abbas-shokriتونی موریسون در گفت وگو با کاترین السورت

تصور این که تونی موریسون یکی از اسطوره‌های ادبیات دوران معاصر در سن ۸۴ سالگی خود را برای دوران بازنشستگی از نوشتن آماده می‌کند، دشوار نیست، اما زندگی این زن اسطوره‌ای تصور آسان ما را به چالش می‌کشاند؛ چرا که برند‌ه جایزه‌ی نوبل ادبیات و نویسنده‌ی رمان‌های دلداده، آواز سلیمان و آبی‌ترین چشم، هنوز “بیشتر اوقات عصبانی است” و هم‌چنان پیش از سحرگاهان بیدار می‌شود تا از خورشید تازه برآمده انرژی شاعرانه کسب کند برای آفرینش رمان‌‌های تغزلی که سندی هستند برای درد و اندوه بی‌پایان بشریت.

ماه مه ۲۰۱۵ جدیدترین رمان او با نام “خدا یار کودکان است “God Help the Child منتشر شد. اما اکنون که چند روزی بیش از انتشار این رمان نگذشته و از نیویورک با مجله «عاشقانه goodreads» گفت و گو می‌کند، برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر، ده صفحه از رمان دوازدهم‌اش را نوشته و امیدوار است که بتواند آن را به پایان ببرد.

رمان “خدا یار کودکان است”، رنج‌های پنهان و آشکار کودکان را به رخ جامعه‌ی انسانی می‌کشد و نشان می‌دهد؛ “چگونه آنچه ما انجام می‌دهیم بر زندگی کودکان تأثیرگذار است. تأثیری که شاید هرگز فراموش‌اش نکنند”. نژاد و تبار انسان‌ها محور اصلی این رمان است. در دوران معاصر این رمان نشان می‌دهد که «براید Bride» دختر سیاه سودانی، فرزند زنی به نام «سوئیتنس Sweetness» (اسم‌ها در انگلیسی معناهای دوگانه دارند و به همین خاطر هم از ترجمه‌ی آنها خودداری شده است. مترجم) از تبار زرد باید شورش و خشم کودک سیاه‌پوست خود را برتابد. با کامیابی و درخشش بی‌سابقه، براید گرفتار دروغ‌هایی است که مانند هر کودکی برای جلب نظر مادر و عشق و محبت او بر زبان می‌راند. این دروغ و فریب‌ها رابطه‌ی او با «بوکر» پسر جوانی که یادگار دوران شیطنت کودکانه است را هم شامل می‌شود. مانند همیشه، موریسون روح آسیب‌دیده‌ی بشر و در این رمان کودکان را با نثری موسیقیایی بیان می‌کند؛ در این معنا، ویرایش‌گران، فیلسوف‌ها و نویسندگان با کمترین واژه بیشترین پیام‌ها را منتقل می‌کنند. بازی رنگ‌ها در جهان مدرن آمریکا هم همین معنا را در گوهر خود دارد و دلیلی است برای چرایی نوشتن موریسون. اکنون گفت وگوی کاترین السورت را با او مرور می‌کنیم:

عباس شکری

 

Toni-Morrison-S 

کاترین السورت: رمان جدید شما کوتاه (۱۸۳ صفحه) است و در عین‌حال دلخراش. پیش از این هم در مورد کودکان و دردهای‌شان در خاموشی نوشته‌اید که برآمد کودک‌آزاری است، اما اکنون هر واژه‌ی این رمان رنج‌های آشکار و پنهان را به رخ ما می‌کشد.

