریه امانم نمی دهد.
در این سرزمین سرما و سوز و یخ نزدیک قطب می توانی مردمی از هفتاد و دو ملت را در کنار هم با صلح ببینی که برای آغازی نو گرد آمده اند. با تمامی احترام به یکدیگر بر هم می نگرند. در امنیت کامل در روابط اجتماعی (کاری به سیاست بازان این دیار ندارم تنها نهاد انسان های این سرزمین که از تمامی جهان گرد هم آمده اند مورد نظرم است) کنار هم، با صد زبان، صد فرهنگ ولی یک صدا برای یک زندگی آرام و به دور از خشم های انسانی فریاد شادی برای آغاز سالی نو سر می دهند. در ده ثانیه پایانی سال کهنه هیچ اندیشه ای جز برای نو شدن و پایان بخشیدن به کهنه ها ندارند.
و منِ آمدهِ از سرزمینی باستانی که عرفانش از عشق می گوید، و مردمش خاک خود را سرزمین گل و بلبل می نامند، و به حقیقت بلبل عشق بر گل خاکش ندا می دهد درآن دم ها در میان مردمی آن چنان شاد، نمی توانستم اشک هایم را مهار نمایم. به سرزمینم می اندیشیدم که بر گل هایش کرکس های مرگ نعره بر می آورند و ندای بلبل عشق در گلوها خفه می شود. جوانانش به جای پایکوبی و عشق ورزی در خیابان ها به دنبال آزادی بر خاک می افتند. مادرانش با اشک به جای ایستادن در کنار سروهای قد برافراشتۀ فرزندانشان نظاره گر فرو افتادن آنان هستند. پدرانش تمامی غرور خود را به هیچ می انگارند، و به التماس از هر حیوان دونی سراغ نوجوانان خود را در گوشه های تاریکی که این گل های نورسته را به اسارت و شکنجه گرفته، می گیرند. زنانش به جرم خلقت خود از شأن انسانی شان فروکشیده می شوند. به شلاق خشم آنانی که او را تنها برای نیازهای حیوانی شان می خواهند چون آسمان طوفانی وکبود فروکوبندگان سیاه می شوند. کودکانش رسم دوگانگی را در مدرسه می آموزند. بناهای باستانی اش به جرم نشان داشتن از فرهنگ ملی آن سرزمین تخریب می شود. آیین های ملی آن به جرم پایداری مردمش در اجرای آن ها ممنوع می شود. و هزاران دژخیمی دیگر ………
گریه امان نمی دهد. نمی دهد. نمی دهد. چرا؟ آن نازنین مردمی که در فرهنگ باستانی شان خدایی پُراپُر از عشق و مهر را می شناختند و با شادی در کنار هم جشن های ماهیانه را برگزار می کردند و در آغاز هر فصلی با سرور و سرود سپاس خود را به جان جانان و هستی بخش جهان تقدیم می کردند کجایند؟
نه اشتباه می کنم، همۀ آنان آنجایند؛ در سرزمین مادری ام، و فرزندان او در سرزمین هایی در سراسر این جهان خاکی. آنان هیچگاه با کیش خدایی بیگانه از سرزمینی بی گل و بلبل؛ که بر آنان تاختند و خدایی انتقام جو و تشنۀ مرگ و کشتار را بر آنان تحمیل کردند از در دوستی در نیامدند. از این روست که این نسل زیبای ایرانی با نرمش و تنها به مدد خرد، که یادگار ایران باستان است و نور و نور و نور در هر حرکت آن نهفته است به رویارویی با تاریکی برپا استاده است. دیگر گریه نمی کنم که امید بر دلم تابیده است.
بلی سال نو میلادی که بر پایۀ سالگردی قراردادی است و طبیعت در آن نقشی ندارد آغاز شده است. در سال پیشین جهان هم چنان به جنگ و مردم کشی در سرزمین های گوناگون، به پالودن فضای زیست و به حیله های سیاسی و اقتصادی که فقر را در بسیاری از کشورها گسترش داد، سپری شد.
غنچه های بسیاری در سرما و برفِ باریده از سیاست های سیاست بازانِ بی عشق و مهر؛ زراندوز و قدرت خواه، پژمردند و هیچگاه فرصت شکفتن نیافتند. گرسنگانی در گوشه هایی از این کرۀ خاکی در حسرت لقمه ای نان سر بر بالین نهادند و هیچگاه سر برنداشتند. در همان زمان زیاده آمده از ضیافت های هزاران دلاری در زباله دان ها از خجالت بیهودگی هاشان پوسیدند و این همه در تقویم میلادی که به مناسبت تولد انسانی بنا گردیده، که پیام مهر و عشق و دوستی را آورد و خود به صلیب نفرت کشیده شد، ثبت شد.
آیا در این سال نوی میلادی، پیامی از عشق، برای این کرۀ خاکی نوید صلح و برابری و احترام به حرمت انسانی و ارزشی برای آزادی را به ارمغان خواهد آورد؟
به فالی از دیوان عارف زمان و معبود عاشقان شادمان می گردم که می گویدم:
جز عشق در زمانه پناهی ندیده ام
جز پیر دیر میکده شاهی ندیده ام
از آن همه سپاه که در هر دیار هست
چون پیروان عشق سپاهی ندیده ام
شاهان بیشمار به هر دور بوده اند
جز شاه عشق صاحب جاهی ندیده ام
بر فرق خسروان همه تاجی است زرنگار
جز تاج فقر طرفه کلاهی ندیده ام
هر چند بی شمار بوده ره به کوی دوست
خوشتر ز راه میکده راهی ندیده ام
با یک نگاه محو کند ماسوای خود
چونان نگاه دوست نگاهی ندیده ام
دیدم به هر دیار بسی ماهروی را
ای نوربخش دل، چو تو ماهی ندیده ام
به امید سالی که گل های آزادی در سرمای استبداد ِ اندیشه های غیر انسانی و غیر خدایی پژمرده نگردند.