آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

 

فصل چهار ـ بخش ۳

ماست فروش درمانده تنها دوره گردی است که به فروش بوزا پناه می برد

 

عبدالرحمان افندی:

خیلی سخته که دختر آدم با مردی فرار کنه. تازه اگه آدم تفنگی چیزی دم دستش نباشه که همان موقع شروع کنه به چپ و راست تیر انداختن، در و همسایه شروع می کنند به پخش شایعه که: باباهه خبر داشت! همین چهار سال پیش بود که سه تا قطاع الطریق مسلح یه دختر زیبا را روز روشن دزدیدن. پدره رفت پیش قاضی و تقاضا کرد که ژاندارمها را گسیل کنه. روزها و روزها در تنهایی و نگران سرنوشت دخترش خون گریه کرد. حتی توی همین شرایط هم مردم دست از سرش برنداشتن که باباهه خودش خبر داشت! سعی کردم از سمیهه ته و تویش را در بیارم که کی رایحه رو دزدیده. حتی تهدید کردم که اگه نگه محکم می زنم توی گوشش. البته که حرف منو باور نکرد. دخترای من می دونن که نمی تونم حتی گوششونو بپیچونم. از سمیهه چیزی دستگیرم نشد.

برای اینکه جلوی شایعه ها رو توی ده بگیرم رفتم شهربانی بی شهر. قاضی بهم گفت: «حتی نتونستی شناسنامه دخترتو نگه داری. برای من روشنه که دخترت به میل خودش فرار کرده. البته چون زیر ۱۸ ساله می تونم ژاندارم بفرستم برای دستگیریش. ولی یادت باشه اگه بعدن خشمت فرو نشست و خواستی پسره رو ببخشی و عروسی راه بیاندازی، پرونده بازه و دادگستری هنوز باید مساله رو دنبال کنه. برو یه  قهوه خونه بنشین یک کم فکر کن و اگه هنوز خواستی شکایت کنی من اینجا هستم.»

سرراه قهوه خونه رفتم توی آش فروشی «پاتیل شکسته» که یه کاسه سوپ عدس بخورم. دو نفر میز کنار من نشسته بودند و درباره برنامه مسابقه خروس جنگی ها توی باشگاه رفاه حیوانات صحبت می کردند. من هم دنبال اونا راه افتادم. این شد که سرانجام برگشتم به ده پیش از اینکه کاری بکنم. یه ماه بعد با پایان رمضان ودیهه خبر داد که رایحه تو استانبوله، حالش هم خوبه، آبستنه و شوهرش هم مولوده. پسرعموی قورقوت خودمون. ودیهه این بابا رو دیده بود. می دونست که یه شاهی پول نداره. بهش گفتم من هیچوقت نمی بخشمشون. البته ودیهه می دونست که راست نمی گم.

 

ودیهه:

یه روز بعد از ظهر آخر ماه رمضون  رایحه اومد خونه ما. البته به مولود نگفته بود. رایحه گفت که زندگیش با مولود خیلی خوبه و آبستنه. منو بغل کرد و زد زیر گریه. بهم گفت که چقدر احساس تنهایی می کنه و می ترسه. دلش می خواد مث اونروزها دور هم می بودیم. همون جور که توی روستا از سروکول هم بالا می رفتیم و لای درختا بازی می کردیم و دوروبرمون مرغ و خروسا سروصدا می کردن. دلتنگ اون باغچه بود مث همین باغچه ای که توی خونه ما در توت تپه بود. از آپارتمان مخروبه و تنگ دلش گرفته بود. خلاصه رایحه دلش می خواست که بابا بهش نگه که: دختری که فرار کرده عروسی، بی عروسی، بیاد اونو ببخشه و اجازه بده اونا رسما عقد کنن و عروسی بگیرن. ازم پرسید می تونم با چرب زبونی همه رو راضی کنم و وادارم قورقوت و حسن پدرشوهرم خشم خودشونو فراموش کنن و بدون آزردن بابا کاری کنم که عروسی قبل از اینکه شکمش قلنبه تر بشه صورت بگیره؟ بهش گفتم «ببینم چه کار می تونم بکنم. ولی باید قسم بخوری که هرگز به بابا یا کس دیگه نگی که نامه های مولودو من و سلیمان به دست تو می رسوندیم.» رایحه آدم ذاتن خوش قلبیه و بدون درنگ قبول کرد. رایحه گفت: «من حتم دارم همه از فرار من خوشحالند. چون حالا دیگه راه برای ازدواج سمیهه باز شده.»

 wedding

قورقوت:

یه سفر رفتم گوموش دره و بعد از کمی چونه زدن با پدرزن گردن کجم راضیش کردم رایحه رو ببخشه. اولش کمی عصبانی شدم چون طوری رفتار می کرد انگار من توی این فرار دست داشتم. بعدن بو بردم که دلیل رفتارش شکی بود که به ودیهه و برادر من سلیمان برده بود که گویا در ماجرا دست داشتند، اما بالاخره خیلی خوشحال بود که رایحه ازدواج می کنه. تنها چیزی که آزارش می داد این بود که مولود دخترش را رایگان به چنگ آورده بود. برای اینکه خشمشو فرو بنشونم بهش قول دادم که دیوار شکسته دور باغو مرمت کنم و مولود و رایحه رو راهی ده کنم تا به دستبوس اون برن. بعدش هم دوهزار لیره دادم به ودیهه که به دستش برسونه.