تونی موریسون- این اواخر بیش از پیش نگران اندوه و درد دوران کودکی بوده‌ام؛ نگران این که چگونه تجربه‌های کودکانه می‌توانند زندگی؛ جوانی، میان‌سالی و کهولت را به زوال بکشانند یا برعکس رنگ شادی بزنند. ذات و گوهر تجربه‌های دردناک کودکانه خراشی بر روح می‌دهد که هرگز التیام نمی‌یابد. نگران آن بوده‌ام که چگونه کودک می‌تواند با دردهای گفته و ناگفته‌ی خویش زندگی کند. حتا فراتر از آن؛ گاه کامیابی‌های کودکانه که جاده‌‌ی درخشان آینده را به تصویر می‌کشد، مرا نگران می‌کند. چرا که موفقیت‌های کودکانه هماره راه درخشانی پیش پای ما نمی‌سازند؛ کامیابی‌ها گاه قطره‌ای زهر هست که نقش بسزایی در چگونگی کردار ما، اندیشه‌ی ما و رفتار ما دارد.

 

آیا رویداد ویژه‌ای برایتان رخ داد که چنین دل‌مشغول این موضوع شدید یا نوشته‌ای خاص وادارتان کرد در مورد درد و رنج کودکانه بنویسید؟

ـ نه، من فکر نوشتن رمان را از رویدادهای روزانه‌ای از این دست که شما یاد می‌کنید، نمی‌گیرم. آن‌گاه شروع به نوشتن می‌کنم که در مورد آن به خوبی فکر کرده باشم و توانسته باشم بین اندیشه‌ی خود و دوران معاصر خطی بکشم که پیوند را اجتناب ناپذیر کند. زیبایی‌های حیات، دانش‌اندوزی و مناسبات انسانی اموری‌اند که برای همه می‌توانند زندگی کامل، دوست‌داشتنی و ساده‌ای را رقم بزنند. می‌دانیم که این‌ها از بدیهیات زندگی انسان‌اند؛ اما این روزها انگار دست‌نیافتنی‌اند. امور دست‌نیافتنی در سال‌های ۲۰۰۷ یا ۲۰۰۸ را می‌گویم که در کتاب اخیر هم طرح شده‌اند. این‌ها همان چیزهایی‌اند که آموخته‌ایم آرزو کنیم و بخواهیم‌شان. ولی بخش درونی زندگی هماره پنهان می‌ماند؛ این پنهانی آن‌گاه بیشتر است که از طریق تحصیل و آموزش کامیابی‌های چشم‌گیری در زمینه‌های کاری، پژوهشی و هنری نصیب کسی می‌شود، اما یادمان باشد که با توجه به رنج‌های دوران کودکی، چه بخواهیم یا نخواهیم، آگاهانه تحت تأثیر آن هستیم و اگرچه بر فرش قرمز گام برمی‌داریم و رسانه‌ها از موفقیت ما سخن می‌گویند، تلخی دردهای کودکی پس پشت دیوارهای پنهانی که از چشم دوربین‌ها نهان است، رنج‌مان می‌دهد.

 

شما آیا به موضوع‌های قربانی و متهم، مجرمیت و گناه توجه دارید؟

ـ ما در مورد گناه صحبت می‌کنیم، اما در واقع شرم‌آور است و موضوعی دشوار و سخت. برای غلبه کردن بر این مسیر دشوار استراتژی‌های متفاوتی وجود دارد؛ برخی که من تصور می‌کنم، می‌تواند مذهبی باشد، برخی راه‌کار پزشکی دارند و برخی هم نادانی مطلق و جهل. ولی من قصد داشتم که این مورد را ژرف‌تر از همیشه بررسی کنم تا برآمدهای‌اش را برای بزرگسالان؛ به ویژه کسانی که من در داستان با آنها زندگی می‌کنم، بیابم. چرا که آنها شاد نیستند و داستان من هم پایانی شاد ندارد. اینان شاد نیستند اما به سوی آزادی و احترام به خویشتن گام بر می‌دارند. احترامی که پیامد چیزی است غیر از آنچه فکر می‌کرده‌اند مهم‌ترین ویژگی زندگی‌شان است.

بله، کتاب سنگین است و سرشار از تجربه‌های تلخ و اندوه‌بار. در پایان اما، من شگفت‌زده شدم که روشنای امید از روزنه‌ای دور بر کتاب می‌تابد.

ـ خوب سفری بود بس پیچیده، طولانی و عصبی. اما آنها؛ (شخصیت‌های اصلی) فرصتی داشتند تا گامی به بیرون از اندوه و درد خود بگذارند. دردهایی که به تصورشان تنها از آن آنان است. خوشحال هستم که با کمترین واژه‌ها بیشترین تجربه‌های تلخ کودکان را بیان کردم. با این کار امکانی برای خواننده فراهم شده که بتواند گذشته خود را مرور کند، با آن همدردی نماید یا حتا عصبانی و ناراحت شود.

 

نام شخصیت‌ها را دوست دارم: براید (عروس) نماد لباس سفید است و شادی. نام‌ها را چگونه انتخاب کردید؟

ـ من به دنبال انتخاب اسم شخصیت‌ها نیستم. روال داستان نام‌ها را در ذهن من می‌نشاند. در واقع او “لولا آن بریدول” نام داشت که به طور خلاصه خود را براید نامید. خانواده‌ی بوکر هم نام فرزندان خود را بر اساس حروف الفبا انتخاب می‌کردند.

دریافت سوئیتنس که می‌گوید: “آنچه ما انجام می‌دهیم بر زندگی کودکان تأثیر گذار است. تأثیری که شاید هرگز فراموش‌اش نکنند”، موضوعی است به روشنای آفتاب، اما اکنون خود ما هم همین موضوع بدیهی و روشن را در مورد کودکان خود به فراموشی می‌سپاریم.

ـ بله. همین امور خنده‌دار است که اکنونِ آمریکا را فراگرفته؛ همین مسایل کوچک فراموش می‌شوند تا آینده‌ای تیره و تاریک را برای کودکان امروز بسازیم، اما فراموش نمی‌کنیم که آنها را در برابر خطرهای موشک‌های هسته‌ای واکسینه کنیم. شنیدم که کسی می‌گفت: “برایم مهم نیست که فرزند واکسینه نشده‌ام، بچه‌های دیگر را بکشد”. اما در همین جامعه زنی را دستگیر می‌کنند که اجازه داده دو کودک ده و دوازده ساله‌اش از میان پارک مرکزی به تنهایی عبور کنند. تنها بودن آنان در پارک مرکزی، کودک‌آزاری است اما … در واقع نمی‌دانم چرا ما با کودکان‌مان رفتارهایی شگفت‌انگیز داریم. همه در هراس هستند. ترسی واقعی.

 

نخستین بار است که در کالیفرنیا کتاب می‌نویسید. برداشت من این است که شما این کار را زیاد دوست ندارید.

ـ در سفرهای بسیاری به کالیفرنیا آمده‌ام و هر مرتبه هم به من خوش گذشته است. خوب بدیهی است که در کنار شادی‌های روزانه، اندوه نبود فصل‌های مختلف هم مرا آزار می‌دهد. من اهل اوهایو هستم، جایی که هر فصل جای خود را دارد. در کالیفرنیا اما انگار همیشه تابستان ملایم است. همین تابستان ملایم همیشگی مرا ناراحت می‌کند. چون احساس نمی‌کنم که زمان در حال گذار است؛ چیزی که به آن عادت کرده‌ام رخ نمی‌دهد. بدیهی است که همه‌ی کسانی که در کالیفرنیا زندگی می‌کنند متوجه هستند که من در مورد چه چیزی صحبت می‌کنم یا مورد توجه قرار می‌دهم. آنها عاشق کالیفرنیا هستند و من را هم دوست دارند.

 

و شما می‌خواستید که براید در این مکان باشد؟

ـ بله. کالیفرنیا زیبا است و همه چیز هم در امن و امان. آنجا همه چیز زیبا است؛ ثروت زیاد الزام‌آور نیست. کافی است که کاری داشته باشی با درآمدی متوسط تا بتوانی زندگی متوسط و خوبی را اداره کنی.