مولود وقتی فهمید که عبدالرحمان گردن کج راضی شده آنها را ببخشد به شرط آنکه آن دو بروند روستا و ادای احترام کنند، نگران شد. چون چنین دیداری مستلزم رودررویی ناگزیر با سمیهه زیبارو بود. همان سمیهه ای که مخاطب راستین همه نامه هایی بود که مولود نوشته بود و مولود حتم داشت که نخواهد توانست شرم خود را از این برخورد پنهان کند و سرخ نشود. مولود تمام آن چهارده ساعت در  اتوبوس به بی شهر را نخفت و در این باره بسیار اندیشید. در همین حال رایحه مانند کودکی آسوده کنار او خوابیده بود. دشوارترین بخش کار پنهان کردن احساس واقعی اش از رایحه بود که حالا خوشنود از پایان خوش داستان می رفت  که پدر و خواهرش را در آغوش بکشد و این خود شادی بزرگی برای او بود. مولود می ترسید که حتی اجازه دادن به خودش برای اندیشیدن بیشتر در این باره هم رایحه را از واقعیت آگاه کند. در عمل مانند ترسش از سگ  این نگرانی دم به دم بر نگرانی اش می‎افزود و جریان را بدتر می کرد. رایحه حدس زده بود که چیزی در درون مولود او را آهسته می خورد. نیمه های شب که اتوبوس در ایستگاه داغباشی برای بنزین و استراحت کوتاهی توقف کرده بود و آنها داشتند چایی می خوردند رایحه سرانجام تاب نیاورد و پرسید: «تراخدا راست بگو. چیزی شده؟»

مولود گفت:

– چیز غریبی پس سرم هست. هرکاری می کنم احساس تنهایی دست از سرم برنمی داره.

رایحه با حالتی مادرانه گفت:

– حالا که من باهاتم دیگه این حسو نخواهی داشت.

رایحه خودش را به مولود چسباند و مولود به تماشای انگاره خوابوار او در شیشه قهوه خانه نشست. می دانست که این دم را هرگز از یاد نخواهد برد.

آنها دو روز در جنت پنار روستای زادگاه مولود گذراندند. مادر مولود که رختخواب مهمان را به رایحه داده بود و شیرینی گردویی دلخواه مولود را به آنها تعارف کرده بود، دمی از بوسیدن عروسش نمی ایستاد. دستها و بازوان و حتی گوش های رایحه را به مولود نشان می داد و می گفت: «وای ببین چقدر خوشگله!»

مولود در دریای مهر مادری غوطه می خورد، چیزی که از زمان رفتن به استانبول در دوازده سالگی گمش کرده بود. در عین حال حس خشمارنج خوار شمارنده ای بر او مستولی شده بود که نمی توانست آن را بفهمد.

 

رایحه:

توی این پنجاه روزی که از روستای زادگاهم، از خونه مون، باغچه مون دور بودم، دلم براشون یک ذره شده بود. حتی دلتنگ این جاده کهنه و خاکی، این درختا و مرغ و خروسا بودم، اما ناچار شده بودم که برای مدتی ترکشون کنم. توی همون اتاقی که شب فرارمون چراغو خاموش و روشن کرده بودم و به مولود علامت داده بودم، شوهرم مولود مثل بچه مدرسه ای شیطونی رفت سراغ پدرم و ازش تقاضای بخشش کرد. هیچوقت اون لحظه شادو فراموش نمی کنم  که مولود خم شد و دست بابا رو بوسید. پشت سر مولود من وارد شدم و به حاضران چایی تعارف کردم. با طنازی به صورت همه لبخند زدم. انگار مهمونایی بودن که اومده بودن خواستگاری و من هم دختری بودم دم بخت که هنوز شوهری گیرش نیومده بود. مولود اونقدر دستپاچه بود که قهوه داغو بدون اینکه سرد بشه مثل لیموناد سرکشید. اشک از چشماش جاری شد. مجلس گرم شده بود و داشتند درباره چیزهای روزمره صحبت می کردندکه مولود ناگهان عصبانی از جا بلند شد. متوجه شده بود که نقشه اینه که من پیش سمیهه و بابام بمونم تا روز عروسی برسه و اونموقع به استانبول برم.