نژاد نیز یکی از محورهای اصلی رمان است. سوئیتنس در مورد براید می‌گوید: “رنگ موهایش صلیبی است که هماره باید حمل‌اش کند”. اما مشاور طراحی براید به او می‌گوید: “سیاه خوب مورد توجه است؛ داغترین رنگ در جهان متمدن امروز است. دختران سفید، حتا قهوه‌ای‌ها باید برای جلب توجه دیگران برهنه شوند”.

ـ البته نمی‌خواسته‌ام به موضوع نژاد و تبار از منظر رنگ نگاه کنم، چرا که بحث نژاد به این صورت به‌کلی بی مسما است. منظور من نژاد انسانی است. آنچه ورای این باشد، نژادپرستانه است و نشان‌دهنده‌ی ساختار نادرست جامعه. هیچ‌کس نژادپرست متولد نمی‌شود، هیچ‌کس. آنچه رخ می‌دهد چیزهایی است مبتنی بر قدرت، پول، خودبزرگ بینی یا حتا خود کوچک بینی. چنین مواردی می‌تواند منتهی شود به تنفر بی دلیل از دیگران.

اکنون پوست سیاه موضوع هویت و شناسایی است. مادری که خوشحال است برای این که توانسته از مرز اندیشه‌های خودگریز گذر کند و خود را از اصل و نسبی بداند که «ویژگی رنگ پوست» چنانچه خود می‌گوید، به شدت اهمیت داشته است، شاهد کودکی باشد که خصوصیت حیرت‌انگیز و عجیبی دارد. ویژگی‌یی که او دوست ندارد. اکنون و به همین دلیل، از جامعه دوری می‌کند. اما چون کودک رنگین پوستش را حفاظت و نگهداری می‌کند و با تنها روشی که با آن آشنا است، قصد پشتیبانی از کودکش را دارد؛ مدام او را تشویق نمی‌کند که خودکفا باشد و به دیگران نیازی نداشته باشد. به همین خاطر، سر او را بالا می‌گیرد، با او صحبت می‌کند تا با جامعه آشنایش کند. با این وجود، چنان می‌نماید که دوست ندارد او را لمس کند.

به هر حال سرنوشت این دخترک چنین است. اما بعدتر او تحصیل می‌کند و در بازار کار، شغل مناسبی هم به دست می‌آورد. او «جری» را ملاقات می‌کند که “طراح عمومی” است. کسی که به او می‌گوید: “تو پلنگی هستی در گستره‌ی برف” و همین گفته توانست چرخش زندگی او را تغییر دهد؛ سیاهی او که مایه‌ی شرم مادرش بود، موجب نجات او در دنیای پر زرق و برق شد. او هم این ویژگی را با پوشیدن لباس‌های سفید برجسته می‌کند. اما انگار هنوز هم موضوع اصلی رنگ است. جری به او می‌گوید: “می‌دانی، این تنها رنگ است” و پاسخ می‌شنود: “بله، بله، خیلی هم خوب است”. اما هم چنان خراشی است بر روح.

 

سوئیتنس فکر می‌کند که براید کارها را آسان‌تر از او انجام می‌دهد؛ او فکر می‌کند که جهان اکنون مکان دیگری است. این برداشت آیا درست است؟

ـ بله، شرایط تغییر کرده است. براید هم به خوبی این را می‌فهمد. چون متوجه شرایط است، می‌تواند از آن استفاده کند. اما همیشه چیزی باقی می‌ماند که برای شما دست نایافتنی است. اگر شما ۲۵۰ سال فرصت داشته باشید هم شاید هرگز دهه‌ای به وجود نیاید که همه بگویند: “آه بله، متأسفم، موضوع تمام شده و من دوست‌تان دارم”. ولی در هنر به طور ویژه، و اکنون حتا در جهان سیاست جای پرسش نیست که دست کم گفتمانی در حال انجام است. به شخصیت اسکار نگاه کنید، همه می‌گفتند: “آه، آنها زیاد سفید هستند. آنها بسیار سفیدند”. من نمی‌فهمم که همه در مورد چه چیزی صحبت می‌کنند. آنها هماره سفید بوده‌اند. اما انگار اکنون چیزی است بد و شوربختانه مدام هم تکرار می‌شود.

چگونه می‌توانم این موضوع مهم را بیان کنم؟ اکنون این موضوع مهم را به طور خلاصه واژه‌ی N می‌خوانند. N دیگر چه آیتی است؟ با به کارگیری این حرف، هم آن را بیان کرده‌ای و هم از آن سخنی به میان نیاورده‌ای. به جای آن که بگویند «سیاه Nigger» در آمریکای امروز و در گفتمان‌های روزانه گفته می‌شود: “N”. و این کار ممنوع است. ممنوع است ولی هنوز وجود دارد. توصیف این حرف برای همه معمولی شده است. متوجه هستید که چه می‌خواهم بگویم؟ گمان می‌کنم که این زیبا است اما گاه شاد هستم که همین ممنوعیت موجب شده که همه کس از واژه ‌ی سیاهپوست، به بدی یاد نمی‌کند.

اکنون بیشتر احساس شادی دارید یا عصبانیت؟

ـ نه، من همیشه خشمگین هستم، تقریبن همیشه. همین اندوه خشم هم دلیل نوشتن من است. در جهان برآشفتگی است که بر همه‌ی پدیده‌های پیرامون‌ام کنترل دارم، در همین دنیا است که آزادانه به همه چیز بدون توجه به پیامدهای آتی فکر می‌کنم، در جهان اندوه و خشم است که بی محابا و بدون در نظر گرفتن این که چه کسی قرار است چه کس دیگری را بکُشد پا به دیار تخیل می‌گذارم و کاری هم ندارم که همه‌ی آمریکایی‌ها باید اسلحه داشته باشند یا هیچ‌کس نباید. همه‌ی این رویدادهای پیرامونی بر شما تأثیر می‌گذارند؛ من هم چند سال پیش از برخی رویدادهای تجاری، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی که نمی‌دانم چه نامی بر آن بگذارم، خشمگین شده بودم که موجب افسردگی‌ام شده بود. آن روزها بسیار دشوار و نومیدانه بود؛ انگار بال پرواز را از من ستانده و در سرزمینی ناشناخته رهایم کرده بودند. در چنین شرایطی بود که احساس کردم توان نوشتن ندارم. دوست‌ام پیتر سلارز (مدیر اُپرا) به طور معمول هر کریسمس به من زنگ می‌زند؛ آن سال هم زنگ زد و گفت: “تولد مسیح مبارک، حال و احوال چطوره؟” در پاسخ گفتم: “احساس خوبی ندارم، درواقع توان نوشتن ندارم”، و شکوه و شکایت را ادامه دادم. او به ناگاه فریاد زد: “نه، نه، نه!”. او ادامه داد: “تونی، این شرایطی است که هر هنرمندی پیش از شروع کاری تجربه می‌کند! شرایط آرام و فوق‌العاده که هماره وجود دارد. اکنون زمان نوشتن است”. با شنیدن فریادهای او، به ناگاه شکوه و شکایت را متوقف کردم و به نویسندگانی فکر کردم که در زندان هستند، در اردوگاه‌های کار اجباری‌اند، به کسانی فکر کردم که زیر شمشیر جور و ستم و بدترین شرایط جهان، می‌نویسند. بیست سال پیش این حادثه روی داد، اما اکنون آن را بهتر دریافته‌ام، چون خود من هم شرایط دشوار را تجربه کرده‌ام. با نوشتن و اندیشیدن در حال نوشتن، می‌توانم واکنش نشان دهم، می‌توانم دنیایی ناشناخته را کشف کنم، می‌توانم بیافرینم، می‌توانم آزاد باشم و با خود بگویم: این جا جهان من است و بر همه چیز کنترل دارم.