مولود از اینکه رایحه او را از نقشه اقامتش در روستا برای مدتی آگاه نکرده بود آزرده خاطر شد. داشت با خشم و رنجش به روستای خودش باز می گشت. به طور غریزی دیدارش را کوتاه کرده بود و ته دلش هم شادمان بود که سمیهه را در خانه ندیده است. رایحه در میانه سخن اسمی هم از خواهرش برده بود، اما به هر دلیل سمیهه خودش را نشان نداده بود. مولود از این زنهار ناپایا شادمان گشته بود، اما می دانست که مساله فیصله نیافته بود، بلکه اجرای حکم به تعویق افتاده است تا روز عروسی در استانبول سر برسد. آیا اینکه سمیهه خودش را در خانه آفتابی نکرده بود دلیلش شرمی بود که او نیز حس می کرد و می خواست همه چیز را فراموش کند؟

فردای آن روز مولود در اتوبوسی که همچون فضاپیمای کهنه ای تاب می خورد و او را به استانبول می برد، تمام شب را در خواب ژرفی به سر برد. در ایستگاه داغباشی، اتوبوس که ایستاد بیدار شد. رفت نشست پشت همان میزی که در سفر به روستا با رایحه نشسته بودند و چایی خورده بودند. اکنون در می یافت که به راستی عاشق رایحه است. یک روز بی رایحه بس بود تا مولود دریابد که پس از ۵۰ روز، عشق او به رایحه برتر از همه عشق هایی است که در سینما دیده بود یا در قصه ها خوانده بود.

hena 

سمیهه:

ما خیلی خوشحال شدیم که رایحه شوهری کرده که عاشقشه و عین یه پسربچه هم تودل بروئه. من و رایحه و بابام اومدیم استانبول برای عروسی. این دومین سفر ماست و مثل معمول مهمون ودیهه هستیم. به من و خواهرام خیلی خوش گذشت. روز حنابندون قبل از عروسی در جمع دخترا و زنا انقدر خندیدیم که اشک از چشمامون سرازیر شد. رایحه ادای بابا رو درآورد که خواستگارهارو رد می کرد. ودیهه هم ادای قورقوتو درآورد که توی ترافیک گیر کرده بود و به هر کی دوروبرش بود فحش و ناسزا می گفت. من هم ادای خواستگارهایی رو درآوردم که می اومدن خونه ما برای خواستگاری من و دستپاچه می شدن، اونقدر دستپاچه که نمی دونستن جعبه شیرینی و یا شیشه عطرو که از خرازی روبروی مسجد جامع اشرف اوغلو در بی شهر خریده بودند کجا بذارن. حالا دیگه من و اینکه دیگه نوبت منه که بعد از رایحه شوهر کنم نقل مجلس بودم. من از اینکه بابا مثل نگهبانی بالای سرم کشیک می داد یا چشم های کنجکاوی که منتظر بودن در اتاق حنابندون بازشه و مارو یه لحظه تماشا کنن، خوشم نمی اومد. البته بدم نمی اومد نگاه های پرشور خواستگارامو از دور تماشا کنم. طوری رفتار می کردن که انگار راستی راستی عاشق شده بودن. همینطور که داشتن با سبیلهاشون بازی می کردن و خیره شده بودن، ناگهان صورتشونو برمی گردوندن و تظاهر می کردن که مشغول دیدزدن نبودن. یه سری از مردها هم فکر کرده بودن ساده تر اینه که با پدرم کنار بیان و کاری به کار من نداشته باشن. این منو خیلی عصبانی می کرد.

 

رایحه:

روی صندلی در جمع دخترا و زنای پرگو نشسته بودم. لباس صورتی رنگی که مولود از آکسرای برایم خریده بود تنم بود. خواهرای مولود لباسمو با توردوزی و گلدوزی حسابی تزیین کرده بودن. ودیهه یک حجاب روی سرم کشیده بود و یک توری جلوی صورتم انداخته بود که چیز زیادی نمی تونستم از توش ببینم. اما از شکاف حجاب می تونستم دخترا و زنایی رو که داشتن با خوشحالی آواز می خوندن و  بازی می کردن ببینم. حنا رو مطابق رسم بالای سر من توی یه سینی پر سکه و شمع گذاشته بودن. دخترا و زنا هی سعی می کردن منو غمگین کنن. می گفتن: «حیوونی رایحه، دیگه بزرگ شدی و داری خونه بچگی رو پشت سر می ذاری. دیگه بچه نیستی. حالا دیگه یه زنی. آخی حیوونی!» من هرچه می کردم گریه ام نمی اومد. هربار ودیهه و سمیهه حجاب منو کنار می زدن تا ببینن گریه ام گرفته یا نه، حس می کردم الانه که بزنم زیر خنده، برمی گشتن به جمع می گفتن: نه هنوز گریه اش نگرفته. این زنارو وادار می کرد که فکر کنایه های تحریک آمیز تازه ای بکنن: «حاضره یا نه؟ نه بابا اصلا دلش نمی  خواد فکرشو بکنه!» نگران این بودم که نکنه یکی از این دخترا یا زنا از روی حسادت به شکم برآمده من اشاره کنن، مرگ مادرمو به یاد آوردم و اونروزی رو که خاکش کردیم و سعی کردم اشک بریزم. ولی نشد که نشد.

ادامه دارد

بخش قبلی را اینجا بخوانید

بخش بعدی را اینجا بخوانید

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام in my Mind  A Strangeness به انگلیسی برگردانده است.