بیست سال پیش، پس از خروج از بن‌بست یادشده، نخستین چیزی که نوشتید، چه بود؟

ـ فکر می‌کنم، رمان «بهشت» را نوشتم یا «یک بخشش» را؟ به احتمال زیاد رمان «بهشت» بوده است، اما اکنون ۸۴ ساله‌ام و همه چیز را به خوبی به یاد ندارم.

انرژی نهفته در این کتاب سرشار است از نیروی جوانی!

ـ این کتاب می‌بایست نیروی جوانی داشته باشد. در این کتاب کسان سن و سال داری مانند سوئیتنس و دیگران هستند، اما داستان در مورد جوانی است که قصه‌ی آن را برایت گفتم. “آه، دخترک زیبایی است، زیبا نیست؟” زندگی همین است، همین هم کافی است. تنها کافی است که در راه زندگی قرار بگیری و اگر در مسیر نادرست باشی، باید پستان‌های سیلیکونی داشته باشی یا با جراحی‌های زیبایی نشان بدهی که در مسیر زندگی هستی. زندگی مصنوعی امکان کنش‌های معمولی مانند لباس کندن از تن را هم از انسان می‌گیرد.

من به شدت تحت تأثیر شخصیت بوکر هستم. برای شما نوشتن از منظر دید مردانه راحت است؟

ـ اکنون، بله. بعداز رمان «آواز سلیمان» که در واقع نمی‌دانستم می‌توانم وارد آن جهان مردانه بشوم یا نه، دریافتم که زن هم می‌تواند وارد جهان مردانه شود. البته این کار را به خاطر پدرم کردم و هنوز هم احساس راحتی می‌کنم؛ همان‌گونه که آن روز؛ بعداز رمان «آواز سلیمان».

در حیرت‌ام که هنوز هم کسانی کوشش می‌کنند کتاب‌های شما را ممنوع نمایند.

ـ بله، همیشه چنین بوده. خواهرم به فرزندانش اجازه خواندن رمان «آبی‌ترین چشم» را تا زمان هیجده سالگی نمی‌داد. تجاوز به حقوق کودکان؟ اما به جرأت می‌گویم که من به طور واقعی با اقبال جمع روبرو بوده‌ام. تصورش را بکن که اگر هیچ‌کس به فکر ممنوع کردن نوشته‌های من نبود، چه احساسی داشتم؟ هیچ می‌دانی که از وزارت دادگستری تگزاس نامه‌ای دریافت کردم که در آن آمده بود: رمان «بهشت» ممنوع شده چون حاوی مطالبی است که اعتصاب و شورش در زندان را ترویج می‌کند؟ بنابراین بحث اصلی قدرت است! من با کتاب‌ام شورش در زندان را هدایت می‌کنم؛ شگفت‌انگیز است، نه؟

رویدادهای اخیر، مانند حادثه‌ی شهر فرگوسن، در فرایند آفرینش ادبی شما موجب پیشرفت می‌شود یا توقف؟ این را می‌پرسم که می‌دانم همه‌ی عمر درگیر مسایل روابط نژادی بوده‌اید. امیدی آیا هست که این شرایط تکرار نشوند؟

ـ امیدوارم که رویداد شهر فرگوسن، بتواند منشأ تغییر باشد. شواهد نشان می‌دهد که اراده‌ای برای تصحیح رفتار پلیس وجود دارد. هماره گفته‌ام آن‌گاه که نخستین کودک سفیدپوست بدون ‌سلاح مورد شلیک پلیس قرار گیرد، سفیدپوستان همه دردی که همه‌ی ایام بر شانه‌های ما بوده است را احساس خواهند کرد. این سخن، در این معنا نیست که آنان هرگز مورد اصابت گلوله نبوده‌اند، اما هرگز بدون سلاح مورد حمله قرار نگرفته‌اند. پسرک دوازده ساله‌ای را بدون سلاح کشتند، می‌دانی یعنی چه؟ آنچه برای من جالب است چگونگی عملکرد زندان‌ها با وجود بی‌شمار کودک سیاه‌پوست در آنها است. نوجوانانی که به خاطر ماریجوانا در بند هستند را می‌گویم. آنان در زندان هستند، چون اداره‌ی امور زندان‌ها در اختیار شرکت‌های خصوصی است و اگر خالی از زندانی باشد، سرمایه‌دارها سود سرشاری را از دست می‌دهند. بنابراین نوجوانان سیاه‌پوست، منبع مالی برای بخش خصوصی است، بخشی که زندان‌ها را سازماندهی می‌کند. البته اکنون بسیاری از مردم در مورد همین موضوع زبان به سخن گشوده و اعتراض می‌کنند.

از نظر خودتان، بهترین کار شما کدام است؟

ـ آنچه در حال نوشتن‌اش هستم، بهترین است. ده نوشته‌ی فوق‌العاده که شامل صفحه‌های سفید و سیاه جالبی هستند، دارم.

آنچه اکنون می‌نویسید در مورد چیست؟

ـ نه، یقین داشته باش که برایت نخواهم گفت، رمان بعدی در مورد چیست. اما چنانچه هماره نویسنده می‌گوید: انتخاب بهترین اثر، شبیه است به این که از مادری بپرسی کدام فرزندت را بیشتر دوست داری؟ و مادر که در می‌ماند چه بگوید.

می‌شود توضیح دهید چگونه موضوع‌هایی را کشف می‌کنید که در آن انسان بدون درد و اندوه و احساس سرخوردگی انسان دیگری را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد؟

ـ این قصه سر دراز دارد؛ اما گاه زمانه بخشی از اندوه را پاک یا فیلتر می‌کند. زبانی که با آن می‌نویسی، واژه‌هایی که داستان را توصیف می‌کنند، خودبه خود احساس درد و اندوه را محاط می‌کنند تا آشکار نباشد.

چگونه می‌نویسید؛ با قلم و کاغذ یا کامپیوتر؟

ـ اکنون از هر دو استفاده می‌کنم. هماره با قلمی بر روی تابلویی زرد رنگ با دست می‌نویسم، پاک می‌کنم، تغییر می‌دهم و باز هم تغییر می‌دهم. سپس وارد کامپیوتر می‌کنم، چاپ می‌کنم و آن را بارها مرور می‌کنم؛ عقب، جلو و باز تکرار. البته سهم اصلی را هنوز هم کاغذ و قلم دارند.

چرا همیشه چنین کار می‌کنید؟

ـ همین کار را نوشتن می‌گویند. یادت می‌ماند؟ می‌دانی که کودکان نمی‌دانند کارها را چگونه باید به سرانجام برسانند، بسیاری از کودکان چنین هستند. آنان تایپ می‌کنند و چاپ بی آن که برای آن سرنوشتی در نظر داشته باشند.

چه زمانی می‌نویسید و متوسط کار نوشتن شما هر روز چقدر است؟

ـ پیش از طلوع آفتاب کار را شروع می‌کنم. چرا که در آن زمان احساس می‌کنم پر انرژی هستم و بیشتر به‌هوش. زمانی مانند اکنون که چهار بعداز ظهر است، نیروی نوشتن از من به دور است. ولی فردا صبح زود، برای چهار ساعت سرشار از توان نوشتن خواهم بود؛ از ساعت شش صبح تا ده. هر روز صبح پیش از طلوع آفتاب بیدار هستم که به خورشید سلامی بگویم تا بتوانم بنویسم.

برای پایان رساندن یک کتاب، به طور معمول چقدر زمان نیاز دارید؟

ـ بستگی دارد که هم‌زمان با نوشتن، مشغول چه کارهای دیگری باشم. زمان زیادی نیست که کار بیرون خانه ندارم. برخی کتاب‌ها سه سال وقت نیاز داشتند؛ برای نمونه، رمان «دلداده». رمان «بهشت» دو سال و نیم طول کشید. البته می‌توانم بگویم دو سال، چرا که شش ماه طول کشید تا طرح را ساماندهی کنم و زبان داستان را بیابم.

آیا دریافته‌اید که با نوشتن هر کتاب زبان نوشتارتان موجزتر و بیشتر تغزلی می‌شود؟

ـ فکر می‌کنم که به درک درستی رسیده‌اید. پیش از این هم گفتم که کوشش می‌کنم با کمترین واژه‌ها بسیار بگویم. این همان کاری است که در شعر به ویژه از نوع غزل باید رعایت شود. البته من شعر هم سروده‌ام. اما فکر می‌کنم که کیفیت کار با به کارگیری زبان شعرگونه می‌تواند درک داستان را دشوارتر کند. اما با این حال، نه تنها زیبا است که امکان بیشتر گفتن را فراهم می‌کند.

و البته این با آنچه پیشتر گفتید که دوست دارید خواننده هم برای همراه شدن با نویسنده، وارد میدان شود و تلاش کند، بی ارتباط نیست؛ یعنی چنانچه در موسیقی شنونده باید آواز را بشکافد و آهنگ را.

ـ بله، نویسنده به خواننده می‌گوید؛ وارد میدان شو و دوست من باش. بیا با هم داستان را به پایان ببریم.

کدام رمان را این روزها خوانده‌اید که موجب لذت شما شده است؟

ـ رمانی از آنتونیو مولینا، نویسنده‌ی اسپانیایی به نام «در شب ایام» خوانده‌ام. پیش از این هم رمان «تالار گرگ» از هیلاری منتل را خواندم که به شدت تحت تأثیر شخصیت او و نوشته‌هایش هستم.

در دوران جوانی اثر ادبی کدام نویسنده شوق نویسندگی و ادبیات را در شما برانگیخت؟

ـ خواندن کتاب را خیلی زود شروع کردم. در آن روزها کتاب‌خانه‌ی شهر ما تنها یک قفسه‌ی کتاب کودکان داشت و بقیه کتاب‌های بزرگ‌سالان بودند. کتاب‌ها هم مانند امروز بر اساس سن و سال طبقه‌بندی نشده بودند. بنابراین پس از خواندن افسانه‌ها، در قفسه‌ی بعدی کتابی از هرمان ملویل بود. کتابی که دوستش داشتم. درواقع هرگز به این فکر نبودم که با خواندن کار نویسندگی را بیاموزم. تا سن ۳۹ سالگی تنها می‌خواندم و لذت می‌‌بردم، اما در این سن بود که نخستین کتاب‌ام را نوشتم. به همین خاطر هم نمی‌توانم بگویم کدام کتاب یا نویسنده مرا برانگیخت تا بنویسم. بدیهی است که می‌دانم بعضی‌ها تأثیری ژرف بر من داشته‌اند؛ برخی از نویسندگان آفریقایی مانند چینوا آچه‌به، و گابریل گارسیا مارکز و کارلوس فوئنتس از آمریکای لاتین و ادوارد پی جونز. اینان الهام‌بخش نویسندگی‌اند، نه تنها برای من که برای هر کسی که به دنبال زیبایی است و معرفت.

پرسش نهایی این است که آرزوی شما برای روزهای آینده چیست، چیزی که تاکنون در زندگی ادبی شما اتفاق نیفتاده است؟

ـ آرزو می‌کنم که شاهد کتاب بعدی «تونی موریسون» باشم. امید برای جوانان عیب نیست، هست؟ بنابراین برای تحقق این آرزو باید به شدت کار کنم و آن را به پایان ببرم.

* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اروپا است.

Abbasshokri @gmail.com